گنجور

بخش ۳۹ - پاسخ دادن شیرین فرهاد را

چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید
ز زیر لب به سان غنچه خندید
که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو می‌نالد دل کوه
ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد
چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید
مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد
به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست
ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت
شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهر تر از اختر آید
ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی
تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد
بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره
کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ
به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی
همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان
وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی
چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد
ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار
به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خنده‌ای زان همچو پسته
جمالی را که یزدان آفریده‌ست
بدین خوبی که چشم کس ندیده‌ست
تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی
به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم
برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد
حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی
چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید
که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم
به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان
ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم
از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشته‌ست دیگرگون مرا حال
ز خندان پسته‌ات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن
از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم
تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم
اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست
به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم
چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن
مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش
زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند
پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان
به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار
بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی
بیا آیینه‌ای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم
بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی
بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی
بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم
بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم
که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی
پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا
که از غم تو گلم افسرده گشته‌ست
دلم از دست خسرو مرده گشته‌ست
پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد
به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی
چنین می‌رفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری
گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته
روان از چشمه‌هایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن
غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش
به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله
ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک
دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پی‌دل
به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید
ز زیر لب به سان غنچه خندید
هوش مصنوعی: زمانی که شیرین از داستان فرهاد مطلع شد، به آرامی و به لطافت یک غنچه smiled و خندید.
که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو می‌نالد دل کوه
هوش مصنوعی: حالت آنقدر خوب است که دیگر چه دلیلی برای ناراحتی وجود دارد؛ دل کوه هم از دوری تو ناله می‌کند.
ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد
هوش مصنوعی: از دستان تو کوه بیستون به ناله درآمده و می‌گوید: ای شیرین، به خاطر فرهاد، چه فریادی سر می‌دهد.
چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید
هوش مصنوعی: وقتی که نامم با ندای تو شنیده می‌شود، کوه به خاطر صدای من به حالت ناله درمی‌آید.
مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد
هوش مصنوعی: من از ناراحتی‌های قلبی تو باخبر شدم، نگران نباش، چون در نهایت وقتی از من دل می‌کنی، خوشحال خواهی شد.
به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست
هوش مصنوعی: اگر در غم جدایی من خون گریستی، ناراحت نباش؛ چون از وصال من جز قوت قلب و جان چیزی به دست نخواهی آورد.
ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت
هوش مصنوعی: عشق به خاطر جدایی‌ام به من عذاب می‌دهد، اما اکنون از جام محبت تو به من می‌نوشاند.
شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهر تر از اختر آید
هوش مصنوعی: زمانی خواهد رسید که شب تاریک جدایی تو به پایان می‌رسد و ماهی با نوری مهربان‌تر از ستاره‌ها به سوی تو می‌آید.
ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی
هوش مصنوعی: از تصویری که در این کوه ایجاد کردی، دل بی‌خوش شیرین را شکستیدی.
تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد
هوش مصنوعی: تو در هنر بت‌تراشی مهارت داشتی، اما نمی‌دانستی که در اینجا باید یک استاد واقعی باشی.
بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره
هوش مصنوعی: بیایید انصاف بدهیم، بر سنگ سخت چگونه تصویری از ماه زیبا می‌سازند.
کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ
هوش مصنوعی: کجا دیده‌ای که چهره من را دیدی و به سنگ زدی که این‌گونه نقشم به هم ریخته است، ای مرد با فرهنگ؟
به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی
هوش مصنوعی: با چشم عاشق و مست خود، نگاهی به من می‌کنی که در آن نه تفاوت سفیدی و سیاهی را می‌شناسی.
همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان
هوش مصنوعی: می‌بینی که چگونه مژگان به سوی سینه مانند خنجر می‌زنند و در چشم مانند پیکان می‌زنند.
وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی
هوش مصنوعی: اگر همیشه بر ابرویم بنگری، خواهی دید که از تیر عشقش، روح خسته‌ام مانند پیکری بیمار است.
چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد
هوش مصنوعی: وقتی که من از آتش بروم، آن آتش به قدری شعله‌ور می‌شود که می‌تواند تمام وجودم را بسوزاند.
ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار
هوش مصنوعی: اگر علم تو سخنی با تو در میان بگذارد، چه دریایی از دانش می‌توانی مشاهده کنی.
به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خنده‌ای زان همچو پسته
هوش مصنوعی: نگاه تو به قدری زیباست که نمی‌توان آن را به سادگی توصیف کرد، و هر بار که می‌خندی، دل هر کسی را به شوق می‌آوری و شادی را به ارمغان می‌آوری، مانند پسته‌ای خوشمزه که از قشر سختش بیرون می‌آید.
جمالی را که یزدان آفریده‌ست
بدین خوبی که چشم کس ندیده‌ست
هوش مصنوعی: زیبایی‌ای که خداوند خلق کرده، به شکلی است که هیچ‌چشمی نتوانسته آن را ببیند.
تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی
هوش مصنوعی: تو نمی‌توانی با حقه و ابزار، به این هنرپیشگی و مهارت دست یابی و خود را برتری نشان دهی.
به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
هوش مصنوعی: اگر می‌توانی به خوبی به من نگاه کنی، ببین تا بتوانی به خوبی مرا ترسیم کنی.
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم
هوش مصنوعی: با یک نگاه به چهره‌ام چه چیزی می‌توانی بفهمی جز اینکه در چنگال یک تار مویت باقی مانده‌ام؟
برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد
هوش مصنوعی: برای این که در کار خود فردی موفق بشوم، باید بارها و بارها به آن دقت کنم و بررسی کنم.
حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن
هوش مصنوعی: به دقت به این خدمت توجه کن و با این کار، از دل خود زنگارهای بیگانه را پاک کن.
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک
هوش مصنوعی: آینه دل را از خواسته‌های بی‌جا خالی کردن، باعث می‌شود که تصویر واقعی من در آن نمایان شود و دیگران بتوانند آن را بشناسند.
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی
هوش مصنوعی: زمانی که زنگار و کثیفی را از آینه‌ی خود بزدایی، می‌توانی تصویر من را در آن ببینی.
چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم
هوش مصنوعی: وقتی تصویر زیبایی‌ام در آینه تو تجلی پیدا کرد، به راستی که آن شکل و شمایل من به گونه‌ای است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید
هوش مصنوعی: وقتی فرهاد این سخن را از آن ماه شنید، آهی عمیق از دل کشید و به طرز غم‌انگیزی نالید.
که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم
هوش مصنوعی: از همان ابتدای دیدن چهره‌ات، با شگفتی فراوانی روبه‌رو شدم و به اوج تحیر رسیدم.
به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان
هوش مصنوعی: من از شباهت موی تو به زیبایی‌ات شگفت‌زده‌ام و از نگاه فریبنده‌ی چشمانت غرق در افکار و احساسات شده‌ام.
ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت
هوش مصنوعی: از بلندی تو به پا ایستادم و آن چنان شگفت‌زده شدم که انگار قیامتی برپا شده است. از آن قیامت، به خاطر قامت تو، جا و مکان را فراموش کردم.
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
هوش مصنوعی: به خاطر ابروی تو از تمام دنیا فاصله گرفتم و به خاطر چهره‌ات به شدت مشتاق و خواهان جمال تو هستم.
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
هوش مصنوعی: از دلم که جراحتی ناشی از نگاه‌های توست، خوشبختی من نیز به شدت دچار تغییر شده است.
به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم
هوش مصنوعی: در دل خود زخم‌های زیادی دارم، اما در چشمم امیدی به محبت و دلدادگی دارم.
از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشته‌ست دیگرگون مرا حال
هوش مصنوعی: چشم تو که به دنبال من بود، حالا دیگر رنگ و بویی متفاوت پیدا کرده است.
ز خندان پسته‌ات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
هوش مصنوعی: از خوشحالی و شادی تو به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم؛ به قدری که وقتی به جمع آمدم و شروع به گفتگو کردم، دیگر نتوانستم چیزی بگویم و در سکوت ماندم.
ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
هوش مصنوعی: من مانند یک شکار در دام زلف‌های تو گرفتار مانده‌ام، به گونه‌ای که همچون شکارچیان در زنجیر تو به بند افتاده‌ام.
ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
هوش مصنوعی: از شدت عشق و شوق، به راحتی از کنار گردنت گذشتم و با چشمان پر از اشک، بر پیکر سیل به پیش رفتم.
گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن
هوش مصنوعی: عشق و ناز و عشوه‌گری تو باعث شده که دل من بی‌طاقت و ناتوان شود، انگار که به شدت زخمی شده‌ام و این درد را نمی‌توانم پنهان کنم.
از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم
هوش مصنوعی: از این دستان و سرانگشتان خودم چیزی نمی‌توانم به دست آورم، تو به گونه‌ای مرا در چنگ خود داری که نمی‌توانم حال و روز خود را دریابم.
تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم
هوش مصنوعی: نمی‌دانم بدنت از سیم است یا مرمر، چون توصیفی از زیبایی‌ات ندیده‌ام تا بتوانم آن را بشناسم.
اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست
هوش مصنوعی: اگر بر روی بدن تو، شکل و نشانه‌ای از پستان یا ناف وجود نداشته باشد، چگونه می‌توان تصویری از آن خلق کرد؟
به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی
هوش مصنوعی: اگر در ناحیه زیر شکم تو چیزی هست که می‌گوید متعلق به من نیست، نمی‌دانم چطور نشانی از آن بگیرم.
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
هوش مصنوعی: اگر چیزی دیگر در این میان وجود داشته باشد، نه من از آن خبر دارم و نه خسرو تا زمانی که دنیا برپاست.
به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم
هوش مصنوعی: دو بار چهره‌ی زیبای تو را دیدم و به خاطر این زیبایی، از آن الهام گرفتم و تصویری از تو را در ذهنم مجسم کردم.
چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن
هوش مصنوعی: اگر آن تصویر را از من نمی‌پسندی، نپوشان. این چهره‌ام همچون گلزار است.
مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید
هوش مصنوعی: آیا اگر من در انجام این خدمت خوشحال نباشم، می‌توانم انتظار داشته باشم که نتیجه‌ای خوب از آن حاصل شود یا از چیزی سخت و دردناک راحتی به دست آورم؟
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش
هوش مصنوعی: وقتی او این حرف‌های شیرین را زد، آرامش از دلش رفت و تمام توجهش را به خود جلب کرد.
زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند
هوش مصنوعی: در گذشته زمانی بود که از یک سخن شگفت‌زده شدم و پاسخی در ذهن داشتم، اما نتوانستم آن را بیان کنم و در دهانم ماند.
پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان
هوش مصنوعی: بعد از تفکر و اندیشیدن زیاد، با لبخندی خوشحال و زیبا، چهرهٔ دل‌انگیز را برای نمایش به دنیای بیرون آماده کرد.
به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار
هوش مصنوعی: به ابرویش اشاره کرد و گفت: ای محبوب، بیا و همراه من به سمت باغ گل بیاییم.
بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی
هوش مصنوعی: بیایید با هم بنشینیم و مدتی را صرف صحبت کردن کنیم و من داستانی دلچسب برای شما تعریف کنم.
بیا آیینه‌ای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم
هوش مصنوعی: بیا آینه‌ای بیاور که تصویر زیبای ما را نشان دهد.
بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی
هوش مصنوعی: بیایید تا از لبان تو نوشیدنی بگیرم که از بوی آن، حالتی سرخوش و خراب بر من می‌افتد.
بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی
هوش مصنوعی: بیا تا نگاهی به چهره‌ات بیندازم، چون در اصول وفاداری هیچ خطایی وجود ندارد.
بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم
هوش مصنوعی: بیایید با هم مشغول شادی و خوشی شویم و یک لحظه در کنار هم لحظات شاد را تجربه کنیم.
بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم
هوش مصنوعی: بیایید تا من پاداش زحمات شما را بپردازم و کمی از شیرینی لبانتان به شما هدیه دهم.
که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی
هوش مصنوعی: تا وقتی در حال مستی و لذت هستی، نباید به فکر نوشیدنی دیگری باشی.
پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا
هوش مصنوعی: پس از آنکه شخصی به ساقی گفت که با ما بیاید و همراهش جام نوشیدنی سفید را بیاورد.
که از غم تو گلم افسرده گشته‌ست
دلم از دست خسرو مرده گشته‌ست
هوش مصنوعی: دل من از sadness تو پژمرده شده و از دست خسرو، روحم هم مرده است.
پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد
هوش مصنوعی: پس از این، گلگون، عنان را به دست گرفت و فرهاد نیز به دنبالش همچون باد، با سرعت حرکت کرد.
به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی
هوش مصنوعی: هر کجا که قدم گذاشتی، یادبودی از عشق او را به جا گذاشتی.
چنین می‌رفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری
هوش مصنوعی: او به سمت یک مرغزار زیبا می‌رفت که در آن گل‌ها به خوبی شکوفا شده بودند و هیچگونه خاری در آنجا وجود نداشت.
گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته
هوش مصنوعی: گل و گیاه به قدری زیاد و انبوه شده‌اند که دیگر زیر سبزه‌های کوه پنهان شده‌اند.
روان از چشمه‌هایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن
هوش مصنوعی: آب زلال و روشنی از چشمه‌هایش جاری است و در این آب زلال، تصویر زیبای گلستان قابل مشاهده است.
غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش
هوش مصنوعی: بلبلان درخت به زیبایی آواز می‌خوانند و در فصل بهار، ابرها بر سر درخت سایه افکنده‌اند.
به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله
هوش مصنوعی: در دشت، شبنم روی خاک نشسته و لاله‌ها همچون پیاله‌های پر از می به نظر می‌رسند.
ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک
هوش مصنوعی: من مانند خوشه‌ای از ستاره‌های پروین به تاروپود زندگی‌ام رنگ خیال همسری را داده‌ام و این آرزو را به آسمان‌ها گسترش داده‌ام.
دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پی‌دل
هوش مصنوعی: دل شیرین در آن مکان فرود آمد، همچنان که گل‌های لطیف به دنبال دل می‌آیند.
به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست
هوش مصنوعی: در میان سبزه و گل‌ها نشسته است و به فکر کار و اندیشه‌های خود مشغول است.

حاشیه ها

1388/01/06 16:04
وحیدرضا

چرا فرهاد و شیرین شیرین و فرهاد نگذاشته