بخش ۶ - داستان خرّه نماه با بهرام گور
ملکزاده گفت: شنیدم که بهران گور روزی به شکار بیرون رفت و در صیدگاه ابری برآمد تیرهتر از شب انتظار مشتاقان به وصال جمال دوست و ریزانتر از دیدهی اشکبار عاشقان بر فراق معشوق. آتش برق در پنبهی سحاب افتاد، دود ضباب برانگیخت. تندبادی از مهبّ مهابت الهی برآمد، مشعلهی آفتاب فرومرد ، روزن هوا را به نهنبن ظلام بپوشانید، حجرهی شش گوشهی جهت، تاریک شد.
حشم پادشاه در آن تاریکی و تیرگی همه از یکدیگر متفرّق شدند و او از ضیاع آن نواحی به ضیعهای افتاد. در آنجا دهقانی بود از اغنیاء دهاقین خرّهنماه نام، بسیار خواسته و مال از ناطق و صامت و مراکب و مواشی کَأَنَّهُ امُتَلَأ وادِیهِ مِن ثاغِیهِ الصَّباحِ وَ رَاغیَهِ الرَّواحِ، متنکّروار به خانهی او فرود آمد. بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد، نکرد و به خدمتی که شاهان را واجب آید، قیام ننمود. بهرام گور اگرچ ظاهر نکرد، اما تغیّری در باطنش پدید آمد و خاطر بدان بیالتفاتی ملتفت گردانید. شبانگاه که شبان از دشت درآمد، خرّهنماه را خبر داد که امروز گوسفندان از آنچ معتاد بود، شیر کمتر دادند. خرّهنماه دختری دوشیزه داشت با خوی نیکو و روی پاکیزه، چنانک نظافت ظرف از لطافت شراب حکایت کند، جمال صورتش از کمال معنی خبر میداد. (خرّهنماه)با او گفت که «ممکن است که امروز پادشاه ما را نیّت با رعیّت بد گشتهاست و حسن نظر از ما منقطع گردانیده که در قطع مادهی شیر گوسفندان تأثیر میکند، وَ إذا هَمَّ الوَالِی بِالجَورِ عَلَی الرَّعایَا أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الرُّرُوع، به صواب آن نزدیکتر که از اینجا دور شویم و مقامگاه دیگر طلبیم.» دختر گفت: «اگر چنین خواهی کرد، ترا الوان شراب و انواع طعام و لذایذ ادام چندان در خانه هست که چون نقل کنند، تخفیف را بعضی از آن به جای باید گذاشت، پس اولیتر آنک در تعهد این مهمان چیزی از آن صرف کنی.» دهقان اجابت کرد، فرمود تا خوانچهی خوردنی بتکلّف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب شرابی که پنداشتی که رنگ آن به گلگونهٔ عارض گلرخان بستهاند و نُقلی که گفتی حلاوت آنرا به بوسهی شکرلبان چاشنی دادهاند، ترتیب و چنانک رسم است، به خدمت بهرام گور آورد. دهقان پیالهای بازخورد و یکی بدو داد؛ بستد و با داد و ستد روزگار بساخت و گفت:« لِکُلِّ کَاسٍ حَاسٍ، امشب با فرازآمدِ بخت بسازیم، تا خود بچه (؟چه) زاید این شب آبستن!» چون دو سه دور در گذشت، تأثیر شراب جلباب حیا از سر مطربهی طبیعت درکشید، نزدیک شد که سرّ خاطر خویش عشاقوار از پرده بیرون افکند.
در اثناء مناولات و تضاعیف آن حالات، بهرام گور گفت دهقان را که «اگر کنیزکی شاهدروی داری که به مشاهدهای از او قانع باشیم و ساعتی به مؤانست او خود را از وحشتِ غربت باز رهانیم، از لطف تو غریب نباشد.» دهقان برخاست و به پردهی حرم خویش درآمد، دانست که دختر او به وقایهی صیانت و پیرایهی خویشتنداری از آن متحلّیترست که اگر او را با قامتِ این خدمت بنشاند، زیانی دارد و چهرهی عصمت او چشم زدهی هیچ وصمتی گردد.
پس دختر را فرمود که ترا ساعتی پیش این مهمان میباید نشستن و آرزوی او به لقیهای از لقای خود نشاندن. دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت، چنانک گویی خورشید در ایوانِ جمشید آمد یا نظر بهرام در ناهید آمد. شاه به تماشای نظری از آن منظر روحانی خود را راضی کرد و به لطایف مشافههی او از رنج روزگار برآسود و به ترنّم زیر، زبان حال میگفت و میسرایید:
شاه را پای دل به گِلی فروشد که به بیل دهقان نبود و هم بدان گِل چشمهی آفتاب میاندود و مهرهی عشق آن زهرهعذار پنهان میباخت، مگر گوشهی خاطرش بدان التفات نمود که چون به خانه روم، این دختر را در حبالهی خود آرم و با پدرش لایق این خدمت اکرام کنم. بامداد که معجر قیرگون شب به شیر شعاع روز براندودند، همان شبان از دشت باز آمد و از کثرت شیر گوسفندان حکایتی گفت که شنوندگان را انگشت حیرت در دندان بماند. پدر و دختر گفتند: مگر اختر سعد عنان عاطفت پادشاه سوی ما منعطف کرد و قضیّهٔ سوء العنایه منعکس گردانید و اگر نه شیر گوسفندان که دیروز از مجری عادت منقطع بود، امروز اعادت آنرا موجب چه باشد؟ این میگفت و از آن بیخبر که تقدیر منبع و مغار شیر در خانهی او دارد و فردا به کدام شیربها شکرلب او را به شبستان شاه خواهند برد.
بهرام گور چون به مستقرّ دولت خود باز رسید، فرمود تا به مکافات آن ضیافت منشور آن دیه با چندان اضافت به نام دهقان بنوشتند و دخترش را به اکرام و اجلال در لباس تمکین و جلال تزیین بعد از عقد کاوین پیش شاه آوردند. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که روزگار تبعیّت نیّت پادشاه بدین صفت کند و پادشاه که خوی کمآزاری و نیکوکاری و ذلاقت زبان و طلاقت پیشانی با رعّیت ندارد، تفرّق به فرق راه یابد و رمیدگی دور و نزدیک لازم آید و ببین که مصطفی صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ (که) در اکمل کمالات و بر افضل حالات بود، بدین خطاب چگونه مخاطب است : وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَببِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ و چون یکی بگناهی موسوم شود، عقویت عامّ نفرماید، وَ لا تَزِزُ وازِرَهٌٔ وِزرَ اُخری ، که آنگه آخرالامر حال رعیت به استیکال انجامد و به استیصال کلّی گراید تا به گناهِ خانهای دیهی و به گناهِ دیهی شهری و به گناهِ شهری کشوری مؤاخد شوند و اگر شاهان و فرماندهان پیشین برین سیاق رفتندی، سلک امور پادشاهی اتّساق نپذیرفتی و از متقدّمان به متأخّران جهان آبادان نیفتادی و اگر پادشاه را باید که شرایط عدل مرعی باشد و ارکان ملک معمور، کاردار چنان بدست آرد که رفق و مدارات بر اخلاق او غالب باشد و خود را مغلوب طمع و مغمور هوی (؟وی) نگرداند و از عواقب و بازخواست همیشه با اندیشه بود و بباید دانست که ملک را از چنین کاردان چاره نیست که پادشاه مثلا منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن و اگرچ سر شریفترین عضوی است از اعضا، هم محتاجترین عضویست به اعضا، چه در هر حالتی تا از اعضاء آلی آلتی درکار نیاید، سر را هیچ غرض به حصول نپیوندد و تا پای رکاب حرکت نجنباند، سر را بهیچ مقصدی رفتن ممکن نگردد و تا دست هم عنانِ ارادت نشود، سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید ؛ پس همچنانک سر را در تحصیل اغراض خویش سلامت و صحّت جوارح شرط است و از مبدأ آفرینش هر یک عملی را متعین، پادشاه را نیز کارگزاران و گماشتگان باید که درسترای و راستکار و ثواباندوز و ثنادوست و پیشبین و آخراندیش و عدلپرور و رعیّتنواز باشند و هر یک بر جادّهی انصاف، راسخ قدم و به نگاهداشت حدّ شغل خویش مشغول و مقام هر یک معلوم و اندازه محدود تا پای از گلیم خود زیادت نکشد و نظام اسباب ملک آسان دست درهم دهد و پادشاه کریم اعراق لطیف اخلاق که خول و خدم او نه برین گونه باشند، بدان عسل مصفّی ماند که از بیم نیش زنبوران در پیرامنش به نوش صفوِ آن نتوان رسید.
و پادشاه را به همه حال سبیل رشاد و سننِ اعتیاد پدران نگه باید داشت و هرک از آن دست باز دارد، بدو آن رسد که بدان گرگ خنیاگر دوست رسید. ملک پرسید: چون بود آن ؟
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
لطفا اصلاح بفرمایید:
أَدخَلَ اللهُ النَقصَ فِی أَموالِهِم حَتّی الضُّروعِ وَ الزرُوع
صفحه 61 استاد خطیب رهبر
لطفا اصلاح بفرمایید:
وَ لَو کُنتَ فَظّاً غَلیظَ القَلبِ لَانفَصُّوا مِن حَولِکَ
این داستان بهرام گو و دهقان به صورت کاملترش در کتاب های کهن دیگه هم نوشته شده. اگه اشتباه نکنم درسیاست نامه خواجه نظام