گنجور

بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور

ملک‌زاده گفت: شنیدم که بهران گور روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیره‌تر از شب انتظار مشتاقان به وصال جمال دوست و ریزان‌تر از دیده‌ی اشک‌بار عاشقان بر فراق معشوق. آتش برق در پنبه‌ی سحاب افتاد، دود ضباب برانگیخت. تندبادی از مهبّ مهابت الهی برآمد، مشعله‌ی آفتاب فرومرد ، روزن هوا را به نهنبن ظلام بپوشانید، حجره‌ی شش گوشه‌ی جهت، تاریک شد.

فَالشَّمسُ طَالِعَهٌ فِی حُکمِ غَارِبَهٍ
وَالرَّأدُ فِی مُستَثارِ النَّفعِ کَالطِّفلِ

حشم پادشاه در آن تاریکی و تیرگی همه از یکدیگر متفرّق شدند و او از ضیاع آن نواحی به ضیعه‌ای افتاد. در آنجا دهقانی بود از اغنیاء دهاقین خرّه‌نماه نام، بسیار خواسته و مال از ناطق و صامت و مراکب و مواشی کَأَنَّهُ امُتَلَأ وادِیهِ مِن ثاغِیهِ الصَّباحِ وَ رَاغیَهِ الرَّواحِ، متنکّروار به خانه‌ی او فرود آمد. بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد، نکرد و به خدمتی که شاهان را واجب آید، قیام ننمود. بهرام گور اگرچ ظاهر نکرد، اما تغیّری در باطنش پدید آمد و خاطر بدان بی‌التفاتی ملتفت گردانید. شبانگاه که شبان از دشت در‌آمد، خرّه‌نماه را خبر داد که امروز گوسفندان از آنچ معتاد بود، شیر کمتر دادند. خرّه‌نماه دختری دوشیزه داشت با خوی نیکو و روی پاکیزه، چنانک نظافت ظرف از لطافت شراب حکایت کند، جمال صورتش از کمال معنی خبر می‌داد. (خرّه‌نماه)با او گفت که «ممکن است که امروز پادشاه ما را نیّت با رعیّت بد گشته‌است و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع ماده‌ی شیر گوسفندان تأثیر می‌کند، وَ إذا هَمَّ الوَالِی بِالجَورِ عَلَی الرَّعایَا أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الرُّرُوع، به صواب آن نزدیک‌تر که از اینجا دور شویم و مقام‌گاه دیگر طلبیم.» دختر گفت: «اگر چنین خواهی کرد، ترا الوان شراب و انواع طعام و لذایذ ادام چندان در خانه هست که چون نقل کنند، تخفیف را بعضی از آن به جای باید گذاشت، پس اولی‌تر آنک در تعهد این مهمان چیزی از آن صرف کنی.» دهقان اجابت کرد، فرمود تا خوانچه‌ی خوردنی بتکلّف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب شرابی که پنداشتی که رنگ آن به گلگونهٔ عارض گل‌رخان بسته‌اند و نُقلی که گفتی حلاوت آنرا به بوسه‌ی شکر‌لبان چاشنی داده‌اند، ترتیب و چنانک رسم است، به خدمت بهرام گور آورد. دهقان پیاله‌ای بازخورد و یکی بدو داد؛ بستد و با داد و ستد روزگار بساخت و گفت:« لِکُلِّ کَاسٍ حَاسٍ، امشب با فرازآمدِ بخت بسازیم، تا خود بچه (؟چه) زاید این شب آبستن!» چون دو سه دور در گذشت، تأثیر شراب جلباب حیا از سر مطربه‌ی طبیعت در‌کشید، نزدیک شد که سرّ خاطر خویش عشاق‌وار از پرده بیرون افکند.

مَضَی بِهَامَا مَضَی مِن عَقل شَارِبها
وَ فِی الزُّجَاجَهِ بَاقِ یَطلُبُ الباقِی

در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات، بهرام گور گفت دهقان را که «اگر کنیزکی شاهد‌روی داری که به مشاهده‌ای از او قانع باشیم و ساعتی به مؤانست او خود را از وحشتِ غربت باز رهانیم، از لطف تو غریب نباشد.» دهقان برخاست و به پرده‌ی حرم خویش درآمد، دانست که دختر او به وقایه‌ی صیانت و پیرایه‌ی خویشتن‌داری از آن متحلّی‌ترست که اگر او را با قامتِ این خدمت بنشاند، زیانی دارد و چهره‌ی عصمت او چشم زده‌ی هیچ وصمتی گردد.

وَ مُقَرطَقٍ نَفَثاتُ سِحرِ لِحَاظِهِ
اَعیَینَ کُلَّ مُعَزِّمٍ وَ طَبیبِ
اَخلاقُهُ یُطمِعَنَ فِیهِ وَ صَونُهُ
یُغنیهِ عَن مُتَحَفِّظٍ وَ رَقیب

پس دختر را فرمود که ترا ساعتی پیش این مهمان می‌باید نشستن و آرزوی او به لقیه‌ای از لقای خود نشاندن. دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت، چنانک گویی خورشید در ایوانِ جمشید آمد یا نظر بهرام در ناهید آمد. شاه به تماشای نظری از آن منظر روحانی خود را راضی کرد و به لطایف مشافهه‌ی او از رنج روزگار برآسود و به ترنّم زیر، زبان حال می‌گفت و می‌سرایید:

در دست منی دست نیارم بتو برد
دردا که در آب تشنه می‌باید مرد

شاه را پای دل به گِلی فروشد که به بیل دهقان نبود و هم بدان گِل چشمه‌ی آفتاب می‌اندود و مهره‌ی عشق آن زهره‌عذار پنهان می‌باخت، مگر گوشه‌ی خاطرش بدان التفات نمود که چون به خانه روم، این دختر را در حباله‌ی خود آرم و با پدرش لایق این خدمت اکرام کنم. بامداد که معجر قیرگون شب به شیر شعاع روز براندودند، همان شبان از دشت باز آمد و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دندان بماند. پدر و دختر گفتند: مگر اختر سعد عنان عاطفت پادشاه سوی ما منعطف کرد و قضیّهٔ سوء العنایه منعکس گردانید و اگر نه شیر گوسفندان که دیروز از مجری عادت منقطع بود، امروز اعادت آنرا موجب چه باشد؟ این می‌گفت و از آن بی‌خبر که تقدیر منبع و مغار شیر در خانه‌ی او دارد و فردا به کدام شیربها شکرلب او را به شبستان شاه خواهند برد.

لا یَبرَحُ الدَّهرُ تَأتِینَا عَجَائِبُهُ
مِن رَائِحٍ غَیرِ مُعتَادٍ وَ مُبتَکِر

بهرام گور چون به مستقرّ دولت خود باز رسید، فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان بنوشتند و دخترش را به اکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که روزگار تبعیّت نیّت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم‌آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعّیت ندارد، تفرّق به فرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ (که) در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود، بدین خطاب چگونه مخاطب است : وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَببِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ و چون یکی بگناهی موسوم شود، عقویت عامّ نفرماید، وَ لا تَزِزُ وازِرَهٌٔ وِزرَ اُخری ، که آنگه آخر‌الامر حال رعیت به استیکال انجامد و به استیصال کلّی گراید تا به گناهِ خانه‌ای دیهی و به گناهِ دیهی شهری و به گناهِ شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرمان‌دهان پیشین برین سیاق رفتندی، سلک امور پادشاهی اتّساق نپذیرفتی و از متقدّمان به متأخّران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور، کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی (؟وی) نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضوی است از اعضا، هم محتاج‌ترین عضویست به اعضا، چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید، سر را هیچ غرض به حصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند، سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنانِ ارادت نشود، سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید ؛ پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحّت جوارح شرط است و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین، پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست‌رای و راست‌کار و ثواب‌اندوز و ثنا‌دوست و پیش‌بین و آخراندیش و عدل‌پرور و رعیّت‌نواز باشند و هر یک بر جادّه‌ی انصاف، راسخ قدم و به نگاه‌داشت حدّ شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند، بدان عسل مصفّی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش به نوش صفوِ آن نتوان رسید.

رُضابُهُ الشَّهدُ لکِن عَزَّ مَوردُهُ
وَ خَدُّهُ الوَردُ لکِن جَلَّ مَجناهُ

و پادشاه را به همه حال سبیل رشاد و سننِ اعتیاد پدران نگه باید داشت و هرک از آن دست باز دارد، بدو آن رسد که بدان گرگ خنیاگر دوست رسید. ملک پرسید: چون بود آن ؟

بخش ۵ - خطاب ملک زاده با دستور: ملک زاده گفت: پادشاه بآفتاب رخشنده ماند و رعیّت بچراغهای افروخته. آنجا که آفتاب تیغ زند، سنان شعلهٔ چراغ سر تیزی نکند و در مقابلهٔ انوار ذاتی او نور مستعار باز سپارد و همچنین چون پادشاه آثار سجاحت خلق خویش پیدا کند و نظر پادشاهی او بر رعیّت تعلّق گیرد، ناچار تخلّق ایشان بعادات او لازم آید و عموم خلل در طباع عوامّ صفت خصوص پذیرد و گفته‌اند: زمانه در دل پادشاه نگرد تا خود او را چگونه بیند، بهر آنچ او را میل باشد، مایل گردد، إِذَا تَغَیَّرَ السُّلطانُ تَغَیَّر الزَّمَانُ؛ و گفته‌اند : تا ایزد، تعالی دولت بخشیده از قومی باز نستاند، عنان عنایت پادشاه از ایشان برنگرداند، چنانک خرّه نماه را با بهرام گور افتاد. ملک پرسید که چگونه بود آن ؟ بخش ۷ - داستان گرگِ خنیاگر دوست با شُبان: ملک‌زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشه‌ای وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالت‌گاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب می‌انداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکنَد، میسّر نگشت و آن روز، شُبانی به نزدیک موطن او گوسفند گله می‌چرانید. گرگ از دور نظاره می‌کرد؛ چنانکه گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان، گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گَرد نصیب دیدهٔ خود نمی‌یافت. دندان نیاز می‌افشرد و می‌گفت:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک‌زاده گفت: شنیدم که بهران گور روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیره‌تر از شب انتظار مشتاقان به وصال جمال دوست و ریزان‌تر از دیده‌ی اشک‌بار عاشقان بر فراق معشوق. آتش برق در پنبه‌ی سحاب افتاد، دود ضباب برانگیخت. تندبادی از مهبّ مهابت الهی برآمد، مشعله‌ی آفتاب فرومرد ، روزن هوا را به نهنبن ظلام بپوشانید، حجره‌ی شش گوشه‌ی جهت، تاریک شد.
هوش مصنوعی: ملک‌زاده گفت: شنیدم که بهران گور روزی به شکار رفت و در یک صیدگاه، ابری تیره‌تر از شب، که نشانه‌ای از انتظار عاشقان به وصال دوست بود، ظاهر شد. اشک‌های عاشقان به خاطر فاصله از معشوق، ریزان‌تر از آن ابرا بود. ناگهان آتش برق در میان ابرها افتاد و دود غلیظی برمی‌خیزد. تندبادی ترسناک از سوی خدای تعالی وزیدن گرفت و شعله‌ی خورشید خاموش شد؛ طوری که روزنه‌های آسمان را به تاریکی پوشاند و اتاقی شش گوشه، به کلی تاریک شد.
فَالشَّمسُ طَالِعَهٌ فِی حُکمِ غَارِبَهٍ
وَالرَّأدُ فِی مُستَثارِ النَّفعِ کَالطِّفلِ
هوش مصنوعی: خورشید در وضعیت طلوع است ولی به حالت غروب نیز می‌رسد و رعد و برق در جایی که سود بیشتری وجود دارد، مانند کودک بازیگوش است.
حشم پادشاه در آن تاریکی و تیرگی همه از یکدیگر متفرّق شدند و او از ضیاع آن نواحی به ضیعه‌ای افتاد. در آنجا دهقانی بود از اغنیاء دهاقین خرّه‌نماه نام، بسیار خواسته و مال از ناطق و صامت و مراکب و مواشی کَأَنَّهُ امُتَلَأ وادِیهِ مِن ثاغِیهِ الصَّباحِ وَ رَاغیَهِ الرَّواحِ، متنکّروار به خانه‌ی او فرود آمد. بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد، نکرد و به خدمتی که شاهان را واجب آید، قیام ننمود. بهرام گور اگرچ ظاهر نکرد، اما تغیّری در باطنش پدید آمد و خاطر بدان بی‌التفاتی ملتفت گردانید. شبانگاه که شبان از دشت در‌آمد، خرّه‌نماه را خبر داد که امروز گوسفندان از آنچ معتاد بود، شیر کمتر دادند. خرّه‌نماه دختری دوشیزه داشت با خوی نیکو و روی پاکیزه، چنانک نظافت ظرف از لطافت شراب حکایت کند، جمال صورتش از کمال معنی خبر می‌داد. (خرّه‌نماه)با او گفت که «ممکن است که امروز پادشاه ما را نیّت با رعیّت بد گشته‌است و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع ماده‌ی شیر گوسفندان تأثیر می‌کند، وَ إذا هَمَّ الوَالِی بِالجَورِ عَلَی الرَّعایَا أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الرُّرُوع، به صواب آن نزدیک‌تر که از اینجا دور شویم و مقام‌گاه دیگر طلبیم.» دختر گفت: «اگر چنین خواهی کرد، ترا الوان شراب و انواع طعام و لذایذ ادام چندان در خانه هست که چون نقل کنند، تخفیف را بعضی از آن به جای باید گذاشت، پس اولی‌تر آنک در تعهد این مهمان چیزی از آن صرف کنی.» دهقان اجابت کرد، فرمود تا خوانچه‌ی خوردنی بتکلّف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب شرابی که پنداشتی که رنگ آن به گلگونهٔ عارض گل‌رخان بسته‌اند و نُقلی که گفتی حلاوت آنرا به بوسه‌ی شکر‌لبان چاشنی داده‌اند، ترتیب و چنانک رسم است، به خدمت بهرام گور آورد. دهقان پیاله‌ای بازخورد و یکی بدو داد؛ بستد و با داد و ستد روزگار بساخت و گفت:« لِکُلِّ کَاسٍ حَاسٍ، امشب با فرازآمدِ بخت بسازیم، تا خود بچه (؟چه) زاید این شب آبستن!» چون دو سه دور در گذشت، تأثیر شراب جلباب حیا از سر مطربه‌ی طبیعت در‌کشید، نزدیک شد که سرّ خاطر خویش عشاق‌وار از پرده بیرون افکند.
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک، حشم پادشاه از یکدیگر پراکنده شدند و یکی از آن‌ها به دشت‌هایی افتاد. در این دشت، دهقانی از کسانی که ثروت و مکنت داشتند زندگی می‌کرد، که بسیار دارای مال و ثروت بود. در این مکان، مهمانانی به خانه‌ی او آمدند به گونه‌ای که انگار وادی او از حیوانات و نعمت‌ها پر شده بود. بیچاره میزبان نمی‌دانست که مهمانش کیست؛ بنابراین، خانه‌اش را برای پذیرایی شایسته از پادشاه آماده نکرد و به خدمتی که به پادشاهان می‌آید، نپرداخت. اگرچه بهرام گور خود را آشکار نکرد، اما در دلش احساس تغییر و توجه به این بی‌توجهی پیدا کرد. در شب، چوپانی به دهقان خبر داد که امروز گوسفندها کمتر شیر داده‌اند. دهقان دختری نیکوخلق و زیبا داشت که پاکیزگی‌اش به لطافت شراب می‌مانست. او به دخترش گفت که ممکن است پادشاه دیگر نظر خوشی به رعیت نداشته باشد و این مشکل در شیر گوسفندها تأثیر گذاشته باشد. بنابراین پیشنهاد کرد که از آنجا برویم و مکان دیگری بیابیم. دخترش گفت: «اگر چنین می‌خواهی، در خانه ما انواع شراب و غذا هست که بهتر است به مهمان چیزی هدیه دهی.» دهقان با این پیشنهاد موافق بود و غذایی تهیه کردند و به بهرام گور هدیه کردند. دهقان پیاله‌ای را برداشت و به بهرام گور ارائه داد. آن‌ها تصمیم داشتند که از شب خود لذت ببرند و به شادی بگذرانند. وقتی مدتی گذشت، تأثیر شراب بر آن‌ها آشکار شد و حس و حالشان تغییر کرد و آنان به عشق و محبت نزدیک‌تر شدند.
مَضَی بِهَامَا مَضَی مِن عَقل شَارِبها
وَ فِی الزُّجَاجَهِ بَاقِ یَطلُبُ الباقِی
هوش مصنوعی: به دلیل مصرف زیاد نوشیدنی‌های الکلی، عقل و تفکر او تحت تأثیر قرار گرفته و به حالت گیجی و بی‌خبری رفته است، اما همچنان در تلاش است تا بخش باقی‌مانده از هوش و شفافیت خود را پیدا کند.
در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات، بهرام گور گفت دهقان را که «اگر کنیزکی شاهد‌روی داری که به مشاهده‌ای از او قانع باشیم و ساعتی به مؤانست او خود را از وحشتِ غربت باز رهانیم، از لطف تو غریب نباشد.» دهقان برخاست و به پرده‌ی حرم خویش درآمد، دانست که دختر او به وقایه‌ی صیانت و پیرایه‌ی خویشتن‌داری از آن متحلّی‌ترست که اگر او را با قامتِ این خدمت بنشاند، زیانی دارد و چهره‌ی عصمت او چشم زده‌ی هیچ وصمتی گردد.
هوش مصنوعی: در این لحظه که بهرام گور در حال گفتگو با دهقان بود، به او گفت که اگر دختری زیبا دارد که بتوانیم تنها برای دقایقی از حضور او استفاده کنیم و کمی از تنهایی و غم دوری را فراموش کنیم، این لطف بزرگی از سوی او خواهد بود. دهقان then به حرم خود رفت و متوجه شد که دخترش به گونه‌ای از خود محافظت می‌کند که اگر او را در معرض دید قرار دهد، ممکن است آسیب ببیند و زیبایی و پاکی‌اش تحت تأثیر قرار گیرد.
وَ مُقَرطَقٍ نَفَثاتُ سِحرِ لِحَاظِهِ
اَعیَینَ کُلَّ مُعَزِّمٍ وَ طَبیبِ
هوش مصنوعی: چشمانش همچون جادوگری skilled و حرفه‌ای، قدرت خاصی دارند که می‌توانند هر کسی را تحت تاثیر قرار دهند.
اَخلاقُهُ یُطمِعَنَ فِیهِ وَ صَونُهُ
یُغنیهِ عَن مُتَحَفِّظٍ وَ رَقیب
هوش مصنوعی: اخلاق نیک او سبب می‌شود که دیگران به او امید داشته باشند و احترام و حفظ شخصی‌اش او را از مراقبت و نظارت دیگران بی‌نیاز می‌کند.
پس دختر را فرمود که ترا ساعتی پیش این مهمان می‌باید نشستن و آرزوی او به لقیه‌ای از لقای خود نشاندن. دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت، چنانک گویی خورشید در ایوانِ جمشید آمد یا نظر بهرام در ناهید آمد. شاه به تماشای نظری از آن منظر روحانی خود را راضی کرد و به لطایف مشافهه‌ی او از رنج روزگار برآسود و به ترنّم زیر، زبان حال می‌گفت و می‌سرایید:
هوش مصنوعی: سپس پادشاه از دختر خواست که باید برای مدتی مهمان را پذیرایی کند و آرزوی او را به گونه‌ای در حضور خودش برآورده سازد. دختر به فرمان پادشاه گوش داد و به سمت او رفت، به طوری که به نظر می‌رسید خورشید به ایوان جمشید سر زده یا نگاهی بهرام به ناهید افکنده است. پادشاه از تماشای آن صحنه روحانی دلشاد شد و از لطافت گفتگو با او از مشکلات زندگی رنجش را فراموش کرد و با کلامی سرشار از احساس، به بیان حال خود پرداخت و سرود خواند.
در دست منی دست نیارم بتو برد
دردا که در آب تشنه می‌باید مرد
هوش مصنوعی: در دستان من هستی، اما نمی‌توانم به تو نزدیک شوم. وای بر من که در آب، تشنه مانده‌ام و باید بمیرم.
شاه را پای دل به گِلی فروشد که به بیل دهقان نبود و هم بدان گِل چشمه‌ی آفتاب می‌اندود و مهره‌ی عشق آن زهره‌عذار پنهان می‌باخت، مگر گوشه‌ی خاطرش بدان التفات نمود که چون به خانه روم، این دختر را در حباله‌ی خود آرم و با پدرش لایق این خدمت اکرام کنم. بامداد که معجر قیرگون شب به شیر شعاع روز براندودند، همان شبان از دشت باز آمد و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دندان بماند. پدر و دختر گفتند: مگر اختر سعد عنان عاطفت پادشاه سوی ما منعطف کرد و قضیّهٔ سوء العنایه منعکس گردانید و اگر نه شیر گوسفندان که دیروز از مجری عادت منقطع بود، امروز اعادت آنرا موجب چه باشد؟ این می‌گفت و از آن بی‌خبر که تقدیر منبع و مغار شیر در خانه‌ی او دارد و فردا به کدام شیربها شکرلب او را به شبستان شاه خواهند برد.
هوش مصنوعی: سلطان به گلی با ارزش می‌فروشد که برای کشاورز به دست نیامده و همین گل در آغوش آفتاب می‌درخشد و دل‌باخته‌ی زیبایی مخفی آن دختر است. او در دلش فکر می‌کند که وقتی به خانه برگردد، این دختر را به همسری بگیرد و با پدرش نیز به احترام رفتار کند. صبح که شب به روز روشن می‌شود، چوپانی از دشت بازمی‌گردد و از فراوانی شیر و گوسفندها داستانی می‌گوید که باعث تعجب و شگفتی شنوندگان می‌شود. پدر و دختر می‌گویند که آیا ستاره‌ی خوش‌شانسی دل پادشاه را به سمت ما سوق داده است یا خیر، چرا که شیر گوسفندانی که دیروز غایب بود، امروز به چه دلی بازگشته است؟ در این حال، آنها از حقیقتی غافل‌اند که سرنوشت شیر در خانه‌ی آنهاست و ممکن است فردا زیبایی آن دختر را به حرمسرای پادشاه ببرند.
لا یَبرَحُ الدَّهرُ تَأتِینَا عَجَائِبُهُ
مِن رَائِحٍ غَیرِ مُعتَادٍ وَ مُبتَکِر
هوش مصنوعی: زمان همیشه در حال تغییر است و در هر دوره‌ای ما با شگفتی‌هایی روبرو می‌شویم که تازه و غیرمنتظره هستند.
بهرام گور چون به مستقرّ دولت خود باز رسید، فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان بنوشتند و دخترش را به اکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که روزگار تبعیّت نیّت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کم‌آزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعّیت ندارد، تفرّق به فرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ (که) در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود، بدین خطاب چگونه مخاطب است : وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَببِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ و چون یکی بگناهی موسوم شود، عقویت عامّ نفرماید، وَ لا تَزِزُ وازِرَهٌٔ وِزرَ اُخری ، که آنگه آخر‌الامر حال رعیت به استیکال انجامد و به استیصال کلّی گراید تا به گناهِ خانه‌ای دیهی و به گناهِ دیهی شهری و به گناهِ شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرمان‌دهان پیشین برین سیاق رفتندی، سلک امور پادشاهی اتّساق نپذیرفتی و از متقدّمان به متأخّران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور، کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی (؟وی) نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضوی است از اعضا، هم محتاج‌ترین عضویست به اعضا، چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید، سر را هیچ غرض به حصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند، سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنانِ ارادت نشود، سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید ؛ پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحّت جوارح شرط است و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین، پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درست‌رای و راست‌کار و ثواب‌اندوز و ثنا‌دوست و پیش‌بین و آخراندیش و عدل‌پرور و رعیّت‌نواز باشند و هر یک بر جادّه‌ی انصاف، راسخ قدم و به نگاه‌داشت حدّ شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند، بدان عسل مصفّی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش به نوش صفوِ آن نتوان رسید.
هوش مصنوعی: بهرام گور وقتی به پایتخت خود برگشت، دستور داد که به پاس آن مهمانی، عهد و پیمان آن دیه را با توجه به زحمات دهقان بنویسند و دخترش را با احترام و زیبایی در لباس شایسته پس از ازدواج به حضور شاه بیاورند. این داستان را گفتم تا بفهمی چگونه روزگار تحت تأثیر نیّت پادشاه قرار می‌گیرد. اگر پادشاه انسان مهربان و کم‌آزاری نباشد، باعث تفرقه و دوری بین مردم خواهد شد. مثالی از پیامبر (ص) داریم که در اوج کمالات خود نیز به این موضوع اشاره داشت: اگر انسان خشن و بی‌رحم بود، مردم از اطرافش دور می‌شدند. وقتی کسی به گناهی مشهور شود، نباید همه را به خاطر آن گناه سرزنش کرد، چون در نهایت، وضعیت مردم به مشکلات بزرگ‌تر و نابودی خواهد انجامید. اگر پادشاهان گذشته به این روش عمل کرده بودند، نظم امور پادشاهی برقرار می‌ماند و جهان آبادتر می‌شد. پادشاه باید شرایط عدالت را رعایت کند و با اخلاق خوب، رفتار کند تا دچار طمع و هوس نشود. او باید همیشه به عواقب کارهایش فکر کند. کشور به کسی نیاز دارد که درستکار و دلسوز باشد و هر یک از وزرا و کارگزاران باید وظایف خود را به درستی انجام دهند و در مسیر انصاف پایدار باشند. پادشاهی که خود را با مردم مرتبط و به فکر رفاه آن‌ها باشد، مانند سر در بدن است که برای عملکرد خود به دیگر اعضای بدن نیاز دارد. اگر سر به تنهایی حرکت کند، به هیچ جا نخواهد رسید و همکاری دیگر اعضا برای تحقق اهداف لازم است. بنابراین، پادشاه باید به اخلاق نیکو و درستکاری پایبند باشد تا کشور به خوبی اداره شود و هر یک از افراد در جایگاه خود به درستی عمل کنند.
رُضابُهُ الشَّهدُ لکِن عَزَّ مَوردُهُ
وَ خَدُّهُ الوَردُ لکِن جَلَّ مَجناهُ
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی و معصومیت اشاره دارد. لب‌های او به شیرینی عسل می‌ماند، اما دسترسی به او سخت و دشوار است. گونه‌هایش مانند گل‌های سرخ زیباست، اما از محبوبیت و محبتش بی‌نصیب مانده‌اند. در واقع، شاعر درباره جذابیت و در عین حال دوری این شخص صحبت می‌کند.
و پادشاه را به همه حال سبیل رشاد و سننِ اعتیاد پدران نگه باید داشت و هرک از آن دست باز دارد، بدو آن رسد که بدان گرگ خنیاگر دوست رسید. ملک پرسید: چون بود آن ؟
هوش مصنوعی: پادشاه باید همواره به آداب و سنن پدرانش توجه داشته باشد و در هر حال آنها را رعایت کند. هر کس که از این اصول فاصله بگیرد، به مشکلاتی دچار خواهد شد. ملک پرسید: این مشکلات چگونه می‌تواند پیش بیاید؟

حاشیه ها

1398/04/02 21:07
فاطمه محمدی

لطفا اصلاح بفرمایید:
أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الزرُوع
صفحه 61 استاد خطیب رهبر

1398/04/02 21:07
فاطمه محمدی

لطفا اصلاح بفرمایید:
وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَلبِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ

1403/03/13 02:06
نردشیر

این داستان بهرام گو و دهقان به صورت کاملترش در کتاب های کهن دیگه هم نوشته شده.  اگه اشتباه نکنم درسیاست نامه خواجه نظام