گنجور

بخش ۷ - داستان گرگِ خنیاگر دوست با شُبان

ملک‌زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشه‌ای وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالت‌گاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب می‌انداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکنَد، میسّر نگشت و آن روز، شُبانی به نزدیک موطن او گوسفند گله می‌چرانید. گرگ از دور نظاره می‌کرد؛ چنانکه گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان، گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گَرد نصیب دیدهٔ خود نمی‌یافت. دندان نیاز می‌افشرد و می‌گفت:

أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال‌؟
من تشنه و پیش من روان آب زلال

شبانگاه که شُبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر بزغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز به لطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را به قدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: «مرا شبان به نزدیک تو فرستاد و می‌گوید که امروز از تو به ما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ‌ربایی خود به جای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو‌سیرتی و نیک‌سگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا ‌«کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا‌» پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن به وقت خوردن من غذایی که به کار بری، ذوق را موافق‌تر آید و طبع را بهتر سازد.» گرگ، در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتار‌وار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار به گوش شبان افتاد؛ چوب‌دستی محکم برگرفت، چون باد به سر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آن جایگه به گوشه‌ای گریخت و‌خائباً‌ خاسراً سر بر زانوی تفکّر نهاد که «این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم!

نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود به رقص نگذارند

من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد؟‌! تا به دمدمهٔ چنین لافی و افسونِ چنین گزافی‌، عنانِ نهمت از دست من فرو‌گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمه‌ای بیافتی و به لُهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش‌زخمه و مغنّیان غزل‌سرای از کجا بودندی‌؟ که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان، غزل‌های خسروانه زدندی!؟»

وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا

این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آیینِ اسلاف باز‌داشتن صفتی است ذمیم و عاقبتِ آن وخیم و ملک موروث را سیاستی است که ملک مکتسب را نیست. چه آنکه پادشاهی به عون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال مُلک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کار همو شاید، امّا آنکه بی‌معانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ به پادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان به خطوهٔ تخطّی کند، خلل‌ها به مبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.

وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور: ملک‌زاده گفت: شنیدم که بهران گور روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیره‌تر از شب انتظار مشتاقان به وصال جمال دوست و ریزان‌تر از دیده‌ی اشک‌بار عاشقان بر فراق معشوق. آتش برق در پنبه‌ی سحاب افتاد، دود ضباب برانگیخت. تندبادی از مهبّ مهابت الهی برآمد، مشعله‌ی آفتاب فرومرد ، روزن هوا را به نهنبن ظلام بپوشانید، حجره‌ی شش گوشه‌ی جهت، تاریک شد. بخش ۸ - خطاب دستور با ملک زاده: دستور را از این سخن سنگی عجب بدندان آمد و از غیظِ حالت آتشِ غضبش لهبی برآورد، زبان بی‌مسامحتی دراز کرد و گفت: بدان ماند که ملک زاده افسانهٔ چند همه تزویر و ترفند از بهر تشویرِ حال من و تقریر مقال خویش جمع کردست و می‌باید دانست که پادشاه را دشمن دو گونه بود یکی ضعیف نهانی دوم قویّ آشکارا و ضعیف را که قوت مقاومت و زخم پنجهٔ ملاطمت نباشد، خود را در شعار دیانت و کم‌آزاری و صیانت و نیکوکاری بر دیدهٔ ظاهربینان جلوه دهد تا هوایِ دولت پادشاه در دل رعایا سرد شود و هنگامهٔ مراد او گرم گردد، پس پادشاه را بدان باید کوشید که خلل وجود این طایفه بخلالِ ملک او نپیوندد و دامن روزگار خود را از شرارِ صحبت مثل این اشرار نگه دارد.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک‌زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشه‌ای وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالت‌گاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب می‌انداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکنَد، میسّر نگشت و آن روز، شُبانی به نزدیک موطن او گوسفند گله می‌چرانید. گرگ از دور نظاره می‌کرد؛ چنانکه گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان، گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گَرد نصیب دیدهٔ خود نمی‌یافت. دندان نیاز می‌افشرد و می‌گفت:
هوش مصنوعی: ملک‌زاده می‌گوید: شنیده‌ام که روزی گرگی در جنگلی زندگی می‌کرد. او یک روز به دور و بر جایی که به شکار می‌رفت، گشت و در تلاش بود که دامش را بیندازد تا بتواند صید کند، اما موفق نشد. در همین حین، شبانی نزدیک محل زندگی‌اش، گوسفندانی را می‌چرانید. گرگ از دور به این صحنه نگاه می‌کرد. او به شدت آرزوی شکار یکی از گوسفندها را داشت، اما نگران بود که شبان از او محافظت کند. در این شرایط، او تنها قادر به تماشای گوسفندان بود و حسرت می‌کشید که چرا نمی‌تواند به شکار یکی از آن‌ها برود.
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
هوش مصنوعی: من آب را می‌بینم و تشنه‌ام، اما راهی برای رسیدن به آن ندارم.
زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال‌؟
من تشنه و پیش من روان آب زلال
هوش مصنوعی: کجا می‌توان حالتی مانند این پیدا کرد؟ من در حالت تشنگی هستم و آب زلالی در مقابل من جریان دارد.
شبانگاه که شُبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر بزغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز به لطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را به قدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: «مرا شبان به نزدیک تو فرستاد و می‌گوید که امروز از تو به ما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ‌ربایی خود به جای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو‌سیرتی و نیک‌سگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا ‌«کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا‌» پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن به وقت خوردن من غذایی که به کار بری، ذوق را موافق‌تر آید و طبع را بهتر سازد.» گرگ، در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتار‌وار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار به گوش شبان افتاد؛ چوب‌دستی محکم برگرفت، چون باد به سر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آن جایگه به گوشه‌ای گریخت و‌خائباً‌ خاسراً سر بر زانوی تفکّر نهاد که «این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم!
هوش مصنوعی: شبی که چوپان گله را از دشت به سمت خانه هدایت کرد، بزغاله‌ای عقب ماند. گرگ چشمش به بزغاله افتاد و فکر کرد که با این فرصت می‌تواند به هدف خود برسد. بزغاله وقتی دید در چنگال گرگ گرفتار شده، فهمید که تنها راه نجاتش فریب گرگ است. بنابراین به گرگ نزدیک شد و به دروغ گفت: «چوپان مرا به نزد تو فرستاده و می‌گوید که امروز تو هیچ آسیبی به گله ما نرساندی و برای خودت هم کمکی به جا گذاشتی. حالا با این نیک‌سیرتی و خوبی‌ات، من باید برای تو آواز بخوانم تا تو بتوانی از صدای من لذت ببری و غذایت دلچسب‌تر شود.» گرگ به این حرف‌ها علاقه‌مند شد و خواست آن را قبول کند. بزغاله، با حالتی از درد و نگرانی، ناله‌ای از سر درد و اندوه سرداد که صدای آن به گوش چوپان رسید. چوپان با چوب‌دستی‌اش به سوی گرگ دوید و به او حمله کرد. گرگ از آنجا فرار کرد و به گوشه‌ای رفت و به فکر فرو رفت که چه اشتباه بزرگی کرده است.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود به رقص نگذارند
هوش مصنوعی: نواهای نی و چنگی که در دست نوازندگان است، به تنهایی نمی‌توانند موش را به رقص درآورند. برای اینکه حرکتی از سوی موش انجام شود، باید شرایط و انگیزه‌ای وجود داشته باشد.
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد؟‌! تا به دمدمهٔ چنین لافی و افسونِ چنین گزافی‌، عنانِ نهمت از دست من فرو‌گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمه‌ای بیافتی و به لُهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش‌زخمه و مغنّیان غزل‌سرای از کجا بودندی‌؟ که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان، غزل‌های خسروانه زدندی!؟»
هوش مصنوعی: من چرا اجازه دادم که بزغاله مرا بگیرد؟ در حالی که به تدریج تحت تأثیر این افسانه‌ها و سخنان زیبا قرار گرفتم و کنترل اراده‌ام را از دست دادم. پدر من مانند طعمه‌ای بود که به دام افتاده و وقتی به اوج رسید، سایر نوازندگان خوش‌صدا و شاعرانی که غزل می‌سرودند، از کجا آمده بودند؟ که برای او نغمه‌های زیبا می‌نواختند و در مهمانی، غزل‌های شاهانه می‌خواندند؟
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
هوش مصنوعی: کسی که در فکر و اندیشه ناتوان است، فرصت‌های خود را از دست می‌دهد. تا وقتی که موضوعی از دست می‌رود، تنها سرنوشت را سرزنش می‌کند.
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آیینِ اسلاف باز‌داشتن صفتی است ذمیم و عاقبتِ آن وخیم و ملک موروث را سیاستی است که ملک مکتسب را نیست. چه آنکه پادشاهی به عون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال مُلک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کار همو شاید، امّا آنکه بی‌معانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ به پادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان به خطوهٔ تخطّی کند، خلل‌ها به مبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
هوش مصنوعی: این داستان را بیان کردم تا بفهمی که کنار گذاشتن سنت‌های اجداد، ویژگی بدی است و عواقب آن وخیم خواهد بود. برای حکومت بر یک کشور، باید دقت نظر و برنامه‌ریزی وجود داشته باشد و باید منابع و نیازهای زمان حال و آینده را شناخت. در مدیریت امور کشور، فرد باید بتواند در اقداماتی مانند دادن و گرفتن و تعیین سرنوشت، به درستی عمل کند. اما اگر کسی بدون درک درست و بدون تلاش به مقام پادشاهی برسد و کارهای دیگران را به عنوان موفقیت‌های خود قبول کند، و از قوانین و روش‌های قدما سرپیچی کند، ممکن است مشکلاتی برای بنیاد کشور و حکومت پیش بیاید و بی‌توجهی او به این مسائل می‌تواند باعث آسیب‌های جدی به مملکت شود.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
هوش مصنوعی: وقتی که پایه‌های اصلی یک بنا برداشته شوند، دیگر هیچ‌ چیز از ساختار آن باقی نخواهد ماند.

حاشیه ها

1398/04/02 21:07
فاطمه محمدی

لطفا اصلاح بفرمایید:
گرگ از آن جایگه بگوشه گریخت