گنجور

بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون

بهر جا وصل از دوری نکوتر
بجز یک جا که مهجوری نکوتر
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
چه جا آنجا که یار آید ز در باز
برای آنکه بر دشمن کند ناز
ز یاران رنج به کاو بر تن آید
که بهر گوشمال دشمن آید
غذا به گر خورم از پهلوی خویش
کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
به ار خون جگر باشد به جامم
که ریزد ساغر غیری به کامم
ز شبهای سیه چندان نسوزم
که شمع از آتش غیری فروزم
ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست
کدام است آنکه بربندیم بر دوست
چو آمد یار خوش بر روی اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
به کام تشنه وانگه آب حیوان
هلاک آن دل کز او برگیری آسان
به ساغر کوثر و دلدار ساقی
حرام آن قطره‌ای کاو مانده باقی
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبخت‌تر کو کورد باز
ز شیرین کوهکن را جام لبریز
بهانه گو شکر گو باش پرویز
به کوه این نامراد سنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم تر سای
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودی شب از روز
همه شب از غم جانان نخفتی
خیالش پیش چشم آورده گفتی
که او از یاد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از یادم نرفته
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
نگفتی چون برفتم کیم از ناز
نگفتم عمر رفته نایدم باز
نگفتی با وفا طبعم قرین است
نگفتم عادت بختم نه این است
نگفتی گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
نگفتی دل ستانم جانت به خشم
نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
نگفتی راز تو با کس نگویم
نگفتم گویی اما پیش رویم
نگفتی خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشینان تا چه یابند
نگفتی یکدلم با ره نشینان
نگفتم پیش آنان وای اینان
نکردی آنچه نیرنگت بیاراست
بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
به وصل خود نگشتی رهنمونم
بیا بنگر که از هجر تو چونم
چو بنشستی به دلخواهی به پیشم
بیا بنگر به دلخواهی خویشم
ببین از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
مرا گفتی چو دل در عشق بندی
دهد عشقت به آخر سر بلندی
بلندی داده عشق ارجمندم
ولی تنها به این کوه بلندم
مرا از بهر سختی آفریدند
نخست این جامه را بر تن بریدند
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
همی بر سختیم سختی فزودند
به بدبختیم بدبختی فزودند
بدان سختی چو لختی چاره کردم
ز آهن رخنه‌ها در خاره کردم
فتادم با دلی سنگین سر و کار
که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
کجا آهن که با این سخت جانم
اگر کوشم در او راهی ندانم
بسی خارا به آهن سوده کردم
از این خارا روان فرسوده کردم
نگارا وقت دمسازیست بازآ
مرا هنگام جانبازیست بازآ
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در این جو مانده ماهی آب رفته
بر این کهسار تاب ای ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
همی ترسم که ای جان جهانم
نیایی ور رود بر باد جانم
گر از جان دادنم بیمی‌ست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
به سختی با اجل زان می‌ستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
به هجران سخت باشد زندگانی
به امید تو کردم سخت جانی
اجل را می‌دهم هر دم فریبی
مگر یابم ز دیدارت نصیبی
به حیلت روزگاری می‌گذارم
که جان در پای دلداری سپارم
چه بودی طالعم دمساز گشتی
که جان رفته از تن بازگشتی
زمانی روی گلگون کن بدین سوی
ز گردش بخت را گلگونه کن روی
براین کوه ار شدی آن برق رفتار
چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
وگر از نعل او فرسودی این کوه
ز من برخاستی این کوه اندوه
نمی گویم کزین کارم نفور است
به کار سخت همدستی ضرور است
گرم همدست سازی پای گلگون
کنم این کوه را یک لحظه هامون
خیالت گرچه‌ ای بیگانه کیشم
نخست آمد به همدستی خویشم
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم باز دارد
چنین می‌گفت و خون دیده باران
از آن کهسار چون سیل بهاران
زمانی دیده بست و بیخود افتاد
چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
به نام ایزد یکی دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
همه در زیر چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
در فردوس را گفتی گشادند
که آن حورا وشان بیرون فتادند
همه صید افکنان در راه و بیراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
همه گلچهرگان با زلف پرچین
از ایشان دشت چون دامان گلچین
سگ افکن در پی آهو به هر سو
همه در پویه چون سگ دیده آهو
ز مژگان چنگل شاهین گشاده
چو شاهین در پی کبکان فتاده
شراب لاله گونشان در پیاله
همه صحرا تو گفتی رسته لاله
زمین از رویشان همچون گلستان
هوا از مویشان چون سنبلستان
بت گلگون سوار اندر میانه
روان را آرزو دل را بهانه
ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل
ز صورت شعله زن در خانه زین
خرد زنجیری زلف بلندش
سر زنجیر مویان در کمندش
قمر از پیشکاران جمالش
جنون از دستیاران خیالش
بلا را دیده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بیرحمی به دستش
دل آشوبی ز همکاران مویش
جهانسوزی ز همدستان خویش
شه از گنج گهر او را خریدار
فقیر از آه شبگیرش طلبکار
به آن از زلف طوق بندگی نه
به این از لب شراب زندگی ده
چو چشم افتاد به روی کوهکن را
همی مالید چشم خویشتن را
به خود می‌گفت کاین آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
که شد سوی گدایان رهنمونش
که ره بنمود سوی بیستونش ؟
کدام استاد این افسونگری کرد ؟
که این افسون به کار آن پری کرد ؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
مگر راه سپهر خویش دارد
که ره بر این بلندی پیش دارد
در این بد کآمد از آن دلفریبان
بتی چون سوی رنجوران طبیبان
پی آگاهی فرهاد مسکین
فرستادش مگر بانوی شیرین
سخنهایی که بود از بیش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
حدیث نامهٔ شاه جهان را
جواب نامهٔ سرو روان را
گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت
تمامی را به گوش کوهکن گفت
از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد
به جایی شد که چشم کس مبیناد
تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد
نثار پای گلگون بر لب آورد
چو سیلاب از سر کوه آن یگانه
به استقبال شیرین شد روانه
شکر لب یافت اندر نیمه راهش
به سد شیرینی آمد عذر خواهش
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشیدی که او تابد به کهسار
رسید آنجا که مرد آهنین دست
به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
رسید آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نیرو
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلی سینه طور
چو پیش آمد رواقی دید عالی
که کردش دست عشق از سنگ خالی
شکسته طاق چرخ دیر بنیاد
به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
همی شد تا به سنگی شد مقابل
که بر تمثال آن شیرین شمایل
بگفت این سینهٔ فرهاد زار است
که در وی نقش شیرین آشکار است
به زلف خویش دستی زد پریوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
از آنجا یافت کان تمثال خویش است
که احوالش نه چون احوال خویش است
و یا استاد چینی کرده نیرنگ
یکی آیینه بنموده‌ست از سنگ
تبسم را درون سینه ره داد
به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
به شوخی گفت کای مرد هنرور
تو گویی بوده شیرینت برابر
مرا خود یک نظر افزون ندیدی
چسان این صورت دلکش کشیدی
اگر گویم هنر بود این هنر نیست
چنین تمثال کار یک نظر نیست
بگفت آن یک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
بگفت این نقش بد گو را بهانه‌ست
به بی پروایی شیرین بهانه‌ست
همی گوید که آن کاین نقش بسته‌ست
چو دل شیرین به پهلویش نشسته‌ست
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
وگر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
بگفتا داند این کاندیشد این راز
که این صورت که بر مه زیبدش ناز
برهر کس که جای از ناز دارد
ز بس شوخی زکارش باز دارد
دلی از سنگ باید جانی از روی
که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
چو شیرینش چنین بی خویشتن دید
به بیهوشی صلاح کوهکن دید
بگفتا بایدش جامی که پیمود
به مستی چند حرفی گفت و بشنود
اگر حرفی زند مستی بهانه‌ست
توان گفت او به بد مستی نشانه‌ست
وزین غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
مگر می‌خواست وصف نوگل خویش
عیان تر بشنود از بلبل خویش
به دور آمد شرابی چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
میی سرمایه عشق جوانی
کمین تعریفش آب زندگانی
به صافی چون عذار دلنوازان
به تلخی روزگار عشقبازان
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتونی‌ست در خم آب گشته
ادبها دیده از خردی زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت
نمود از لعل تر یاقوت را قوت
از آن رو جام می جان پرور آمد
که روزی بر لب آن دلبر آمد
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخی کش ایام پیمود
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبی که بودش
جنون کش با خرد گرگ آشتی بود
چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست
نیاید صحبت عقل و جنون راست
خرد عشق و جنون را دید همدست
از آن هنگامه رخت خویش بر بست
ادب را رفت گستاخی به سر نیز
که گستاخی‌ست جا ننگ است برخیز
حجاب این کشمکش چون دید شد راست
به او کس تا نگوید خیز برخاست
خرد با پیشکاران تا برون راند
جنون با دستیاران در درون ماند
حجاب عقل رفت و جای آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
حجاب عشق اگر از پیش خیزد
به مردی کاب مردان را بریزد
چه غم گر عشق داور پرده رو نیست
که خورشید است و چشم بد بر او نیست
ولی عشقی که نبود پرده‌اش پیش
زیان بیند هم از چشم بد خویش
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بی‌پرده نبود
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
از آتش سوختن از پرده پیش است
که او خود پردهٔ سیمای خویش است
چو شیرین کوهکن را پرده در دید
به شیرینی از او در پرده پرسید
که ای چینی نسب مرد هنرمند
به چین با کیستت خویشی و پیوند
در آن شهری ز تخم سر بلندان
و یا از خاندان مستمندان
تو با فرهنگ و رای مهترانی
نپندارم که تخم کهترانی
نخستین روز کت پرسیدم از بوم
نگردید از نژادت هیچ معلوم
همی خواهم که دست از شرم شویی
نژاد خویشتن با من بگویی
دگر گفتش تو گویی بت پرستی
کت اندر بت تراشی هست دستی
بسی نقش است در این کوه خارا
نباشد همچو این صورت دل آرا
بدو فرهاد گفت آری چنین است
ز چینم بت پرستی کار چین است
تو ای بت‌گر به چین منزل گزینی
به غیر از بت پرستی می نبینی
چنین می رفت در اندیشهٔ من
کز اول روز دانی پیشهٔ من
ولی معذوری ای سرو سمن سا
که یک سرداری و سد گونه سودا
صنم ازناز دستی برد بر روی
به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
که ای از تیشه رکش کلک مانی
ترا بینم به مزدوران نمانی
غریبی پیشه ور از کارفرما
ز سودای زر و نه فکر کالا
اگر روی زمین گردد پر از در
ترا بینم که چشم دل بود پر
همه گوهر ز نوک تیشه داری
نخواهی زر چه در اندیشه داری
چنین بی‌مزد این زحمت کشیدن
مرا بار آورد خجلت کشیدن
کشی رنج و هوای زر نداری
اگر رنج دو روزه بود باری
کرا داری بگو در کشور خویش
که نه داری سر او نه سر خویش
به حق آشنایی ها که پیشم
سراسر شرح ده احوال خویشم
از این گفتار فرهاد هنرمند
به خود پیچد و خامش ماند یکچند
وزان پس شرح غم با نازنین گفت
چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
که ای لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
چه می‌پرسی که تاب گفتنم نیست
وگرچه هم دل بنهفتنم نیست
شنیدم ای نگار لاله رخسار
دلی داری غمین جانی پرآزار
گلت پژمرده و طبعت فسرده‌ست
که سودا در مزاجت راه برده‌ست
به حیلت کوه و صحرا می‌سپاری
که یک دم خاطری مشغول داری
چه باید بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشی چون من فتادن
به چنگ و باده ده خود را شکیبی
نه از درد دل چون من غریبی
ولی گویم به پیشت مشکل خویش
به امیدی که بگشایی دل خویش
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که می گویند خون با خون توان بست
نگویم کز غمم آزاد سازی
که از غم خاطر خود شاد سازی
بدان ای گل عذار مه جبینم
که من شهزادهٔ اقلیم چینم
من از چینم همه چین بت پرستند
چو من یک تن ز دام بت نرستند
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
پدر گفته‌ست روزی با برهمن
که گر بت سازدم این دیده روشن
به فرزندی نماید سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
یکی بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
چو بت می کردم از جان خدمت او
که بد میل دلم با صنعت او
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
برهمن بت تراشی داد یادم
بماند آن خوی طفلی در نهادم
چو از چشم محبت سوی من دید
چنان گشتم که استادم پسندید
بتی باری به سنگی نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
شب و روزم سر اندر پای او بود
سرم پیوسته پر سودای او بود
بسی گشتم که او را زنده بینم
به جان آن گوهر ارزنده بینم
ندیدم در همه چین همچو اویی
شدم شیدایی و آشفته خویی
از آن آشوب بی اندازه من
همه چین گشت پرآوازه من
همه گفتند شادان نیک بختی
زباغ خسروی خرم درختی
کش اول بت می صورت چشاند
به معنی بازش از صورت کشاند
همه بامن نیاز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
برهمن چون مرا بی خویشتن دید
مرا همچون صنم خود را شمن دید
من از سودای بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستی در نوشته
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
سفر کردم ز صورت سوی معنی
ترا دیدم بدیدم روی معنی
چه بودی باز چشمش بازگشتی
هم از صورت به معنی بازگشتی
وصال از دیدهٔ جانت گشاده‌ست
ترا نیز اینچنین کاری فتاده‌ست
هوس‌های دل دیوانه تو
همه بت بوده در بتخانهٔ تو
خیال منصب و ملک و زن ومال
هوای عزت و سلمن و اقبال
هنرهایی که بود آخر و بالت
سراسر نقص می‌دیدی کمالت
همه چون بت پرستی‌های خامه
سیاه از وی چو بختت روی نامه
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابی شد پی دفع خمارت
ز صورت های بی معنی رمیدی
چنان دیدی که در معنی رسیدی
بسی از سخت گوییهای اغیار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
بسی آه نفس را گرم کردی
که تا سنگین دلی را نرم کردی
بر دلها بسی رفتی به زاری
که نقش مهر بر سنگی نگاری
جفاها دیدی از بیگانه و خویش
ز جور دلبر و کین بداندیش
که گردیدی و سنجیدی کنونش
فزودن دیدی زکوه بیستونش
لبی دیدی که از شیرین کلامی
شکر را داده فتوا بر حرامی
رخی دیدی که خورشید سحر تاب
چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
بدیدی مویی آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
قدی دیدی خرام آهو زشمشاد
به رعنایی غلامش سرو آزاد
تذروی دیدی از وی باغ رنگین
خضاب چنگلش از خون شاهین
غزالی دیدی از وی دشت را زیب
و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
بهشتی دیدی از وی کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
اگرچه آن هم از صورت اثر داشت
ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
اگرچه نقش آن صورت زدت راه
ولی جانت ز معنی بود آگاه
ترا گر نی دل و گردیده بودی
چو فرهادش به معنی دیده بودی
برو شکری کن ار دردی رسیدت
که آخر چاره از مردی رسیدت
که معنی‌های مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حیرت اوست
هر آن معنی که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشاید از دل
چو بحر معنی آید در تلاطم
شود این صورت معنی در او گم
در این معنی کسی کاو را نه دعوی‌ست
یقین داند که صورت عین معنی‌ست
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
در گنج سخن را می‌کنم باز
جهان پر سازم از درهای ممتاز
حدیثی را که وحشی کرده عنوان
وصالش نیز ناورده به پایان
به توفیق خداوند یگانه
به پایان آرم آن شیرین فسانه
که کس انجام آن نشیند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
حکایتها میان آن دو رفته‌ست
که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته‌ست
شبی در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زیر کوه بیستون خفت
که آن افسانه کس نشنیده از کس
که من خواهم که بنیوشند از این پس
ز وحشی دید یاری روی یاری
وصالش داشت از یاری به کاری
بسی در معانی هردو سفتند
به مقداری که بد مقدور ، گفتند
به نام خسرو و فرهاد و شیرین
بیان عشق را بستند آیین
ولی ز آن قصه چیزی بود باقی
که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
شدند اندر هوای وصل جانان
به گیتی یادگاری ماند از آنان
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصه‌ای شیرین ز فرهاد
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
وصال اینجا سخن را بس نموده‌ست
نقاب از چهرهٔ جان بس نموده‌ست
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بهر جا وصل از دوری نکوتر
بجز یک جا که مهجوری نکوتر
هوش مصنوعی: هر جا که اتصال و نزدیکی بهتر از دوری است، تنها در یک مورد است که دوری بهتر از نزدیکی است و آن هم زمانی است که کسی معشوقش را ترک کرده باشد.
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
هوش مصنوعی: عطش‌زده‌ای که تنها به خاطر آب می‌میرد، به جز یک مورد که بهتر است تشنه بماند و بمیرد.
چه جا آنجا که یار آید ز در باز
برای آنکه بر دشمن کند ناز
هوش مصنوعی: کجاست آن مکان که محبوب با در باز وارد می‌شود، تا با ناز و لطافت بر دشمن خود فخر کند؟
ز یاران رنج به کاو بر تن آید
که بهر گوشمال دشمن آید
هوش مصنوعی: دوستانی که از رنج و زحمت به جا می‌مانند، در واقع برای مقابله با دشمن آماده می‌شوند.
غذا به گر خورم از پهلوی خویش
کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
هوش مصنوعی: اگر در کنار خودم غذایی بخورم، به‌خاطر آن است که سفره‌ام برای کسانی که بداندیش هستند، گسترده شده است.
به ار خون جگر باشد به جامم
که ریزد ساغر غیری به کامم
هوش مصنوعی: دل من پر از درد و غم است، اما در عوض، هیچ چیز دیگری نمی‌تواند شادابی و خوشحالی من را تامین کند. تنها خوشی‌ام همان است که از دل خود و از رنج‌هایم به دست می‌آورم و نمی‌خواهم کسی دیگر این شادی را به من بدهد.
ز شبهای سیه چندان نسوزم
که شمع از آتش غیری فروزم
هوش مصنوعی: از شب‌های تار و سخت زیاد نمی‌سوزم، چون شمعی هستم که از آتش دیگری روشن می‌شوم.
ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست
کدام است آنکه بربندیم بر دوست
هوش مصنوعی: هر نوع غیرت و حساسیت در دوستی نباید به شکلی باشد که باعث دوری و جدایی بشود. باید بدانیم که عشق و محبت باید با احترام و محبت ادامه پیدا کند و اگر غیرت بیش از حد باشد، ممکن است به روابط آسیب برساند.
چو آمد یار خوش بر روی اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
هوش مصنوعی: وقتی معشوق با جلال و زیبایی‌اش ظاهر می‌شود، هیچ‌کس نمی‌تواند بر تصمیم و اراده او تأثیری بگذارد. در این لحظه، هر کس هر نظری دارد، بی‌فایده است و باید به او احترام گذاشت.
به کام تشنه وانگه آب حیوان
هلاک آن دل کز او برگیری آسان
هوش مصنوعی: اگر تشنه‌ای به آب زندگی دست پیدا کنی، جانت را در خطر می‌اندازی، چون به راحتی می‌توانی از آن دل بگذاری و از آن جدا شوی.
به ساغر کوثر و دلدار ساقی
حرام آن قطره‌ای کاو مانده باقی
هوش مصنوعی: به جام پر از خوشبختی و معشوقه‌ام، هر قطره‌ای که باقی مانده، ممنوع است.
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبخت‌تر کو کورد باز
هوش مصنوعی: وقتی که عمر انسان به پایان می‌رسد و شانس دوباره‌ای برای او فراهم می‌شود، کسی که نابینا و بی‌خبر از این نعمت است، بدبخت‌تر است.
ز شیرین کوهکن را جام لبریز
بهانه گو شکر گو باش پرویز
هوش مصنوعی: از شیرین کوهکن یعنی از شخصی که در دلش محبت و شیرینی است، آمده‌ام که بگویم اگر زندگی‌ات پر از خوشی و نعمت است، شکرگزار باش و همچون پرویز (شخصیتی افسانه‌ای) زندگی کن.
به کوه این نامراد سنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم تر سای
هوش مصنوعی: در اینجا به کوه سخت و مقاوم اشاره شده که با وجود صخره‌هایش، نشانه‌های پا و سنگینی را از زیبایی و لطافت چشمان دل‌فریب یادآور می‌شود. در واقع، نوعی تضاد بین سختی کوه و لطافت زیبایی بیان شده است.
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودی شب از روز
هوش مصنوعی: از آسیب‌هایی که بر دل می‌گذرد و آه‌های سوزان ناشی از آن، شب‌ها برای او سخت‌تر از روزها می‌گذرد.
همه شب از غم جانان نخفتی
خیالش پیش چشم آورده گفتی
هوش مصنوعی: تمام شب را به خاطر فراق معشوق بیدار بودی و در خواب، تصویر او را در برابر چشمانت می‌آوردی و با او به سخن می‌نشستی.
که او از یاد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از یادم نرفته
هوش مصنوعی: او از یاد من نرفته است، حتی اگر از نظر من دور شده باشد.
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
هوش مصنوعی: از شدت عشق و زیبایی موهایم، جانم به تنگ آمده است و اگر چشمانم خواب را از من گرفته‌اند، این به خاطر مستی و سکر عشق است.
نگفتی چون برفتم کیم از ناز
نگفتم عمر رفته نایدم باز
هوش مصنوعی: نگفتی وقتی که از پیش تو می‌روم، از محبت و ناز خودم چیزی نگفتم. من فقط احساس کردم که عمرم در حال گذر است و نمی‌توانم آن را برگردانم.
نگفتی با وفا طبعم قرین است
نگفتم عادت بختم نه این است
هوش مصنوعی: تو نگفتی که طبیعت من وفادار است و من هم نگفتم که عادت بخت من اینگونه نیست.
نگفتی گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
هوش مصنوعی: تو نگفتی که می‌خواهی مرا بشناسی، من هم راستش را نگفتم اما این موضوع به خودم مربوط است.
نگفتی دل ستانم جانت به خشم
نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
هوش مصنوعی: تو هیچ وقت نگفتی که دل مرا به خشم می‌گیری، و این را هم نگفتی که اگر نبخشی، جانم را به خشم می‌آوری.
نگفتی راز تو با کس نگویم
نگفتم گویی اما پیش رویم
هوش مصنوعی: تو به من گفتی که راز تو را با کسی در میان نگذارم، اما به نظر می‌رسد که خودت این راز را در برابر من فاش کرده‌ای.
نگفتی خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشینان تا چه یابند
هوش مصنوعی: تو نگفتی که پادشاهان از من چه بهره‌ای می‌برند، و من هم نگفتم که مسافران در این راه چه چیزی پیدا خواهند کرد.
نگفتی یکدلم با ره نشینان
نگفتم پیش آنان وای اینان
هوش مصنوعی: تو هیچگاه به من نگفتی که دلم با کسانی که در راه هستند، همدل شده است و من نیز در پیش روی آن‌ها چیزی نگفتم. ای وای بر این مردم و آن‌ها.
نکردی آنچه نیرنگت بیاراست
بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
هوش مصنوعی: تو نتوانستی آنچه را که با نیرنگت ساخته بودی، به حقیقت برسانی. حال بیایید تا آنچه را که گفتم، به درستی ببینی و بررسی کنی.
به وصل خود نگشتی رهنمونم
بیا بنگر که از هجر تو چونم
هوش مصنوعی: به دیدار خودم راهنمایی نکردی، بیا و ببین که از دوری تو چه حالتی دارم.
چو بنشستی به دلخواهی به پیشم
بیا بنگر به دلخواهی خویشم
هوش مصنوعی: وقتی که با آرامش و به میل خود نشستی، به نزد من بیایید و با دقت به دلخواهی من نگاه کن.
ببین از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
هوش مصنوعی: بنگر که از ناراحتی جدایی‌ام چگونه در تشویش و نگرانی هستم؛ چشمانم و دلم در شعله‌های آتش و در آب غرق شده‌اند.
مرا گفتی چو دل در عشق بندی
دهد عشقت به آخر سر بلندی
هوش مصنوعی: تو به من گفتی که دل در عشق می‌بندد، و عشق تو در نهایت به یک عاقبت بلند و خوب می‌رسد.
بلندی داده عشق ارجمندم
ولی تنها به این کوه بلندم
هوش مصنوعی: عشق باارزش من به من مقام و شأنی بالا بخشیده است، اما تنها به خاطر همین مقام، به این قله بلند دست نیافته‌ام.
مرا از بهر سختی آفریدند
نخست این جامه را بر تن بریدند
هوش مصنوعی: من را برای تحمل سختی‌ها خلق کردند و در ابتدا لباس وجود را بر تنم کردند.
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
هوش مصنوعی: وقتی که از نزد مادر به سراغ استاد رفتم، دچار چالش‌های سخت و مشکلاتی شدم.
همی بر سختیم سختی فزودند
به بدبختیم بدبختی فزودند
هوش مصنوعی: در زندگی با مشکلات و سختی‌ها مواجه هستیم و هرچه بیشتر با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم، بر شدت دشواری‌ها افزوده می‌شود و بدبختی ما نیز بیشتر می‌شود.
بدان سختی چو لختی چاره کردم
ز آهن رخنه‌ها در خاره کردم
هوش مصنوعی: بدان که من پس از مدت‌ها سختی و مشکل، راه حلی پیدا کردم و از دل چالش‌ها عبور کردم.
فتادم با دلی سنگین سر و کار
که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
هوش مصنوعی: دل من به شدت نگران و غمگین است، اما با این حال، هرچیزی که در گذشته برایم سخت و دشوار بوده، حالا برایم آسان شده است.
کجا آهن که با این سخت جانم
اگر کوشم در او راهی ندانم
هوش مصنوعی: کجا می‌توانم آهنی پیدا کنم که با این روحیه و اراده‌ام بتوانم در آن راهی پیدا کنم؟
بسی خارا به آهن سوده کردم
از این خارا روان فرسوده کردم
هوش مصنوعی: من بارها تلاش کرده‌ام تا سنگ را به آهن تبدیل کنم، و از این تلاش، روح خود را خسته کرده‌ام.
نگارا وقت دمسازیست بازآ
مرا هنگام جانبازیست بازآ
هوش مصنوعی: عزیزم، زمان آن رسیده که دوباره به من بپیوندی و در این لحظه خاص، فرصتی برای فدای خودم برای تو پیش آمده است.
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در این جو مانده ماهی آب رفته
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده است که فردی از شدت بی‌تابی و خستگی، حالتی را تجربه می‌کند که همچون ماهی‌ای است که در آب نیست و به شدت دچار حسرتمندی و ناتوانی شده است. این بیان نشان‌دهنده‌ی وضعیتی بحرانی و ناگوار است که او در آن به سر می‌برد.
بر این کهسار تاب ای ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
هوش مصنوعی: ای ماهتاب، بر این بلندی هرگز نور آفتاب از کوه به زمین نیفتاده است.
همی ترسم که ای جان جهانم
نیایی ور رود بر باد جانم
هوش مصنوعی: من نگرانم که ای عزیز من، نخواهی آمد و جانم به خطر بیفتد.
گر از جان دادنم بیمی‌ست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
هوش مصنوعی: اگر از جان دادن بترسم، به دلیل این است که جانم برای فدای محبوبم است.
به سختی با اجل زان می‌ستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
هوش مصنوعی: من به زحمت با مرگ می‌جنگم تا تو برگردی و جانم را فدای تو کنم.
به هجران سخت باشد زندگانی
به امید تو کردم سخت جانی
هوش مصنوعی: زندگی بدون تو بسیار دشوار است، اما به خاطر امیدی که به تو دارم، تحمل می‌کنم و سختی‌ها را به جان می‌خرم.
اجل را می‌دهم هر دم فریبی
مگر یابم ز دیدارت نصیبی
هوش مصنوعی: هر لحظه به مرگ فریب می‌زنم، شاید از دیدن تو نصیبی نصیبم شود.
به حیلت روزگاری می‌گذارم
که جان در پای دلداری سپارم
هوش مصنوعی: در زمانی به سر می‌برم که به خاطر عشق و محبت، جانم را فدای دلبستگی‌ام می‌کنم.
چه بودی طالعم دمساز گشتی
که جان رفته از تن بازگشتی
هوش مصنوعی: چه سرنوشتی داشتم که اکنون در کنار کسی قرار گرفتم و جانم از بدن جدا شده است.
زمانی روی گلگون کن بدین سوی
ز گردش بخت را گلگونه کن روی
هوش مصنوعی: زمانی را با چهره‌ای زیبا و شاداب بگذران که بخت تو را خوشحال و گلگون کند.
براین کوه ار شدی آن برق رفتار
چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
هوش مصنوعی: اگر بر فراز این کوه بروی، همچون برقی می‌درخشی که از دمنوشی به پایین می‌افتد.
وگر از نعل او فرسودی این کوه
ز من برخاستی این کوه اندوه
هوش مصنوعی: اگر از نعل او خسته شدی، این کوه غم از من برخاست.
نمی گویم کزین کارم نفور است
به کار سخت همدستی ضرور است
هوش مصنوعی: من نمی‌گویم که این کار برایم نامطلوب است، اما در کارهای دشوار، همکاری و همراهی لازم است.
گرم همدست سازی پای گلگون
کنم این کوه را یک لحظه هامون
هوش مصنوعی: اگر با تو همراه شوم و دست در دست هم بگذاریم، این کوه را یک لحظه به سرسبزی و شکوه می‌کشاند.
خیالت گرچه‌ ای بیگانه کیشم
نخست آمد به همدستی خویشم
هوش مصنوعی: اگرچه تو برای من غریبه‌ای هستی، اما با وجود این، نخستین افکار و احساسات من به تو وابسته است و به نوعی با تو در ارتباط است.
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم باز دارد
هوش مصنوعی: او به قدری زیبا و فریبنده است که حتی در شوخی هم نمی‌توانم از عشقش خارج شوم و دست بردارم.
چنین می‌گفت و خون دیده باران
از آن کهسار چون سیل بهاران
هوش مصنوعی: او چنین می‌گفت و اشک‌هایش مانند باران از آن کوه سرازیر می‌شدند، همچون سیل بهاری که برمی‌خیزد.
زمانی دیده بست و بیخود افتاد
چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
هوش مصنوعی: یک روز چشم‌هایش را بست و بی‌خبر از خود به زمین افتاد وقتی که فهمید آن لحظه‌ای است که چشمانش دوباره باز می‌شود.
به نام ایزد یکی دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
هوش مصنوعی: به نام خدا، در دشت پر از غزالان، همه جوان و با نشاط ظاهر می‌شوند.
همه در زیر چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
هوش مصنوعی: همه تحت پوشش نور خورشید قرار دارند، مانند طاووس‌هایی که سایه‌بان بر سر دارند.
در فردوس را گفتی گشادند
که آن حورا وشان بیرون فتادند
هوش مصنوعی: در بهشت را باز کردند و آن زنان زیبا از آن بیرون آمدند.
همه صید افکنان در راه و بیراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
هوش مصنوعی: همه افرادی که در دام می‌گذارند، در هر دو مسیر، موهای خود را مانند دام، به دور گردن ماه می‌پیچند.
همه گلچهرگان با زلف پرچین
از ایشان دشت چون دامان گلچین
هوش مصنوعی: تمام کسانی که زیبایی چهره دارند با موهای پرچین و تاب‌دار خود، دشت را مانند دامن گلچین کرده‌اند.
سگ افکن در پی آهو به هر سو
همه در پویه چون سگ دیده آهو
هوش مصنوعی: سگی که در پی آهوست، در هر جهتی حرکت می‌کند و همه جا را زیر نظر دارد. به همین ترتیب، هر جا آهو دیده شود، سگ به سرعت به سمت آن می‌شتابد.
ز مژگان چنگل شاهین گشاده
چو شاهین در پی کبکان فتاده
هوش مصنوعی: چشم‌های زیبا و دلربای او مانند چنگک شاهینی است که به شکار پرهای کبک پرداخته است.
شراب لاله گونشان در پیاله
همه صحرا تو گفتی رسته لاله
هوش مصنوعی: شراب به رنگ لاله در پیاله‌ای از همه‌جا وجود دارد و تو گفتی که لاله‌ها در اینجا رشد کرده‌اند.
زمین از رویشان همچون گلستان
هوا از مویشان چون سنبلستان
هوش مصنوعی: زمین به زیبایی و طراوت گلستان و هوا به لطافت و خوشبویی سنبلستان زینت یافته است.
بت گلگون سوار اندر میانه
روان را آرزو دل را بهانه
هوش مصنوعی: دختری زیبا و دلربا در میان جمع، دل مرا پر از آرزوها کرده است.
ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل
ز صورت شعله زن در خانه زین
هوش مصنوعی: با نگاه‌های زیبات، وارد دلی که در آن زندگی می‌کنم، شو؛ مانند شعله‌ای که از صورتش درخشش می‌گیرد و به فضای خانه می‌تابد.
خرد زنجیری زلف بلندش
سر زنجیر مویان در کمندش
هوش مصنوعی: خرد، به نوعی در دام زلف‌های بلند او گرفتار شده است، مانند اینکه موی او به صورت کمند در آمده و خرد را اسیر کرده است.
قمر از پیشکاران جمالش
جنون از دستیاران خیالش
هوش مصنوعی: ماه یکی از خادمان زیبایی اوست و جنون از همراهان خیال اوست.
بلا را دیده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
هوش مصنوعی: بلا و سختی را با چشمان خود می‌بینم، اما سرنوشت یا تقدیر بر اساس خواسته‌هایش گوش می‌دهد و عمل می‌کند.
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بیرحمی به دستش
هوش مصنوعی: نگاه فریبنده‌اش که بر چشمان مستش می‌افتد، آسمان را به دست بی‌رحمی‌اش می‌سپارد.
دل آشوبی ز همکاران مویش
جهانسوزی ز همدستان خویش
هوش مصنوعی: دل به حال همکارانش نگران و آشفته است و موهایش به خاطر همدستانش دچار سوختگی و آسیب شده است.
شه از گنج گهر او را خریدار
فقیر از آه شبگیرش طلبکار
هوش مصنوعی: پادشاه از گنج با ارزش او خبر دارد، و مرد فقیر که شبانه از او طلبی دارد، در واقع به نوعی در پی آن گنج است.
به آن از زلف طوق بندگی نه
به این از لب شراب زندگی ده
هوش مصنوعی: به خاطر زلفی که نشان بندگی است، نه به خاطر این لب که شراب زندگی را می‌دهد.
چو چشم افتاد به روی کوهکن را
همی مالید چشم خویشتن را
هوش مصنوعی: وقتی نگاه به چهره کوهکن افتاد، دستش را به چشم خود مالید تا شاید حقیقیت را بهتر ببیند.
به خود می‌گفت کاین آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
هوش مصنوعی: او به خود می‌گفت، آیا این همان معشوقی نیست که شاهان برای رسیدن به او به شدت نیازمند هستند؟
که شد سوی گدایان رهنمونش
که ره بنمود سوی بیستونش ؟
هوش مصنوعی: چه کسی او را به سوی گدایان هدایت کرد و راه بیستون را به او نشان داد؟
کدام استاد این افسونگری کرد ؟
که این افسون به کار آن پری کرد ؟
هوش مصنوعی: چه کسی این هنر جادوگری را به کار برده است؟ که این جادو توانسته آن پری را تحت تأثیر قرار دهد؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
هوش مصنوعی: کسی که می‌تواند به راحتی دیگران را به مسیر خود بکشاند، چگونه است که ناگهان به من نیز خوشبختی و فرصت‌های خوب عطا کرد؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
هوش مصنوعی: آیا کسی را می‌شناسی که بتواند به بلندای آسمان برسد؟ کسی که نور ماه را بر زمین بیندازد؟
مگر راه سپهر خویش دارد
که ره بر این بلندی پیش دارد
هوش مصنوعی: آیا او راهی به سمت آسمان خود دارد که بتواند از این بلندی عبور کند؟
در این بد کآمد از آن دلفریبان
بتی چون سوی رنجوران طبیبان
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در این شرایط سخت و نامناسب، زیبایی و دلربایی چون یک پزشک با مهارت و دلسوزی به میان رنجوران و بیمارانی که در درد و رنج هستند می‌آید. به عبارتی، در زمان‌های مشکل و دشوار، امید و یاری از سوی کسانی که توانایی و لطف دارند، به سوی کسانی که در حال رنج هستند، می‌رسد.
پی آگاهی فرهاد مسکین
فرستادش مگر بانوی شیرین
هوش مصنوعی: فرهاد، جوانی بی‌خبر و دردمند، برای آگاهی از حال شیرین، کسی را به سوی او فرستاد.
سخنهایی که بود از بیش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
هوش مصنوعی: گفت‌و‌گوهایی که در مورد خوب و بد بود، برهمن را از لحن و رفتار معشوق آگاه کرد.
حدیث نامهٔ شاه جهان را
جواب نامهٔ سرو روان را
هوش مصنوعی: داستان و روایت‌های شاه جهان، پاسخ‌گوی نامه و پیام‌های زیبای سرو روان خواهد بود.
گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت
تمامی را به گوش کوهکن گفت
هوش مصنوعی: اگر از خودت یا از آن فرد شیرین‌زبان حرف بزنی، همه‌ی حرف‌هایت را به کسی که در دلِ کوه زندگی می‌کند، می‌گویی.
از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد
به جایی شد که چشم کس مبیناد
هوش مصنوعی: فرهاد که در عشق شیرین به درد و گرفتاری افتاده بود، به جایی رسید که هیچ‌کس او را نمی‌بیند و تنها و بیچاره شده است.
تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد
نثار پای گلگون بر لب آورد
هوش مصنوعی: او به قدری در احساسات و هیجان غرق شده بود که سرانجام، پاهایش را به گل‌های سرخ نهاد و با خضوع و شوق، آن‌ها را به لبانش نزدیک کرد.
چو سیلاب از سر کوه آن یگانه
به استقبال شیرین شد روانه
هوش مصنوعی: مانند سیلابی که از بالای کوه پایین می‌آید، او به سمت شیرین حرکت کرد.
شکر لب یافت اندر نیمه راهش
به سد شیرینی آمد عذر خواهش
هوش مصنوعی: شکر لب در میانهٔ راه خود به لذتی شیرین دست پیدا کرد و از او خواست عذرش را بپذیرد.
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشیدی که او تابد به کهسار
هوش مصنوعی: دختر زیبایی با چهره‌ای مانند لاله به کوه آمد، مانند خورشیدی که بر فراز کوه‌ها می‌تابد.
رسید آنجا که مرد آهنین دست
به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
هوش مصنوعی: به جایی رسید که مردی با اراده و قوی، طرح‌های جالبی بر دامنه کوه ایجاد کرد.
رسید آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نیرو
هوش مصنوعی: به جایی رسید که عشق به شدت به قدرت و استقامت شبیه کوه شده است و این عشق به شکل ویرانگری به قوی‌ترین نیروها ضربه می‌زند.
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلی سینه طور
هوش مصنوعی: عشق قوی و پرشور، به گونه‌ای توانسته است که کوه را به قطعاتی کوچک تقسیم کند، به طوری که نور و شکوهی که از دل کوه سینه طور می‌تابد، به روشنی نمایان شود.
چو پیش آمد رواقی دید عالی
که کردش دست عشق از سنگ خالی
هوش مصنوعی: وقتی به یک رواق زیبا و باشکوه رسید، متوجه شدم که این زیبایی تنها به خاطر محبت و عشق است که از دل سختی‌ها و سنگینی‌ها بیرون آمده.
شکسته طاق چرخ دیر بنیاد
به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
هوش مصنوعی: طاق چرخ کهن و قدیمی فروریخته و به جای آن، فرهاد طاق نویی ساخته است.
همی شد تا به سنگی شد مقابل
که بر تمثال آن شیرین شمایل
هوش مصنوعی: شخصی به سنگی می‌رسد که تصویر زیبایی از یک دختر را بر روی خود دارد و این تصویر او را به خود جلب می‌کند.
بگفت این سینهٔ فرهاد زار است
که در وی نقش شیرین آشکار است
هوش مصنوعی: این سخن نشان می‌دهد که سینهٔ فرهاد به شدت دلتنگ و غمگین است، اما در دل او عشق و یاد شیرین به وضوح نمایان است.
به زلف خویش دستی زد پریوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
هوش مصنوعی: او به زلف زیبای خود دست زد، اما پریچهره به خاطر حال دلکش و جذابش از خود بی‌خبر شد.
از آنجا یافت کان تمثال خویش است
که احوالش نه چون احوال خویش است
هوش مصنوعی: از آنجا متوجه شدم که آن تصویر متعلق به من است که وضعیتش با وضعیت من متفاوت است.
و یا استاد چینی کرده نیرنگ
یکی آیینه بنموده‌ست از سنگ
هوش مصنوعی: یکی از استادان چینی نوعی نیرنگ به کار برده و آینه‌ای ساخته که از سنگ به نظر می‌رسد.
تبسم را درون سینه ره داد
به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
هوش مصنوعی: لبخند را در دل خود جای داد و با یک نگاه، پاداشی بی‌نظیر به هنرش بخشید.
به شوخی گفت کای مرد هنرور
تو گویی بوده شیرینت برابر
هوش مصنوعی: به طنز گفت ای مرد بااستعداد، گویی دوستی شیرین‌زبان تو در برابر دیگران قرار دارد.
مرا خود یک نظر افزون ندیدی
چسان این صورت دلکش کشیدی
هوش مصنوعی: مرا یک بار هم با دقت ننگریستی، چطور این چهره جذاب را به تصویر کشیدی؟
اگر گویم هنر بود این هنر نیست
چنین تمثال کار یک نظر نیست
هوش مصنوعی: اگر بگویم که این یک هنر است، درست نیست؛ زیرا این تصویر تنها نتیجه یک نگاه است و بیشتر از این نیست.
بگفت آن یک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
هوش مصنوعی: او گفت که یک نگاه از چشم دل بوده است و از آن نگاه، احساس جدایی و فراق از بین نرفته است.
چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی تو را با چشم دل مشاهده کردم، شب و روزم را به خاطر تو صرف می‌کنم.
بگفت این نقش بد گو را بهانه‌ست
به بی پروایی شیرین بهانه‌ست
هوش مصنوعی: او گفت که این تصویر زشت بهانه‌ای است و شیرین بی‌پروا هم بهانه‌ای دارد.
همی گوید که آن کاین نقش بسته‌ست
چو دل شیرین به پهلویش نشسته‌ست
هوش مصنوعی: او می‌گوید که این نقش و تصویر، مانند دل شρισن است که در کنار او قرار گرفته است.
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
وگر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نتوانسته به صورت کامل و دقیق به توصیف نقش و چهره‌ی دیگران بپردازد، و اگر هم کسی تلاش کند، باز هم به اصل و حقیقت آن دست نمی‌یابد.
بگفتا داند این کاندیشد این راز
که این صورت که بر مه زیبدش ناز
هوش مصنوعی: گفت که فقط کسی می‌داند این راز را که این زیبایی که بر چهره‌ی ماه می‌نشیند، برایش ناز و دلربایی دارد.
برهر کس که جای از ناز دارد
ز بس شوخی زکارش باز دارد
هوش مصنوعی: هر کسی که در دلش ناز و زیبایی دارد، به خاطر لطافت و شوخی‌هایش ممکن است از کار درست و جدی خود غافل شود.
دلی از سنگ باید جانی از روی
که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
هوش مصنوعی: برای برقراری عشق و احساسات عمیق، باید دل سرد و بی‌احساس را کنار گذاشت. انسانی که عشق را تجربه می‌کند، باید تحمل سختی‌ها و طاقت‌فرسایی را داشته باشد و با وجود مشکلات، به عشقش ادامه دهد. عشق واقعی می‌تواند به راحتی از دل‌های سخت عبور کند و بر تمامی موانع غلبه کند.
چو شیرینش چنین بی خویشتن دید
به بیهوشی صلاح کوهکن دید
هوش مصنوعی: وقتی دید که شیرین این‌طور بی‌خود و بی‌اختیار است، کوهکن در حال بیهوشی او را به صلاح و نیکی رسانید.
بگفتا بایدش جامی که پیمود
به مستی چند حرفی گفت و بشنود
هوش مصنوعی: می‌گوید باید به او جامی داده شود تا در اثر نوشیدنی، چند کلامی بگوید و آن را بشنود.
اگر حرفی زند مستی بهانه‌ست
توان گفت او به بد مستی نشانه‌ست
هوش مصنوعی: اگر کسی در حال نوشیدن حرفی بزند، می‌توان به راحتی گفت که بهانه‌ای برای بیان نظراتش دارد و این می‌تواند نشانه‌ای از حالت ناپسند آن مستی باشد.
وزین غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
هوش مصنوعی: عاشق وقتی به مستی می‌رسد، نمی‌توان افشاگری‌ها و رازهای عشقش را پنهان کرد. این احساس و شور درونی او به گونه‌ای است که نمی‌توان آن را مخفی کرد.
مگر می‌خواست وصف نوگل خویش
عیان تر بشنود از بلبل خویش
هوش مصنوعی: آیا او نمی‌خواست که بلبلش بیشتر از خودش درباره زیبایی گلش بگوید و توصیف کند؟
به دور آمد شرابی چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
هوش مصنوعی: شرابی که به دور از هر گونه خواسته و اشتهای نامناسب است، همچون دل روشن و پاکی است که روح را زنده می‌کند.
میی سرمایه عشق جوانی
کمین تعریفش آب زندگانی
هوش مصنوعی: نوشیدن می، به عنوان نماد عشق جوانی، به ماجرای زندگی و شادابی اشاره دارد که در کنار آن، صفاتی چون سرزندگی و نشاط به چشم می‌خورد. این مفهوم نشان‌دهنده این است که عشق و جوانی، خود به نوعی مایه حیات و انرژی هستند.
به صافی چون عذار دلنوازان
به تلخی روزگار عشقبازان
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلنشین دلبرانی همچون سادگی و صاف بودن، در کنار تلخی و سختی که عاشقانه‌ها به همراه دارد، به تصویر کشیده شده است.
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتونی‌ست در خم آب گشته
هوش مصنوعی: همه‌ی اسرار و آموزه‌های زندگی در قالبی زیبا و عمیق قرار گرفته‌اند، همان‌طور که در تنگناهای آب، شکل‌های گوناگون و جذابی به خود می‌گیرند.
ادبها دیده از خردی زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
هوش مصنوعی: در اثر خرد و فهم، آداب و رسوم به خوبی رعایت شده و انسان‌ها در مهمانی‌های پادشاهان به طور شایسته‌ای رفتار می‌کنند.
نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت
نمود از لعل تر یاقوت را قوت
هوش مصنوعی: در ابتدا، آن ماه که به رنگ لعل در آمده، یاقوت را به زیبایی و قدرتی تازه می‌بخشد که از لعل قوی‌تر است.
از آن رو جام می جان پرور آمد
که روزی بر لب آن دلبر آمد
هوش مصنوعی: به خاطر این که روزی معشوقی بر لب جام محبوبم حاضر شد، این جام زندگی‌بخش به وجود آمد.
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخی کش ایام پیمود
هوش مصنوعی: وقتی که لیوان از رنگ سرخ او پر شد، به خاطر تلخی زمانه مثل شکر شیرین شد.
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبی که بودش
هوش مصنوعی: وقتی شراب به جوش آمد، هوش او را از دلش گرفت و به قدری آشفتگی ایجاد کرد که او را در خود غرق کرد.
جنون کش با خرد گرگ آشتی بود
چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
هوش مصنوعی: دیوانگی، گرگ را با عقل آشتی داد، وقتی فرصت پیدا کرد، بر او دست دراز کرد.
که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست
نیاید صحبت عقل و جنون راست
هوش مصنوعی: بیرون برو از اینجا، چون این خانه مال ماست. در اینجا صحبت کردن از عقل و جنون فایده‌ای ندارد.
خرد عشق و جنون را دید همدست
از آن هنگامه رخت خویش بر بست
هوش مصنوعی: عقل و عشق و جنون را در کنار هم مشاهده کرد و از آن شور و هیجان، راه خود را تغییر داد و رفت.
ادب را رفت گستاخی به سر نیز
که گستاخی‌ست جا ننگ است برخیز
هوش مصنوعی: ادب رفته و بی‌احترامی بر سر کار آمده است؛ این بی‌احترامی جایی برای شرم و ننگ دارد. پس باید اقدام کنیم و برخیزیم.
حجاب این کشمکش چون دید شد راست
به او کس تا نگوید خیز برخاست
هوش مصنوعی: در این کشمکش، وقتی حجاب و موانع کنار برود، هیچ‌کس نمی‌تواند او را متوقف کند و مانع پیشرفت او شود.
خرد با پیشکاران تا برون راند
جنون با دستیاران در درون ماند
هوش مصنوعی: عقل و دانایی با افرادی که در خدمت او هستند، می‌تواند دیوانگی را از خود دور کند، اما در درون، همچنان با همیارانش می‌ماند.
حجاب عقل رفت و جای آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
هوش مصنوعی: عقل دیگر مانع ورود احساسات نیست و به جای عقل، عشق همچنان به عنوان یک پرده و مانع باقی‌مانده است.
حجاب عشق اگر از پیش خیزد
به مردی کاب مردان را بریزد
هوش مصنوعی: اگر پرده عشق کنار رود، دلیرترین مردان را به زانو درمی‌آورد.
چه غم گر عشق داور پرده رو نیست
که خورشید است و چشم بد بر او نیست
هوش مصنوعی: چه غم دارد اگر معشوق من در منظر نیست؟ چون خورشید همیشه تابان است و کسی نمی‌تواند به آن چشم بد بدوزد.
ولی عشقی که نبود پرده‌اش پیش
زیان بیند هم از چشم بد خویش
هوش مصنوعی: عشقی که در آن پرده‌پوشی نیست، حتی در برابر زیان و بدی‌های خودش هم آسیب‌پذیر است.
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بی‌پرده نبود
هوش مصنوعی: عاشق هرگاه دیده‌اش آماده و پرورش یافته نباشد، بهتر است که او خود را بدون پرده و حجاب نشان ندهد.
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
هوش مصنوعی: زمانی که عشق در دل شعله‌ور شود، آنگاه زیبایی و شادابی ظاهر می‌شود و در این مسیر، همه موانع و پرده‌ها را از میان برمی‌دارد.
از آتش سوختن از پرده پیش است
که او خود پردهٔ سیمای خویش است
هوش مصنوعی: سوختن از آتش به این معناست که علت درد و رنجی که متوجه ما می‌شود، در واقع از خود ما و چهره‌ای که در پیش داریم ناشی می‌شود. به عبارتی، خود ما منبع بعضی از مشکلات و دردهایمان هستیم.
چو شیرین کوهکن را پرده در دید
به شیرینی از او در پرده پرسید
هوش مصنوعی: وقتی شیرین پرده را کنار زد و کوهکن را دید، با ناز و لطافت از او پرسید.
که ای چینی نسب مرد هنرمند
به چین با کیستت خویشی و پیوند
هوش مصنوعی: ای مرد هنرمند چینی، به چه کسانی نسبت و ارتباط داری؟
در آن شهری ز تخم سر بلندان
و یا از خاندان مستمندان
هوش مصنوعی: در آن شهر گروهی از سرآمدان و افراد مستمند زندگی می‌کنند.
تو با فرهنگ و رای مهترانی
نپندارم که تخم کهترانی
هوش مصنوعی: تو را با فرهنگ و اندیشه‌ی بزرگان نمی‌دانم، زیرا تو را تنها همانند یک فرد ناچیز و بی‌ارزش می‌بینم.
نخستین روز کت پرسیدم از بوم
نگردید از نژادت هیچ معلوم
هوش مصنوعی: در روز اول، به او گفتم از کجا آمده‌ای، اما هیچ نشانه‌ای از نژاد و نوع او مشاهده نکردم.
همی خواهم که دست از شرم شویی
نژاد خویشتن با من بگویی
هوش مصنوعی: من می‌خواهم که تو شرم را کنار بگذاری و به من بگویی که نژاد و اصل و نسب خودت چیست.
دگر گفتش تو گویی بت پرستی
کت اندر بت تراشی هست دستی
هوش مصنوعی: او گفت که تو مثل کسی هستی که مشغول بت‌سازی است و در واقع هیچ ارزش و بهایی برای آنچه می‌سازی قائل نیستی.
بسی نقش است در این کوه خارا
نباشد همچو این صورت دل آرا
هوش مصنوعی: در این کوه سخت و سنگی، نقش و نگارهای زیادی وجود دارد، اما مانند این تصویر زیبا و دلنشین نخواهد بود.
بدو فرهاد گفت آری چنین است
ز چینم بت پرستی کار چین است
هوش مصنوعی: فرهاد به او گفت: بله، چنین است؛ چرا که عبادت بتی که از چین آمده، کار چین است.
تو ای بت‌گر به چین منزل گزینی
به غیر از بت پرستی می نبینی
هوش مصنوعی: ای بت‌پرست، اگر به چین بروی، جز پرستش بت‌ها چیز دیگری نخواهی دید.
چنین می رفت در اندیشهٔ من
کز اول روز دانی پیشهٔ من
هوش مصنوعی: من در فکر خود اینطور پیش می‌رفتم که از ابتدا می‌دانستی رشتهٔ کار من چیست.
ولی معذوری ای سرو سمن سا
که یک سرداری و سد گونه سودا
هوش مصنوعی: ای سرو سمن سا، تو بی‌گناهی و تحت فشار هستی، زیرا تو یک سردار و نماد زیبایی هستی که باید با مشکلات و آرزوهای مختلف روبرو شوی.
صنم ازناز دستی برد بر روی
به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
هوش مصنوعی: دلبر از سر ناز، دستی به صورت خود کشید و با حالت ناز و عشوه به او گفت.
که ای از تیشه رکش کلک مانی
ترا بینم به مزدوران نمانی
هوش مصنوعی: ای کسی که با تیشه خود زخم می‌زنی، اگر تو را ببینم، دیگر نمی‌گذارم به کارگزاران باقی بمانی.
غریبی پیشه ور از کارفرما
ز سودای زر و نه فکر کالا
هوش مصنوعی: غریبی برای کارفرما به خاطر نفع مالی و طمع در پول است، نه اینکه به فکر کیفیت کالا باشد.
اگر روی زمین گردد پر از در
ترا بینم که چشم دل بود پر
هوش مصنوعی: اگر زمین پر از درد و رنج شود، من در دل خود می‌بینم که این درد به هیچ وجه کم نمی‌شود.
همه گوهر ز نوک تیشه داری
نخواهی زر چه در اندیشه داری
هوش مصنوعی: هر چیزی که تو از نوک تیشه استخراج می‌کنی، ارزشمند است و به طلا تبدیل می‌شود. اگر در دل خود آرزویی از جنس طلا نداری، پس به چه چیز فکر می‌کنی؟
چنین بی‌مزد این زحمت کشیدن
مرا بار آورد خجلت کشیدن
هوش مصنوعی: من بدون اینکه به شایستگی پاداشی بگیرم، به زحمت زیاد افتادم و اکنون فقط با احساس شرمندگی روبرو هستم.
کشی رنج و هوای زر نداری
اگر رنج دو روزه بود باری
هوش مصنوعی: اگر در زندگی‌ات زحمت و مشکلات را تحمل نکنی و تنها به دنبال طلا و ثروت باشی، در واقع چیزی نخواهی داشت، زیرا این زحمت و رنج حتی اگر دو روز طول بکشد، ارزشمند است و بار سنگینی را از دوش آدم برمی‌دارد.
کرا داری بگو در کشور خویش
که نه داری سر او نه سر خویش
هوش مصنوعی: اگر کسی را می‌شناسی در سرزمین خودت به او بگو که نه به فکر او باش و نه به فکر خودت.
به حق آشنایی ها که پیشم
سراسر شرح ده احوال خویشم
هوش مصنوعی: به خاطر آشنایی‌هایی که داریم، بی‌نهایت خوشحال می‌شوم اگر بتوانید تمامی وضعیت‌ها و احوال من را به خوبی توضیح دهید.
از این گفتار فرهاد هنرمند
به خود پیچد و خامش ماند یکچند
هوش مصنوعی: فرهاد هنرمند از این صحبت‌ها دچار تفکر می‌شود و برای مدتی سکوت می‌کند.
وزان پس شرح غم با نازنین گفت
چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
هوش مصنوعی: پس از آن، شرح غم را با دلبر گفتم. اگرچه او به شیوه‌ای دلنشین صحبت نکرد، اما همین موضوع را به گونه‌ای بیان کرد.
که ای لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
هوش مصنوعی: ای لعل، زیبایی‌ات باعث شده است که زبانم از صحبت کردن باز بماند، اما حالا به خاطر حضور تو دوباره به گفتار رو آورده‌ام.
چه می‌پرسی که تاب گفتنم نیست
وگرچه هم دل بنهفتنم نیست
هوش مصنوعی: چرا می‌پرسید که من نمی‌توانم درباره‌اش صحبت کنم، هرچند که دلایلش را نیز پنهان کرده‌ام؟
شنیدم ای نگار لاله رخسار
دلی داری غمین جانی پرآزار
هوش مصنوعی: شنیدم که ای محبوب با صورت لاله‌ای، دلی غمگین و روحی آزار دیده داری.
گلت پژمرده و طبعت فسرده‌ست
که سودا در مزاجت راه برده‌ست
هوش مصنوعی: گل تو پژمرده است و حال طبیعی‌ات نیز خراب است، چرا که غم و اندوه در روح و جسمت جا گرفته است.
به حیلت کوه و صحرا می‌سپاری
که یک دم خاطری مشغول داری
هوش مصنوعی: تو به وسیله‌ی نیرنگ و تدبیر، کوه‌ها و دشت‌ها را به خود مشغول می‌کنی تا فقط برای یک لحظه از فکر و خیال آزاد باشی.
چه باید بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشی چون من فتادن
هوش مصنوعی: چه دلیلی دارد که بخواهیم برای غم، غم بگذاریم؟ هنگامیکه به فکر رهایی از غم باشیم، چه بسا خود به افسردگی دچار شویم.
به چنگ و باده ده خود را شکیبی
نه از درد دل چون من غریبی
هوش مصنوعی: خودت را با نوشیدن مشروب و لذت‌های زندگی مشغول کن، زیرا مانند من که غریب و تنها هستم، نباید از درد دل رنج ببری.
ولی گویم به پیشت مشکل خویش
به امیدی که بگشایی دل خویش
هوش مصنوعی: می‌خواهم مشکلاتم را با تو در میان بگذارم، به امید اینکه بتوانی قلبت را برای شنیدن آن باز کنی.
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که می گویند خون با خون توان بست
هوش مصنوعی: نگو از غم، چون نمی‌توان آن را پایان داد؛ چون می‌گویند در نهایت، خون به خون می‌رسد و پیوندها به هم می‌پیوندند.
نگویم کز غمم آزاد سازی
که از غم خاطر خود شاد سازی
هوش مصنوعی: من نمی‌گویم که مرا از غم‌هایم رهایی بدهی، بلکه می‌گویم که تو با خوشحالی خود، مرا هم شاد می‌کنی.
بدان ای گل عذار مه جبینم
که من شهزادهٔ اقلیم چینم
هوش مصنوعی: ای گل زیبا، بدان که من شاهزاده‌ای از سرزمین چین هستم.
من از چینم همه چین بت پرستند
چو من یک تن ز دام بت نرستند
هوش مصنوعی: من از سرزمین چین هستم و همه در آنجا به بت‌ها اعتقاد دارند، اما من به تنهایی از دامی که آنها در آن گرفتار هستند، آزاد شده‌ام.
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
هوش مصنوعی: مادر و پدر من از هر چیزی در زندگی خوشحال بودند، به جز فرزند.
پدر گفته‌ست روزی با برهمن
که گر بت سازدم این دیده روشن
هوش مصنوعی: پدر روزی به برهمن گفته است که اگر افسانه‌ای بسازم، این چشم روشن را به دست می‌آورم.
به فرزندی نماید سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
هوش مصنوعی: او را به عنوان فرزند خود بالا می‌برم و برایش خادمی در معبد مجسمه‌ها قرار می‌دهم.
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
هوش مصنوعی: او به گونه‌ای صحبت کرد، به شکلی عمل کرد و کارهایی انجام داد که مرا در سن شش سالگی به معبد بت‌ها آورد.
یکی بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
هوش مصنوعی: در آنجا یکی مجسمه‌ساز که کارش ساختن بت‌هاست، به من حسادت ورزید و در نهایت به واسطه‌ی مرد مجسمه‌ساز، به من نزدیک شد.
چو بت می کردم از جان خدمت او
که بد میل دلم با صنعت او
هوش مصنوعی: وقتی که از دل تمام وجودم به او خدمت می‌کردم، دریافتم که میلم به او برآورده می‌شود، چون او به دقت و هنری خاص، نیازم را برآورده می‌کند.
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
هوش مصنوعی: او با شایستگی خود، هر هنری را که داشت به من یاد داد و باعث شد که روح من نیز شاداب و روشن شود.
برهمن بت تراشی داد یادم
بماند آن خوی طفلی در نهادم
هوش مصنوعی: برهمن، که کاشف و سازنده بت‌هاست، به من یادآوری کرد که روح پاک و سادگی کودکانه هنوز در درونم باقی مانده است.
چو از چشم محبت سوی من دید
چنان گشتم که استادم پسندید
هوش مصنوعی: وقتی که نگاه محبت‌آمیز به من داشت، به قدری تحت تأثیر قرار گرفتم که استاد راضی بود.
بتی باری به سنگی نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
هوش مصنوعی: من تصویری از یک بت زیبا روی سنگ ایجاد کردم، اما آن بت دل مرا به طور کامل از دستم ربود.
شب و روزم سر اندر پای او بود
سرم پیوسته پر سودای او بود
هوش مصنوعی: تمام شب و روزم در خدمت اوست و همواره ذهنم پر از عشق و اشتیاق به اوست.
بسی گشتم که او را زنده بینم
به جان آن گوهر ارزنده بینم
هوش مصنوعی: مدت زیادی به دنبال این بودم که او را زنده ببینم، چون می‌خواهم آن gem ارزشمند را مشاهده کنم.
ندیدم در همه چین همچو اویی
شدم شیدایی و آشفته خویی
هوش مصنوعی: در هیچ کجا در چین، کسی را مانند او ندیده‌ام. او باعث شده که من شوریده حال و بی‌قرار شوم.
از آن آشوب بی اندازه من
همه چین گشت پرآوازه من
هوش مصنوعی: از آن شور و هیجان زیاد من، همه جا نام و شهرت من پخش شد.
همه گفتند شادان نیک بختی
زباغ خسروی خرم درختی
هوش مصنوعی: همه گفتند که شاد و خوشبختی چون درختی سرسبز در باغی خوشبو قرار داری.
کش اول بت می صورت چشاند
به معنی بازش از صورت کشاند
هوش مصنوعی: اولین بار که بت صورتش را به من نشان داد، معنی‌اش را درک کردم و از آن صورت به عمق معنای وجودش پی بردم.
همه بامن نیاز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
هوش مصنوعی: همه با من شروع به نیاز کردند و به همین خاطر من را از دیگران متمایز کردند.
برهمن چون مرا بی خویشتن دید
مرا همچون صنم خود را شمن دید
هوش مصنوعی: زمانی که برهمن، مرا بدون داشتن هویتم مشاهده کرد، مرا مانند مجسمه‌ای که متعلق به خودش است، دید.
من از سودای بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستی در نوشته
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق و دلبستگی به معشوق، به گونه‌ای شده‌ام که این احساسات به نوشته‌ام تبدیل شده و حالا نوعی بت‌پرستی در من ایجاد شده است.
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
هوش مصنوعی: هجوم مردم و عشق به معشوق به قدری شدید بود که در نهایت مرا از خانه و کاشانه‌ام دور کرد.
سفر کردم ز صورت سوی معنی
ترا دیدم بدیدم روی معنی
هوش مصنوعی: من از ظاهر دنیا جدا شدم و به معنای حقیقی رسیدم. در این سفر، آنچه را که در باطن تو وجود دارد، دیدم و حقیقت تو را درک کردم.
چه بودی باز چشمش بازگشتی
هم از صورت به معنی بازگشتی
هوش مصنوعی: بازگشتن به چشمان او، نشانه‌ای از بازگشت به معنا و مفهوم واقعی است.
وصال از دیدهٔ جانت گشاده‌ست
ترا نیز اینچنین کاری فتاده‌ست
هوش مصنوعی: رابطهٔ نزدیک و شگفت‌انگیزی که برای تو ایجاد شده، باعث شده که تو هم به نوعی در چنین وضعی قرار بگیری.
هوس‌های دل دیوانه تو
همه بت بوده در بتخانهٔ تو
هوش مصنوعی: آرزوها و خواسته‌های دل دیوانه‌ات، همه به مانند پرستشگاه‌هایی بوده‌اند که تنها برای زیبایی تو ساخته شده‌اند.
خیال منصب و ملک و زن ومال
هوای عزت و سلمن و اقبال
هوش مصنوعی: مشتاق مقام و قدرت، عشق به زن و ثروت، و آرزوی احترام و موفقیت در سر دارم.
هنرهایی که بود آخر و بالت
سراسر نقص می‌دیدی کمالت
هوش مصنوعی: اگر هنرهایی که وجود داشتند را می‌دیدی، متوجه می‌شدی که اگرچه آنها نقص داشتند، اما کمال تو در تمام آنها مشهود بود.
همه چون بت پرستی‌های خامه
سیاه از وی چو بختت روی نامه
هوش مصنوعی: همه مانند بتی هستند که در پرستش آن‌ها، خط سیاهی وجود دارد و این موضوع شبیه به این است که سرنوشت تو در نامه‌ای نوشته شده است.
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابی شد پی دفع خمارت
هوش مصنوعی: وقتی که دلت به عشق معشوقان افتاد، نوشیدنی تو شفا بخش می‌شود و می‌تواند غم و اندوه تو را برطرف کند.
ز صورت های بی معنی رمیدی
چنان دیدی که در معنی رسیدی
هوش مصنوعی: از چهره‌های بی‌معنی دوری کرده‌ای، به‌گونه‌ای که به معنای واقعی دست یافته‌ای.
بسی از سخت گوییهای اغیار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
هوش مصنوعی: بسیاری از سخنان تند و تیز دیگران بر تو اثر نمی‌گذارد و نمی‌تواند تو را تحت تأثیر قرار دهد.
بسی آه نفس را گرم کردی
که تا سنگین دلی را نرم کردی
هوش مصنوعی: بسیار تلاش کردی تا با نفس‌های عمیق و آه‌های گوناگون، دل سنگین و سردی را به احساسات نرم و لطیف تبدیل کنی.
بر دلها بسی رفتی به زاری
که نقش مهر بر سنگی نگاری
هوش مصنوعی: تو با زاری و دل‌سرگشتگی بسیاری به دل‌ها نفوذ کردی، چنان که مهر و نشان‌ات بر سنگی نقش بسته است.
جفاها دیدی از بیگانه و خویش
ز جور دلبر و کین بداندیش
هوش مصنوعی: آسیب‌ها و بی‌رحمی‌هایی که از سوی بیگانگان و حتی نزدیکان دیده‌ای، ناشی از ظلم معشوق و کینه‌توزی‌های بداندیشان است.
که گردیدی و سنجیدی کنونش
فزودن دیدی زکوه بیستونش
هوش مصنوعی: تو وقتی که به دور و بر خود نگریستی، دریافت کردی که اکنون چه اندازه بر وجود تو افزوده شده است، مانند آن که از دمنوش کوه بیستون به اوج رسیده‌ای.
لبی دیدی که از شیرین کلامی
شکر را داده فتوا بر حرامی
هوش مصنوعی: زبان کسی را دیدی که با شیرینی کلامش، شکر را حرام اعلام کرده است.
رخی دیدی که خورشید سحر تاب
چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
هوش مصنوعی: صورت زیبایی را دیدی که در صبحگاه مانند نیلوفر به عشقش می‌درخشد و تاب می‌خورد.
بدیدی مویی آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
هوش مصنوعی: اگر مویی را که آتش عشق را شعله‌ور می‌کند دیده باشی، هزاران خسرو (پادشاه) را در دایره عشق مشاهده کرده‌ای.
قدی دیدی خرام آهو زشمشاد
به رعنایی غلامش سرو آزاد
هوش مصنوعی: شکلی زیبا و دلربا را مشاهده کردی که مانند آهویی در حال حرکت است و به شاخسارهای شمشاد می‌بالد. این زیبایی به اندازه سرو آزاد بلند و خوش‌قامت است.
تذروی دیدی از وی باغ رنگین
خضاب چنگلش از خون شاهین
هوش مصنوعی: تو از دیدن باغ رنگارنگ او حیرت زده شدی، که چنگالش به رنگ خون شاهین است.
غزالی دیدی از وی دشت را زیب
و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
هوش مصنوعی: یک غزال را دیدی که دشت را زینت می‌بخشید و از طرفی هم بر کنار شیران، محافظتی ایجاد کرده بود.
بهشتی دیدی از وی کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
هوش مصنوعی: بهشتی را دیدی که در آن، خانه‌ای آباد و پر رونق وجود داشت، و تمام زیبایی‌های آن به گونه‌ای بود که حسادت جوانان خوش سیما و فضایل حورهای بهشتی را در دل‌ها ایجاد می‌کرد.
اگرچه آن هم از صورت اثر داشت
ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
هوش مصنوعی: اگرچه آن چیز هم نشان‌هایی داشت، اما راه به معنا و مفهوم بیشتری می‌برد.
اگرچه نقش آن صورت زدت راه
ولی جانت ز معنی بود آگاه
هوش مصنوعی: اگرچه ظاهر و چهره‌ات بامزه و جذاب است، ولی روح و جان تو به عمق و معنا پی‌برده است.
ترا گر نی دل و گردیده بودی
چو فرهادش به معنی دیده بودی
هوش مصنوعی: اگر تو نیز مانند فرهاد دلی سرشار از عشق و احساس داشتی، به حقیقت زیبایی‌های عشق را می‌دیدی.
برو شکری کن ار دردی رسیدت
که آخر چاره از مردی رسیدت
هوش مصنوعی: اگر دردی به تو رسید، برو شکرگزاری کن، چون در نهایت، راه‌حل از نجات و حمایتی که به تو می‌رسد، خواهد آمد.
که معنی‌های مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حیرت اوست
هوش مصنوعی: معنای کلام مردم به شکل ظاهری او جلوه می‌کند و دیوانگی ناشی از شگفتی و حیرت او در زمینه‌ی زیبایی و جذابیتش را به تصویر می‌کشد.
هر آن معنی که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشاید از دل
هوش مصنوعی: هر مفهومی که ظاهر را در برابر کجا باز کند، از دل سرچشمه می‌گیرد.
چو بحر معنی آید در تلاطم
شود این صورت معنی در او گم
هوش مصنوعی: وقتی که عمق معنا مانند دریا در حال به تلاطم افتادن باشد، این تصویر یا ظاهر معنا در آن ناپدید می‌شود.
در این معنی کسی کاو را نه دعوی‌ست
یقین داند که صورت عین معنی‌ست
هوش مصنوعی: در این باره، کسی که به حقیقت پی برده و خود را درگیر ادعاهای بی‌مبنا نمی‌کند، می‌داند که حقیقت واقعی همانند شکل و ظاهری است که در دنیای مادی وجود دارد.
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
هوش مصنوعی: به نام خداوندی که هم آشکار و هم پنهان است و او هر دو را به یک میزان می‌شناسد.
در گنج سخن را می‌کنم باز
جهان پر سازم از درهای ممتاز
هوش مصنوعی: در دنیای کلام و شعر، من سخن را به گونه‌ای بیان می‌کنم که دنیا را از زیبایی‌ها و ویژگی‌های خاص پر کنم.
حدیثی را که وحشی کرده عنوان
وصالش نیز ناورده به پایان
هوش مصنوعی: گفتاری که به عشق و وصال اشاره دارد، صرفاً به خاطر شدت احساسات و آشفتگی ناشی از آن به پایان نرسیده و از تمام جزئیاتش صحبت نشده است.
به توفیق خداوند یگانه
به پایان آرم آن شیرین فسانه
هوش مصنوعی: با کمک خداوند یکتا، قصه شیرین خود را به پایان می‌رسانم.
که کس انجام آن نشیند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند به تنهایی نتیجه کار دیگران را به سرانجام برساند، زیرا در حین صحبت و تبادل نظر، از همکاری و مشارکت همگان بهره‌مند می‌شوند.
حکایتها میان آن دو رفته‌ست
که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته‌ست
هوش مصنوعی: داستان‌ها و وقایعی که بین آن دو گذشته، به قدری عمیق و خاص است که هیچ‌کس آن‌ها را ندیده و هیچ‌کس هم نشنیده است.
شبی در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زیر کوه بیستون خفت
هوش مصنوعی: یک شب در خواب، فرهاد به من گفت که چشمانش در زیر کوه بیستون خوابیده است.
که آن افسانه کس نشنیده از کس
که من خواهم که بنیوشند از این پس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس داستانی که من می‌خواهم بگویم را نشنیده است، و از این پس من امیدوارم که دیگران آن را بشنوند.
ز وحشی دید یاری روی یاری
وصالش داشت از یاری به کاری
هوش مصنوعی: از دلدادگی یار و زیبایی‌اش لذت می‌برد و با یاد او، به کارهایی پرداخته بود.
بسی در معانی هردو سفتند
به مقداری که بد مقدور ، گفتند
هوش مصنوعی: در بسیاری از معانی، هر دو طرف به شدت استدلال کرده‌اند، به اندازه‌ای که به سختی می‌توان به یک نتیجه روشن رسید.
به نام خسرو و فرهاد و شیرین
بیان عشق را بستند آیین
هوش مصنوعی: به نام شخصیت‌های معروفی چون خسرو و فرهاد و شیرین، به عشق راه و رسمی داده شده است.
ولی ز آن قصه چیزی بود باقی
که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
هوش مصنوعی: اما از آن داستان چیزی باقی مانده است که هر دو ساغر از شراب پر شده است.
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
هوش مصنوعی: دوران پرشکوهی به پایان رسید و مردم از گفتن سخنان زیبا بازماندند؛ قلم‌ها هم دیگر چیزی نمی‌نویسند و خاموش شده‌اند.
شدند اندر هوای وصل جانان
به گیتی یادگاری ماند از آنان
هوش مصنوعی: در آرزوی دیدار محبوب، کسانی در این دنیا به جا مانده‌اند که یاد و خاطره‌شان همواره باقی خواهد ماند.
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصه‌ای شیرین ز فرهاد
هوش مصنوعی: حال وقت آن است که قلمی در دست من است که داستانی زیبا و دلنشین درباره فرهاد روایت کند.
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
هوش مصنوعی: وقتی که کوهکن داستان زندگی‌اش را بیان کرد، تو نمی‌دانی که چطور جوابش را بدهی چون او با زبان خودش حرف می‌زند.
وصال اینجا سخن را بس نموده‌ست
نقاب از چهرهٔ جان بس نموده‌ست
هوش مصنوعی: دوستی و اتحاد در اینجا سخن را به پایان رسانده است و پرده از چهرهٔ روح برداشته است.
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد
هوش مصنوعی: از صبر و شکیبایی یاد بگیر، زیرا او پاسخی داد که از آن سخن، خوشی‌های بسیاری به دست آمد.