گنجور

بخش ۳ - حکایت هنبوی با ضحّاک

ملک‌زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او بر‌آمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود بر ایشان برانند. زن به درگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر‌سر‌کنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانه‌ای مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشنید و از آن‌حال پرسید. واقعه چنانکه بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سه‌گانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را به‌در زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و به‌جای پسر جگر‌گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را به سلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قید اَسار گرفتار‌؛ سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان‌، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو مانده‌ام، نمی‌دانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل‌ِ بی‌قرار را بر چه قرار دهم، اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمی‌دهد، ع، بر بی‌بدل چگونه گزیند کسی بدل‌؟ زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به آب وصال او بنشانم و زهر فوات این را به تریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان به‌در آورد. این حکایت به سمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او به هیچ مرادی خرسند نباشم و می‌اندیشم از وبال آن خرق که در خرقِ عادت پدران می‌رود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل به انتقاض رسد و عهد دولت به انقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمی‌خوانم و می‌دانم که آنچه می‌نمایی، رنگ تکلّف ندارد، امّا می‌خواهم که به طریق محاوله بی‌مجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما به تجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم. ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور به فصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصل است خواهد که هر نکته‌ای را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت به لجاج و نصیحت به احتجاج متمشّی نگردد و من به‌قدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر می‌خواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمی‌خواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ.

بخش ۲ - مفاوضهٔ ملک زاده با دستور: روز دیگر که شاه سیارات عَلَم بر بام این طارم چهارم زد و مهرهٔ ثوابت ازین نطعِ ازرق باز چیدند شاه در سراچهٔ خلوت بنشست؛ مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک که هر یک فرزانهٔ زمانهٔ خویش بودند، با ملک‌زاده و وزیر بحضرت آمدند و انجمنی، چنانک وزیر خواست، بساختند. ملک مرزبان را گفت: ای برادر، هرچ تو گوئی، خلاصهٔ نیک‌اندیشی و نقاوهٔ حفاوت و مهربانی باشد و الّا از فرط مماحضت و مخالصت آن را صورتی نتوان کرد. اکنون از هرچ داعیهٔ مصلحت املا می‌کند، اَوعیهٔ ضمیر بباید پرداخت؛ گفتنی گفته و درّ حکمت سفته او لیتر. ملک زاده آغاز سخن کرد و بلفظی چرب‌تر از زبان فصیحان و عبارتی شیرین‌تر از خلق کریمان، حق دعای شاه و ثنای حضرت بارگاه برعایت رسانید. بخش ۴ - خطاب دستور با ملک‌زاده: دستور در لباس ملاینت و مخادعت سخن آغاز کرد و گفت: ملک زادهٔ دانا و کارآگاه و پیش اندیش و دوربین و فرهمند و صاحب فرهنگ هرچ میگوید از بهر احکام عقدهٔ دولت و نظام عقد مملکت میگوید و این نصایح مفضیست بمنایح تأیید الهی و تخلید آثار پادشاهی و لیکن ما چنین دانیم و حفظ و حراست ملک بچنین سیاست توان کرد که ما میکنیم و سلوک این طریقت مطابق شریعت و عقلست، چه مجرم را بگناه عقوبت نفرمودن، چنان باشد که بی‌گناه را معاقب داشتن و از منقولات کلام اردشیر بابک و مقولات حکمت اوست که بسیار خون ریختن بود که از بسیار خون ریختن باز دارد و بسیار دردمندی بود که بتن درستی رساند.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک‌زاده گفت: شنیدم که در عهد ضحّاک که دو مار از هر دو کتف او بر‌آمده بود و هر روز تازه جوانی بگرفتندی و از مغز سرش طعمهٔ آن دو مار ساختندی. زنی بود هنبوی نام، روزی قرعهٔ قضای بد بر پسر و شوهر و برادر او آمد. هر سه را باز داشتند تا آن بیداد معهود بر ایشان برانند. زن به درگاه ضحّاک رفت، خاک تظلّم بر‌سر‌کنان نوحهٔ دردآمیز در گرفته که رسم هر روز از خانه‌ای مردی بود، امروز بر خانهٔ من سه مرد متوجّه چگونه آمد؟ آواز فریاد او در ایوان ضحّاک افتاد، بشنید و از آن‌حال پرسید. واقعه چنانکه بود آنها کردند. فرمود که او را مخیّر کنند تا یکی ازین سه‌گانه که او خواهد، معاف بگذراند و بدو باز دهند. هنبوی را به‌در زندان سرای بردند. اول چشمش بر شوهر افتاد، مهر مؤالفت و موافقت در نهاد او بجنبید و شفقت ازدواج در ضمیر او اختلاج کرد، خواست که او را اختیار کند؛ باز نظرش بر پسر افتاد، نزدیک بود که دست در جگر خویش برد و به‌جای پسر جگر‌گوشهٔ خویشتن را در مخلب عقاب آفت اندازد و او را به سلامت بیرون برد؛ همی ناگاه برادر را دید در همان قید اَسار گرفتار‌؛ سر در پیش افکند خوناب حسرت بر رخسار ریزان‌، با خود اندیشید که هر چند در ورطهٔ حیرت فرو مانده‌ام، نمی‌دانم که از نور دیده و آرامش دل و آرایش زندگانی کدام اختیار کنم و دل‌ِ بی‌قرار را بر چه قرار دهم، اما چه کنم که قطع پیوند برادری دل به هیچ تأویل رخصت نمی‌دهد، ع، بر بی‌بدل چگونه گزیند کسی بدل‌؟ زنی جوانم، شوهری دیگر توانم کرد و تواند بود که ازو فرزندی آید که آتش فراق را لختی به آب وصال او بنشانم و زهر فوات این را به تریاک بقای او مداوات کنم، لیکن ممکن نیست که مرا از آن مادر و پدر که گذشتند، برادری دیگر آید تا این مهر برو افکنم. ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان به‌در آورد. این حکایت به سمع ضحاک رسید، فرمود که فرزند و شوهر را نیز به هنبوی بخشید. این افسانه از بهر آن گفتم تا شاه بداند که مرا از گردش روزگار عوض ذات مبارک او هیچکس نیست و جز از بقای عمر او به هیچ مرادی خرسند نباشم و می‌اندیشم از وبال آن خرق که در خرقِ عادت پدران می‌رود که عیاذاً بِالله حَبلِ نسل به انتقاض رسد و عهد دولت به انقراض انجامد، کَما قالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ: فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الَّذینَ ظَلَمُوا. شاه گفت: نقش راستیِ این دعوی از لوح عقیدت خویش برمی‌خوانم و می‌دانم که آنچه می‌نمایی، رنگ تکلّف ندارد، امّا می‌خواهم که به طریق محاوله بی‌مجادله درین ابواب خطاب، دستور بشنوی و میان شما به تجاوب و تناوب فصلی مشبع و مستوفی رود تا از تمحیص اندیشهٔ شما، آنچ زبدهٔ کارست، بیرون افتد و من بر آن واقف شوم. ملک زاده گفت: شبهت نیست که اگر دستور به فصاحت زبان و حصافتِ رای و دهای طبع و ذکای ذهن که او را حاصل است خواهد که هر نکته‌ای را قلبی و هر ایجابی را سلبی و هر طردی را عکسی اندیشد، تواند، اما شفاعت به لجاج و نصیحت به احتجاج متمشّی نگردد و من به‌قدر وسع خویش درین راه قدمی گذاردم و حجاب اختفا از چهرهٔ حقیقت کار برانداختم. اگر می‌خواهی که گفتهٔ من در نصاب قبول قرار گیرد، قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیِّ ، و اگر نمی‌خواهی که بر حسب آن کار کنی، لَا اِکراَهَ فِی الدّینِ.
هوش مصنوعی: ملک‌زاده گفت: در زمان ضحّاک که به خاطر دو مار بزرگ از شانه‌هایش رنج می‌برد، زنی به نام هنبوی وجود داشت. یک روز، سرنوشت شومی برای پسر، شوهر و برادر او رقم خورد و آن‌ها را به زندان بردند تا به عذابی که قرار بود بر آن‌ها برود، تسلیم شوند. زن با افسردگی و ناله به نزد ضحّاک رفت و از حال خود و خانواده‌اش شکایت کرد. ضحّاک با شنیدن صدای او، فرمان داد تا به او اجازه دهند یکی از این سه نفر را انتخاب کند و آزاد کند. هنبوی پس از ورود به زندان، ابتدا شوهرش را دید و تمایل داشت او را انتخاب کند، اما سپس نظرش به پسرش افتاد و احساس می‌کرد که باید او را نجات دهد. در نهایت، برادرش را هم در قید گرفتار دید و در حیرت ماند که کدام یک را انتخاب کند. او تحت تأثیر محبت برادری نتوانست از برادرش چشم‌پوشی کند و در نتیجه، شوهر و پسرش را فدای برادرش کرد و او را آزاد کرد. این داستان به گوش ضحّاک رسید و او فرمان داد که پسر و شوهر هنبوی نیز آزاد شوند. ملک‌زاده می‌خواست بگوید که هیچ کس جز شاه نمی‌تواند جای او را بگیرد و به دوام عمر او وابسته است. شاه به او گفت که در این باره و در مورد گفته‌هایش خواهان گفتگو و تبادل نظر است تا از افکار و اندیشه‌های او بیشتر آگاه شود. ملک‌زاده نیز به تأثیر روشنگری و صداقت در بیان نظراتش اشاره کرد و تأکید کرد که در دین هیچ فشاری وجود ندارد.

خوانش ها

بخش ۳ - حکایت هنبوی با ضحّاک به خوانش ابوالفضل حسن زاده

حاشیه ها

1398/04/01 20:07
فاطمه محمدی

لظفا اصلاح بفرمایید:
واقعه چنانک بود انها کردند.

1398/04/01 20:07
فاطمه محمدی

ناکام و ناچار طمع از فرزند و شوهر برگرفت و دست برادر برداشت و از زندان بدر آورد
صفحه 52 شرح استاد خطیب رهبر

1401/12/21 21:02
مصطفی بیرانوند

دوستان لطفا کسی می تونه تلفظ اسم "هنبوی" رو بگه