گنجور

بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبله‌های عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته

خلق را چو ساخت در ظلمت
نورشان ریخت بر سر از رحمت
نور خود را نثار بر سرشان
کرد تا شد لقاش در خورشان
کرد ترکیب جسم را ز چهار
ایزد از خاک و باد و آب و ز نار
دل و جان را ز بحر معنی کرد
بعد از آن اندرون جسم آورد
اندر ایشان نهاد گوهرها
از صفات قدیم و علم و سنا
قهر و لطف و جفا و حلم و وفا
بیحد و بیشمار از آن دریا
تا تو در خود صفات او ببینی
وز صفتهاش ذات او بینی
همچو عطار کو ز هر انبار
آورد در دکان و در بازار
از حنا و ز عود و از شکر
از گلاب و ز مشگ و از عنبر
اندکی آورد نه بسیار او
همه را ناورد بیکبار او
باشد انبارها ورا بسیار
پر و در هر یکی دو صد خروار
نهد از هر یکی بطبلۀ خود
قدر هر طبله ‌ ای بکلبه برد
گرچه در طبله ها بود اندک
عاقلی زین بداند آن بیشک
هست دکان حق تن انسان
اندرونش صفات الرحمن
پس تو در خود ببین صفات خدا
گرچه اندک بود بدان ز صفا
تا چسان است آن صفات منیر
سیر کن زین قلیل سوی کثیر
نی ز یک کوزه آب ای عطشان
میشوی واقف از فرات روان
هم ز یک دو مویز ای برنا
میشوی بر ت ما م آن دانا
همچنین گندم و حبوب دگر
اندکش میکند ز جمله خبر
در نبی آنچه گفت اوتیتم
هست اندک چو قطره از قلزم
علم من بیحد است اندک از آن
بشما دادم از برای نشان
تا از آن اندکی بدانیدم
از سر اطلاع خوانیدم
هست اسمای من سمیع و بصیر
عالم و عادل و غفور و خبیر
بنگر در خود این همه اوصاف
تا شناسی مرا و گردی صاف
خود صفاتم اگرچه بیحد است
آن صفات قلیل از آن عد است
زین توانی شدن بر آن عالم
پس تو از خود مرا بدان عالم
گرچه زان بحرهای بی پایان
گه صفات منند در دو جهان
اندکی داده ‌ ام از آن بتو من
صبر کن اندر آن بعلم و ب ف ن
تا ببینی چگونه متصل است
با صفاتت صفات من ز الست
هیچوقتی نبوده است جدا
از صفاتت صفات من بخود آ
آنچنان کافتاب در خانه
میزند روشنیش در خانه
گرچه در خانه تابشش اندک
اوفتد قدر روزن هر یک
نبود تاب از آفتاب جدا
نیست پوشیده هست این پیدا
همچنان دان صفات حق را تو
متصل کژ مخوان ورق را تو
زین سبب گفت حق که آدم را
آفریدیم ما بصورت ما
همچو آن طبله ها که در دکان
سر انبارها کنند بیان
نی دکان گشت صورت انبار
گرچه انبار بیحد است و کنار
زین صفات قلیل روسوی اصل
مکن اندر میان هر دو فصل
لیک اینجا دقیقه ایست بدان
سر بنه تا شود بر تو عیان
جز صفات خدا صفات دگر
متصل نیست همچو نور بخور
جزوش از کل خود جداست بدان
گرچه جزوش چو کل بود یکسان
مشت گندم نه دور از انبار است
اندکش گرچه عین بسیار است
گشت از کل جدا بصورت آن
گرچه عین وی است ای ره دان
هست بسیار این مثال و نظیر
فکر کن تا شوی تمام خبیر
دل بحق ده اگر دلی داری
چون از او میرسد ترا یاری
عمر و هستی و صحتت همه زوست
آب حوض درون توزان جوست
چون زجوی وئی بجوی او را
سوی بیسوی رو بهل سورا
مرغ آبی بسوی آب رود
مرغ خاکی سوی تراب رود
دل بیدار از زمین و سما
گذرد خوش رود سوی بالا
جان بیجا کجا گزیند جا
لانۀ پشه کی سزد بهما
آسمان و زمین بود زندان
جان آراد کی گزیند آن
روح را آسمان جناب حق است
مستیش دائم از شراب حق است
قطرۀ نور آنچنان دریا
چون از آنجاست هم رود آنجا
آب دریا بهر کجا که بود
بیگمان سوی اصل خویش رود
چون ولی را خلاصه آن نور است
کی از آن نور جان او دور است
آسمانش یقین بود آن نور
می نگردد ز غیر آن مسرور
پس بر این آسمان مدان او را
جنس آن نیست چون رود آنجا
آ سمان صورتست و جان معنی
سوی معنی رود روان معنی
جز که بر نور نور ن ن شیند
دیو هرگز بحور ننشید
موج دریا رود سوی دریا
گ رد گردد ز باد در صحرا
آب را باد سوی آب برد
خاک را جانب تراب برد
فرعها سوی اصل خویش روند
زانکه اجزا ب کل خود گروند
جزو جنت رود بسوی نعیم
جز ودوزخ رود بسوی جحیم

بخش ۴ - در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حکم سقط گرفته باشد از او کاری نیاید و ابداً محجوب ماند که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی.: مصطفی گفت تن بود مرکببخش ۶ - در بیان آنکه حق تعالی در نهاد هر کس خاصیتی نهاده است که به جز به جنس خود نیارامَد و اگر بیارامَد بنابر علتی باشد و آن خاصیت همچو موکلی است که شخص را به جنس خود می‌برد که ان الله تعالی ملکا یسوق الجنس الی الجنس و در تقریر آنکه جنس جنس آفریدن را سبب آن بود که چیزها به ضد ظاهر می‌شود که و بضدها تتبیّن الاشیاء دیگر آنکه کمال صنعت آنست که بر بد و نیک قادر باشد زیرا که اگر بر نیک توانا باشد و نتواند بد ساختن قادر تمام نباشد پس نسبت به خدا نیک و بد یکسان‌اند از آن ره که هر دو معرف کمال صنعت حق‌اند لیکن اگر از این نسبت قطع نظر کنی نیک و بد کی یکسان باشد. تقریری دیگر که بی‌این نسبت و تعلیل کشف شود که نیک و بد همه نیک است چون این تقریر را به صدق شنیده باشی و قبول کرده باشی به برکت این، حق تعالی بدانت نیز راه دهد: هست حق را فرشته ای به زمین

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.