بخش ۳۵ - در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانیست
اگر خواهی بماند راز پنهان
به دل آن راز پنهان ساز چو جان
مکن راز آشکارا تا توانی
که اندر محنت و اندوه مانی
حکیم این راز را خود پرده در شد
که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
که گل چون راز خویش از پرده بگشاد
به اندک فرصتی در آتش افتاد
در اول نکهت و تابش ببردند
در آخر ز آتشی آبش ببردند
چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد
تن خود را به راه سد خطر داد
نخستش پیکر از پولاد سودند
وزان پس گوهرش یغما نمودند
چو راز کوهکن چون کوه شد فاش
به سر افکنده خسرو فکر یغماش
که آن گوهر که در خورد شهان بود
چودل در سینهٔ پاکش نهان بود
چنین گویید کز شیرین و فرهاد
خبر در محفل پرویز افتاد
که از چین چابک استادی قوی دست
که در فرسودن سنگش بود دست
رسیده در بر بانوی ارمن
سر شیرین لبان شیرین پرفن
گشاده دست در کار آزمایی
نموده سحر در صنعت نمایی
ز دست و تیشهٔ آن مرد فسون ساز
شده پولادسای و خاره پرداز
تهی از بیستون کردهست طاقی
چو چرخ بیستون عالی رواقی
ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ
که مانی را ز خاطر برده ارتنگ
چنان در کار برده هندسی را
که شسته نامهٔ اقلیدسی را
در این صنعت به شوق زر نبودهست
که با شوق دگر بازو گشودهست
نه بر سیم است چشم او نه بر زر
که افشاند ز نوک تیشه گوهر
چو مزدوران نداند زر پرستی
که هست از باده دیگر به مستی
چنین گویند با آن کس که گفته
نباشد اعتمادی بر شنفته
که شیرین گوشهٔ چشمی نمودهست
به کلی خاطر او را ربودهست
بدان هم نیز میماند از آن رو
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
بود چون خسروی گر کارفرما
نیاید او ز چندین خاره فرسا
به حدی خاطر شیرین برآشفت
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
چنانش آتش غیرت بر افروخت
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
اگرچه غیرت اندرهرتنی هست
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
که درویش ارچه غیرتمند باشد
به عجز خویشتن در بند باشد
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
چه سازم با چنین نا آشنائی
که بگزیدهست بر شاهی گدایی
چه گویم با چنین بی روی و راهی
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
همانا آن پری را برده دیوی
که پردازد به دیوی از خدیوی
نبودم واقع از طبع زبونش
که آگاهی نبودم از درونش
بر آزادگان نبود ستوده
که بندی دل به کس ناآزموده
کسی با ناسزایی چون دهد دست
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
زمین با خصم و با ما آسمان است
تو بینی تا کجا نا مهربان است
تو آنرا بین که با شاهان نپراخت
به نطع خسروی بازی در انداخت
بگویم تا که خونش را بریزید
که با شاهان گدایان کم ستیزند
زمین را بوسه زد فرزانه شاپور
که رای شاه باد از هر بدی دور
مبادا آسمان از خدمتت سیر
همه کارت به وفق رای و تدبیر
جهان را روشنی از اخترت باد
سرگردن کشان خاک درت باد
یکی گستاخ خواهم گفت شه را
به شرط آنکه شه بخشد گنه را
خطا در خدمت شاهان روا نیست
ولی گویم که شیرین را خطا نیست
مگر شیرین نه بهر خدمت شاه
سفر ازمنزل خود کرده چون ماه
مگر نه شهره شد در شهر و بازار
به مهر و الفت شاه جهان دار
مگر نه رنجها در راه شه دید
مگر نه طعنهها از خلق بشنید
به هر چیزی که دید از نیک و از بد
قدم کی بر خلاف دوستی زد
به جرم آنکه بی پیوند و آیین
نیامد با شه او را سر به بالین
به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت
ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت
همین جرم آن نگار سیمبر داشت
که از الطاف شاه اندر نظر داشت
که همچون خاصگان شاهش نبیند
چو خاصانش به بانویی گزیند
چو شاه از لطف خود کردش گرامی
ز شکر داد او را تلخکامی
نشاید پیش شاهان گفت جز راست
گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست
همین با این روشها باورم نیست
که شیرین لحظهای بی شه کند زیست
گمانم کاین حدیث آوازهٔ اوست
هم از نیرنگهای تازهٔ اوست
که خسرو را در اندازد به تشویش
تهی سازد دل پر اندوه خویش
کجا همچون جهانداری جهان را
که شیرین خوش کند جان غمین را
گمانم آنکه آن بیچاره مزدور
بود محنت کشی از خانمان دور
ز سختی لختی آسودهست جانش
که خسرو را کند حق مهربانش
دگر در کشتن آن بی گنه مرد
چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد
ز مسکینی که آگاهیت نبود
برو آن به که بد خواهیت نبود
مکن در خون مسکینان دلیری
ز مسکینی بترس و دستگیری
صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر
که بفرستی یکی با رای و تدبیر
فرستی نامهای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوهآمیز
هم از آخر نمایی عذرخواهی
دهی امیدش از الطاف شاهی
توقع دارد او نیز ای شهنشاه
کز او یادآوری در گاه و بیگاه
نگویی عهد شیرین بی ثبات است
ز شه موقوف اندک التفات است
که دلگیر از حریم شه برون رفت
دل او داند و او خود که چون رفت
چو آزردیش باشی عذر خواهش
ور از ره رفت باز آری به رامش
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که میباید به شیرین نامه بنگاشت
دبیر آمد به کف بگرفت خامه
پرند چین گشوده بهر نامه
طراز پرنیان نام خدا کرد
که چرخ بیستون را او بپاکرد
فلک از زینت افزا شد ز انجم
خرد در وی چو وهم اندر خرد گم
جهان افروز از خورشید و از ماه
درون آزار عقل و جان آگاه
سر گردن کشان در چنبر او
رخ شاهان عالم بر در او
ادب فرمای عشاق از نکویان
بساط آرای خاک از لاله رویان
بلا پیدا کن از بالا بلندان
خرد شیدا کن از مشکین کمندان
شهت اما نه چون من بندهٔ عشق
دهنده عشق نی افکندهٔ عشق
برون آرا ز عقل عافیت ساز
درون پیرا ز عشق خانه پرداز
یکی را سر نهد در دامن دوست
یکی را خون کند در گردن دوست
به این درد و به آن درمان فرستد
به هر کس هر چه شاید آن فرستد
وزان پس از شه با داد و آیین
سوی بیدادگر بانوی شیرین
نگار زود رنج تلخ پاسخ
بت دیر آشتی، شیرین فرخ
قدح پیمای بزم بیوفایی
نوا پرداز قانون جدایی
به دل سنگ افکن مینای طاقت
به خوی آتش زن کشت محبت
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
به دل دور از همه خوبان هوسناک
خریداری شنیدم کردت آهنگ
که نبود در ترازویش به جز سنگ
تو هم دل در هوای او نهادی
گرفتی سنگی و سنگیش دادی
بجز رسوایی خود زین چه بینی
که بر شاهی گدایی برگزینی
خوش است این رسم با شاهان گرانی
به مسکینان بیدل مهربانی
نه با شاهی که از شاهی گذشتهست
به پیشت خط به مسکینی نوشتهست
خوش است این شیوه با عالم بگویی
به یک جانب نهادن زشت خویی
نه دل پرداختن از شاه عالم
نشستن با گرانی شاد و خرم
مرا از خلق عالم خود یکی گیر
ز افزونی گذشتم اندکی گیر
خوش است این ره به طبع خلق بودن
مدارا با همه عالم نمودن
نه از سر بازکردن سروری را
گزیدن رند بی پا و سری را
چو شه را گوهری ارزنده باشی
گدایی را نیرزد بنده باشی
از این بگذشته از یاران جدایی
به هر بیگانه کردن آشنایی
خلل آرد به ملک خوبرویی
گرفتم من نگفتم خود نکویی
گرفتم کز شکر آزرده بودی
که از رشکش بسی خون خورده بودی
نشاید در هلاک خویش کوشی
چنین از رشک شکر زهر نوشی
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
به رغم گل نشاید خار بگرفت
مرا کام دل و جان از شکر نیست
به غیر از شهوت تن بیشتر نیست
از آن آتش که عشقت در من افروخت
وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
تو خود نفشانی و نپسندیم نیز
که خویش آبی زنم بر آتش تیز
چو شیرین همچو فرهادیش باید
چرا پرویز را شکر نشاید
چرا دست و دل از انصاف شویی
مرا فرمایی و خود را نگویی
تو تا در فکر خویش و کام خویشی
نه خصم من که خصم نام خویشی
به رغم من به هر کس آشنایی
به من گر دشمنی با خود چرایی
ز من از بیم بدنامی گذشتی
به نام دیگران بدنام گشتی
نیالودی گرفتم دامن پاک
چه سازی زین که خوانندت هوسناک
دو رویی گرچه خوی نیکوان است
ولیکن خوبرویی را زیان است
به کام دوستان بد نام بودن
از آن بهتر که دشمن کام بودن
کنون با شکوههای من چه سازی
به طعن و خنده دشمن چه سازی
مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود
کنونم جای چندین طعنهها بود
ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست
اگر حرف بدی گویم نکو نیست
اگرچه تا مرا این طبع و خو بود
سپهرم برخلاف آرزو بود
کجا در دوستی برخود پسندم
که همچون دشمنانت بردوست خندم
به نیکویی بدت را میشمارم
به شیرینی به زهرت رغبت آرم
نهم بر خویش جرمی کز تو بینم
گل افشانم به خاری کز تو چینم
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه
که باشد در دل سنگ توام راه
به صورت گرچه تلخی میفزایی
نهانم کام جان شیرین نمایی
به عین دلبری دل مینوازی
بری در آتش اما پخته سازی
مثل زد دلبری دیوانهای را
که ماند عشق مکتب خانهای را
نخست استاد با طفلی کند خوی
که از طفلی به دانش آورد روی
کند در دامن او قند و بادام
که یکسر تلخ نتوان کردنش کام
چو اندک خو به دانش کرد کودک
کند تلخی فزون شیرینی اندک
به دانش هر چه آنرا میل جان خواست
به سختی این فزود از مرحمت کاست
چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ
بدل گردد به صلح و دوستی جنگ
بتان را نیز با دل داستانهاست
به فرهنگ محبت ترجمانهاست
دهند اول ز عیاری فریبش
از آن چشم و ذقن بادام و سیبش
ز راه و رسم دلداری در آیند
چو میل افزود بر خواری فزایند
وفا چندان که ورزد عاشق زار
شود بی مهرتر دلدار عیار
چو یکسر خاطرش با خویشتن دید
چو یک جان با خود او را در دو تن دید
به کلی جانب او آورد روی
به کام او ز عالم برکند خوی
مرا نیز از جفایش شکوهها بود
چو نیکو دیدم آن عین وفا بود
اگرچه هر چه را نیکو بر آن خوست
به حکم آنکه را نیکوست نیکوست
ولیکن من نگویم خوش میندیش
که شه را فرقها باشد ز درویش
بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد
دلم گفتی که کوبد آهن سرد
گدایی تا چه حیلت کار فرمود
که آهن نرم گشتش همچو داود
نه عارت بود ای ناسفته گوهر
که شاهان بر نشانندت بر افسر
چرا ننگت نمیآید بدین حال
که مسکینی در آوردت به خلخال
اگر رخش هوس زینگونه دانی
به رسوایی کشد کار تو دانی
قلمزن چون به کار نامه پرداخت
شه از خاصان غلامی را روان ساخت
بدادش نامه و گفت برانگیز
دل مجروح شیرین را نمک ریز
اگر خواهی که آساید دل شاه
نباید هیچت آسودن در این راه
گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت
بنای طاقت شیرین ز هم ریخت
بخش ۳۴ - در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت: چو آن مه بر فراز بیستون شدبخش ۳۶ - در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او: بهار دلکش و باغ معانی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
اگر خواهی بماند راز پنهان
به دل آن راز پنهان ساز چو جان
هوش مصنوعی: اگر میخواهی رازی در دل نگهداری، باید آن راز را به اندازه جانت محافظت کنی و به کسی نگوئی.
مکن راز آشکارا تا توانی
که اندر محنت و اندوه مانی
هوش مصنوعی: هرگز رازی را به راحتی فاش نکن، چون ممکن است در زمان سختی و غم به آن دچار شوی.
حکیم این راز را خود پرده در شد
که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
هوش مصنوعی: حکیم به درون خود نگریسته و به رازی پی برده است که وقتی آن را بیان کند، به نتیجهای شگفتانگیز میرسد.
که گل چون راز خویش از پرده بگشاد
به اندک فرصتی در آتش افتاد
هوش مصنوعی: گل زمانی که راز درونش را فاش کرد، خیلی زود در آتش عشق گرفتار شد.
در اول نکهت و تابش ببردند
در آخر ز آتشی آبش ببردند
هوش مصنوعی: در ابتدا زیبایی و درخشندگی او را جذب کردند، اما در پایان، او را با آتش ویران کردند.
چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد
تن خود را به راه سد خطر داد
هوش مصنوعی: وقتی که درون کیسه یک گوهر خارج شد، جان خود را به خاطر عبور از مشکلات و خطرات فدای آن کرد.
نخستش پیکر از پولاد سودند
وزان پس گوهرش یغما نمودند
هوش مصنوعی: اولین قدم، ساختن بدنی از فولاد است و سپس از آن، جواهرهای درونش را به سرقت میبرند.
چو راز کوهکن چون کوه شد فاش
به سر افکنده خسرو فکر یغماش
هوش مصنوعی: چون کَس کوهنورد آوازش را بلند کرد و رازها را آشکار کرد، شاه با اندیشهاش به سر فرود آورد.
که آن گوهر که در خورد شهان بود
چودل در سینهٔ پاکش نهان بود
هوش مصنوعی: گوهری که در وجود پادشاهان است، زمانی که در دل فردی پاک و خالص پنهان شده باشد، از ارزش و ارزشمندی خاصی برخوردار است.
چنین گویید کز شیرین و فرهاد
خبر در محفل پرویز افتاد
هوش مصنوعی: در محفل پرویز، خبری از عشق شیرین و فرهاد به گوش رسید.
که از چین چابک استادی قوی دست
که در فرسودن سنگش بود دست
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف فردی میپردازد که به شدت ماهر و توانمند است. او چنان استعدادی دارد که میتواند سنگ را فرسوده کند، نشاندهنده قدرت و مهارت او در کارهای سخت است. این افراد با تکیه بر تواناییهای خود، قادرند بر مسائل دشوار غلبه کنند و به موفقیت برسند.
رسیده در بر بانوی ارمن
سر شیرین لبان شیرین پرفن
هوش مصنوعی: به نزد بانوی ارمنی رسیدهام که لبانش همچون عسل شیرین است و زیباییاش دلربا و جذاب.
گشاده دست در کار آزمایی
نموده سحر در صنعت نمایی
هوش مصنوعی: دستت را در کارهای آزمایشی باز بگذار و در هنرهای خود شکوه و زیبایی نشان بده.
ز دست و تیشهٔ آن مرد فسون ساز
شده پولادسای و خاره پرداز
هوش مصنوعی: این مرد با دستان و تیشهاش کارهای شگفتانگیزی انجام داده و آهن را به شکلهای زیبا و پیچیده درآورده است.
تهی از بیستون کردهست طاقی
چو چرخ بیستون عالی رواقی
هوش مصنوعی: فراخنای آسمان به مانند طاقی است که از دیوارههای بینهایت و بلندی برخوردار است و در آن خبری از کوههای بیستون نیست.
ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ
که مانی را ز خاطر برده ارتنگ
هوش مصنوعی: از تیشه و ابزارهایی که بر روی سنگ نقشهایی ایجاد کردهاند، یاد مانی را از ذهن برده است و او را به فراموشی سپرده است.
چنان در کار برده هندسی را
که شسته نامهٔ اقلیدسی را
هوش مصنوعی: او بهگونهای از هندسه استفاده کرده که گویی نامهٔ اقلیدس را پاک کرده است.
در این صنعت به شوق زر نبودهست
که با شوق دگر بازو گشودهست
هوش مصنوعی: در این هنر، انگیزهی دیگری غیر از طمع به طلا موجب شده است که تلاش کند و بیفتد به کار.
نه بر سیم است چشم او نه بر زر
که افشاند ز نوک تیشه گوهر
هوش مصنوعی: چشمان او نه به زیبایی نقرهای خیره است و نه به طلا، بلکه با نبوغ و تلاش خود، با نوک تیشه گوهری را به دست میآورد.
چو مزدوران نداند زر پرستی
که هست از باده دیگر به مستی
هوش مصنوعی: مثل کارگرانی که نمیدانند طلاپرستی چیست، در حالتی از مستی قرار دارند که از نوشیدنی دیگری نشأت گرفته است.
چنین گویند با آن کس که گفته
نباشد اعتمادی بر شنفته
هوش مصنوعی: چنین میگویند که با کسی که به گفتههایش اعتماد نیست، نباید صحبت کرد.
که شیرین گوشهٔ چشمی نمودهست
به کلی خاطر او را ربودهست
هوش مصنوعی: شیرین با نگاهی کوتاه و پرمعنا دل او را بهطور کامل captivated کرده است.
بدان هم نیز میماند از آن رو
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
هوش مصنوعی: بدانیم که او به خاطر قدرتی که در یک ماه انجام داده، همچنان به همین حالت باقی خواهد ماند.
بود چون خسروی گر کارفرما
نیاید او ز چندین خاره فرسا
هوش مصنوعی: اگر کسی به مقام و قدرت برسد، اما کارفرما و سرپرست او در کارها مشارکت نداشته باشد، دلیلی بر برتری او نیست و او در میان مشکلات و چالشها درمانده خواهد شد.
به حدی خاطر شیرین برآشفت
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
هوش مصنوعی: خیلی ناراحت و آشفته شد که نه توانست چیزی بخورد و نه خوابش برد.
چنانش آتش غیرت بر افروخت
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
هوش مصنوعی: غیرت و شجاعت او به قدری شعلهور شد که حتی یاقوتی که بر کمرش بود، در اثر آن سوخت.
اگرچه غیرت اندرهرتنی هست
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
هوش مصنوعی: اگرچه در دل هر انسانی غیرت وجود دارد، اما بر توانایی و قدرت فراوان خسرو، آتش و چالش بیشتری وارد میشود.
که درویش ارچه غیرتمند باشد
به عجز خویشتن در بند باشد
هوش مصنوعی: اگرچه درویش ممکن است انسان غیرتمندی باشد، اما به خاطر ناتوانی خود، در محدودیت و وابستگی قرار دارد.
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
هوش مصنوعی: وقتی که غیرت با قدرت همراه شود، حتی اگر حریف قوی باشد یا زمانه علیه تو باشد، هیچ عذری پذیرفته نیست.
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
هوش مصنوعی: زمانی که حاکم با تمام قدرتش به غیرت بیفتد، دنیا را از شدت غیرت خود میسوزاند.
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
هوش مصنوعی: شاه به تنهایی شاپور را فراخواند و به او مقام و جایگاه بیشتری داد و او را در نزد خود نشاند.
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
هوش مصنوعی: او در خود فرو رفت و با خودش گفت: ای کسی که علم میآموزی، دربارهٔ این درد و غم چه باید بگوید یا چه کار باید بکند؟
چه سازم با چنین نا آشنائی
که بگزیدهست بر شاهی گدایی
هوش مصنوعی: من با این بیاحساسی چه باید بکنم که گدایی توانسته بر تخت شاهی بنشیند.
چه گویم با چنین بی روی و راهی
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
هوش مصنوعی: نمیدانم چه بگویم وقتی کسی را میبینم که نه زیباست و نه راهی روشن دارد، گویی که سایههای تاریکی بر او افتادهاند.
همانا آن پری را برده دیوی
که پردازد به دیوی از خدیوی
هوش مصنوعی: به راستی آن موجود زیبا به دستان دیوی گرفتار شده که به دیو دیگر خدمت میکند.
نبودم واقع از طبع زبونش
که آگاهی نبودم از درونش
هوش مصنوعی: من از ذات و طبیعت او بیخبر بودم، چون هیچ آگاهی از درونش نداشتم.
بر آزادگان نبود ستوده
که بندی دل به کس ناآزموده
هوش مصنوعی: آزادگان به هیچ وجه شایسته نیستند که دل خود را به دست کسی نااستوار بسپارند.
کسی با ناسزایی چون دهد دست
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
هوش مصنوعی: اگر کسی به دیگری توهین کند، باید عواقب کارش را بپذیرد و بداند که نقض عهد و پیمان کرده است.
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
هوش مصنوعی: کسی به درستی گفته است که وقتی انسان با افراد نالایق و نادان ارتباط برقرار کند، در واقع ارزش و مقام خود را کاهش میدهد. هر فردی با انتخابهای نادرست و روابط نامناسب، به خود آسیب میزند و به نوعی ارزش خود را پایین میآورد.
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
هوش مصنوعی: دشمن برای خود شیرینی و خوشی دارد، اما با ما مثل تلخی و زهر رفتار میکند. تو خود ببین که چقدر این دو رنگی و دوگانگی در رفتار وجود دارد.
زمین با خصم و با ما آسمان است
تو بینی تا کجا نا مهربان است
هوش مصنوعی: زمین در مقابل دشمن و در کنار ما از آسمان بالاتر است و تو میبینی که تا کجا بیرحم و سختگیر است.
تو آنرا بین که با شاهان نپراخت
به نطع خسروی بازی در انداخت
هوش مصنوعی: به آنچه میبینی توجه کن که او با پادشاهان تعامل نداشت و در میدان سلطنت بازی را آغاز کرد.
بگویم تا که خونش را بریزید
که با شاهان گدایان کم ستیزند
هوش مصنوعی: بگویم که خونش را بریزید، زیرا او با پادشاهان درگیر نمیشود و فقط به گدایان مقابل خود میپردازد.
زمین را بوسه زد فرزانه شاپور
که رای شاه باد از هر بدی دور
هوش مصنوعی: شاپور فرزانه با احترام و محبت به زمین بوسه زد تا نشان دهد که به حکمت و رای صحیح شاه اهمیت میدهد و از هرگونه بدی و نادرستی دور است.
مبادا آسمان از خدمتت سیر
همه کارت به وفق رای و تدبیر
هوش مصنوعی: نکند که آسمان از خدمت تو خسته شود و همه کارهایت طبق فکر و برنامهات به خوبی پیش نرود.
جهان را روشنی از اخترت باد
سرگردن کشان خاک درت باد
هوش مصنوعی: روشنی و روشنایی جهان از ستاره توست، و مانند پرچمی که با باد در حال رقص است، خاک در آستانه تو قرار دارد.
یکی گستاخ خواهم گفت شه را
به شرط آنکه شه بخشد گنه را
هوش مصنوعی: میخواهم با جسارت چیزی را به پادشاه بگویم، به شرط اینکه او گناه من را ببخشد.
خطا در خدمت شاهان روا نیست
ولی گویم که شیرین را خطا نیست
هوش مصنوعی: اشتباه در خدمت و اطاعت از پادشاهان پذیرفته نیست، اما من میگویم که اشتباه شیرین (درباره خودش یا دیگران) قابل قبول است.
مگر شیرین نه بهر خدمت شاه
سفر ازمنزل خود کرده چون ماه
هوش مصنوعی: شیرین برای خدمت به شاه، مانند ماه از خانهاش بیرون آمده است.
مگر نه شهره شد در شهر و بازار
به مهر و الفت شاه جهان دار
هوش مصنوعی: آیا این حقیقت نیست که به خاطر محبت و دوستی، در بین مردم و در بازار به شهرت رسیده است؟
مگر نه رنجها در راه شه دید
مگر نه طعنهها از خلق بشنید
هوش مصنوعی: آیا او رنجها را در مسیر دستیابی به مقام معنوی تجربه نکرد؟ آیا او به طعنهها و کاستیهای دیگران گوش نداد؟
به هر چیزی که دید از نیک و از بد
قدم کی بر خلاف دوستی زد
هوش مصنوعی: هر چیزی که میبیند، چه خوب و چه بد، قدمی بر خلاف دوستی برنمیدارد.
به جرم آنکه بی پیوند و آیین
نیامد با شه او را سر به بالین
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه او بدون رابطه و قاعدهای نزد پادشاه نیامد، به ناچار باید بر روی بالینی دراز بکشد.
به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت
ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت
هوش مصنوعی: یک پادشاه به خاطر شیرین، که دلش را به او داد، با دلگیری و ناراحتی به او نزدیک شد و در این حال سعی کرد با گفتگو و محبت او را راضی کند.
همین جرم آن نگار سیمبر داشت
که از الطاف شاه اندر نظر داشت
هوش مصنوعی: آن زیبای نقرهای همین گناه را داشت که از محبتهای شاه در نظر او بود.
که همچون خاصگان شاهش نبیند
چو خاصانش به بانویی گزیند
هوش مصنوعی: کسی که مانند دیگران در برابر پادشاه قرار میگیرد، نمیتواند مانند خاصان و نزدیکان او به انتخابی افتخارآمیز دست یابد.
چو شاه از لطف خود کردش گرامی
ز شکر داد او را تلخکامی
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه با لطف و مهربانیاش او را ارجمند و ارزشمند کرد، او به عنوان تقدیر از این محبت، تلخیهای زندگی را فراموش کرده و شکرگزار شد.
نشاید پیش شاهان گفت جز راست
گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست
هوش مصنوعی: نباید در حضور پادشاهان جز حقیقت بیان کرد، زیرا اگر اینجا شیرین و خسرو نباشند، هیچ چیز دیگری ارزش گفتن ندارد.
همین با این روشها باورم نیست
که شیرین لحظهای بی شه کند زیست
هوش مصنوعی: با این روشها، برایم قابل قبول نیست که شیرین بتواند بدون عشق و احساس، زندگی کند.
گمانم کاین حدیث آوازهٔ اوست
هم از نیرنگهای تازهٔ اوست
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که این صحبت، سخنانی درباره شهرت اوست و همچنین به نیرنگها و فریبهای جدیدش اشاره دارد.
که خسرو را در اندازد به تشویش
تهی سازد دل پر اندوه خویش
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که کسی باعث میشود خسرو به اضطراب بیفتد و دلش را از غم پر کند.
کجا همچون جهانداری جهان را
که شیرین خوش کند جان غمین را
هوش مصنوعی: کجا میتوان کسی را یافت که بتواند دنیا را به اندازهای شیرین کند که روح انسانهای غمگین را شاداب کند؟
گمانم آنکه آن بیچاره مزدور
بود محنت کشی از خانمان دور
هوش مصنوعی: به نظر میرسد آن بیچاره مزدور که دور از خانهاش رنج میبرد، به مشکلات و سختیها دچار شده است.
ز سختی لختی آسودهست جانش
که خسرو را کند حق مهربانش
هوش مصنوعی: به خاطر دشواریهایی که دارد، جانش در یک لحظه آرامش پیدا میکند، زیرا عزیزش به او محبت میکند.
دگر در کشتن آن بی گنه مرد
چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد
هوش مصنوعی: دیگر تلاش نکن که آن انسان بیگناه را بکشید؛ زیرا نمیدانی او چه خطایی مرتکب شده است.
ز مسکینی که آگاهیت نبود
برو آن به که بد خواهیت نبود
هوش مصنوعی: از دست کسی که نمیداند در چه وضعیتی قرار دارد، بهتر است دوری کنی؛ چون آن فرد به تو خیر نمیخواهد.
مکن در خون مسکینان دلیری
ز مسکینی بترس و دستگیری
هوش مصنوعی: در برابر بیپناهی و ضعف افراد ضعیف جسارت نکن و از حال آنها ترس داشته باش، بلکه به آنها کمک کن.
صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر
که بفرستی یکی با رای و تدبیر
هوش مصنوعی: به نظرم بهتر است ای پادشاه بزرگ، کسی را با فکر و تدبیر بفرستی.
فرستی نامهای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوهآمیز
هوش مصنوعی: نامهای را برای او میفرستی که شامل جملات پر از شکوه و زیبایی است.
هم از آخر نمایی عذرخواهی
دهی امیدش از الطاف شاهی
هوش مصنوعی: در این شعر، شخصی از طرف خود و دیگران از دل نرم و بخشندگی شاه طلب عذرخواهی میکند و به امید دریافت محبت و لطف او است. او میخواهد که شاه، با نظر مهربانانهاش بر مشکلات و کاستیها غلبه کند و آنها را ببخشد.
توقع دارد او نیز ای شهنشاه
کز او یادآوری در گاه و بیگاه
هوش مصنوعی: او از تو انتظار دارد که همیشه در جاهای مختلف به یاد او بیفتی و او را فراموش نکنی.
نگویی عهد شیرین بی ثبات است
ز شه موقوف اندک التفات است
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که پیمان یا قولی که بسته شده، پایدار نیست و به نظر میرسد که توجه کمتری به آن میشود.
که دلگیر از حریم شه برون رفت
دل او داند و او خود که چون رفت
هوش مصنوعی: دل او از فضای شه رنجیده و به بیرون رفته است، و فقط خودش میداند چه حسی دارد و چطور این کار را کرده است.
چو آزردیش باشی عذر خواهش
ور از ره رفت باز آری به رامش
هوش مصنوعی: اگر کسی را آزار دادهای، از او عذرخواهی کن، و اگر از راه رفتهای و به سر جای خود بازگشتی، به آرامش برگرد.
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که میباید به شیرین نامه بنگاشت
هوش مصنوعی: خسرو تحت تاثیر جادو و افسون قرار گرفت و تصمیم گرفت که باید نامهای به شیرین بنویسد.
دبیر آمد به کف بگرفت خامه
پرند چین گشوده بهر نامه
هوش مصنوعی: معلم به محل کارش آمد و قلم را در دست گرفت و آماده شد تا نامهای بنویسد.
طراز پرنیان نام خدا کرد
که چرخ بیستون را او بپاکرد
هوش مصنوعی: پارچهای از جنس پرنیان با نام خداوند تزئین شده است، زیرا اوست که این جهان بیستون را شکل و سامان بخشیده است.
فلک از زینت افزا شد ز انجم
خرد در وی چو وهم اندر خرد گم
هوش مصنوعی: آسمان با زیبایی ستارگان مزین شده و در آن، خرد مانند خیالی در دل خرد گم شده است.
جهان افروز از خورشید و از ماه
درون آزار عقل و جان آگاه
هوش مصنوعی: عالم روشن از نور خورشید و ماه است و در این میان، آزار روح و عقل را میشناسد و از آن آگاه است.
سر گردن کشان در چنبر او
رخ شاهان عالم بر در او
هوش مصنوعی: سرهای بلند و کشیده در دایرهای قرار دارند که او ایجاد کرده است و چهرههای پادشاهان دنیا در مقابل او هستند.
ادب فرمای عشاق از نکویان
بساط آرای خاک از لاله رویان
هوش مصنوعی: عاشقان باید از خوشخلقان و نیکوکاران درس بگیرند و زمین را با زیباییهای گلهای لاله زینت بخشند.
بلا پیدا کن از بالا بلندان
خرد شیدا کن از مشکین کمندان
هوش مصنوعی: دشمنان را به بلا و مصیبت دچار کن و دلهای بیمار را از عشق و زیبایی پر کن.
شهت اما نه چون من بندهٔ عشق
دهنده عشق نی افکندهٔ عشق
هوش مصنوعی: عشق تو مانند من نیست، چون من بندهای هستم که عشق را میدهم، اما تو خود عشق را افکندهای.
برون آرا ز عقل عافیت ساز
درون پیرا ز عشق خانه پرداز
هوش مصنوعی: خارج را با عقل و درایت زیبا کن و درون را با عشق آراسته و تبدیل به محیطی دلنشین ساز.
یکی را سر نهد در دامن دوست
یکی را خون کند در گردن دوست
هوش مصنوعی: یک نفر خود را به دوست میسپارد و در آغوش او آرامش مییابد، در حالی که نفر دیگری به خاطر عشق و عاطفهاش نسبت به دوست، خود را به زحمت و رنج میاندازد.
به این درد و به آن درمان فرستد
به هر کس هر چه شاید آن فرستد
هوش مصنوعی: هر کسی دردی دارد و به دنبال درمانی است، بنابراین هر فردی به دیگران کمک میکند و هر چه در توان دارد، برای حل مشکلات آنها ارائه میدهد.
وزان پس از شه با داد و آیین
سوی بیدادگر بانوی شیرین
هوش مصنوعی: پس از آنکه شاه با عدالت و اصول خود پیش رفت، به سوی بیدادگری که زنی شیرینسخن است، راه مییابد.
نگار زود رنج تلخ پاسخ
بت دیر آشتی، شیرین فرخ
هوش مصنوعی: عشق نازک و حساس گاهی جوابهای تلخی میدهد، در حالی که معشوق با تاخیر به آشتی میآید و این موضوع باعث دلخوشی و شادابی در زندگی میشود.
قدح پیمای بزم بیوفایی
نوا پرداز قانون جدایی
هوش مصنوعی: جامی که در مراسم بیوفایی پر میشود، آهنگی را میسازد که قانون جدایی را به تصویر میکشد.
به دل سنگ افکن مینای طاقت
به خوی آتش زن کشت محبت
هوش مصنوعی: با قلبی محکم عشق را به خود جذب کن و با شدت به احساسات خود توجه کن.
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
به دل دور از همه خوبان هوسناک
هوش مصنوعی: شخصی با چهره زیبا و خوش روحیه، به دل خود که از دیگران دور است، آرزوهای شیطنت آمیز و جذب کننده ای دارد.
خریداری شنیدم کردت آهنگ
که نبود در ترازویش به جز سنگ
هوش مصنوعی: شنیدم که کسی برای خرید به بازار آمد، اما در ترازوی او، چیزی جز سنگ نبود.
تو هم دل در هوای او نهادی
گرفتی سنگی و سنگیش دادی
هوش مصنوعی: تو هم احساسات خود را به عشق او سپردی و در عوض، باری از مشکلات و سختیها را تحمل کردی.
بجز رسوایی خود زین چه بینی
که بر شاهی گدایی برگزینی
هوش مصنوعی: به غیر از رسوایی و ننگ، چه چیز دیگری میتوانی ببینی که بر یک پادشاه، گدایی را انتخاب کنی؟
خوش است این رسم با شاهان گرانی
به مسکینان بیدل مهربانی
هوش مصنوعی: این رفتار خوشایند است که اگر شاهان ثروتمند با دلهای مهربان به مسکینان بیرحم محبت کنند.
نه با شاهی که از شاهی گذشتهست
به پیشت خط به مسکینی نوشتهست
هوش مصنوعی: نه با کسی که روزگاری پادشاه بوده و حالا از مقامش کاسته شده، به تو پیامی نوشته است.
خوش است این شیوه با عالم بگویی
به یک جانب نهادن زشت خویی
هوش مصنوعی: این روش خوب است که با دیگران صحبت کنی و بگویی که کارهای زشت را به یک طرف بگذارند و از آنها دوری کنند.
نه دل پرداختن از شاه عالم
نشستن با گرانی شاد و خرم
هوش مصنوعی: نه دلی برای عشق ورزیدن دارم و نه تمایل به زندگی در کنار پادشاه. نشستن با ثروتمندان و شاد بودن برایم لذتی ندارد.
مرا از خلق عالم خود یکی گیر
ز افزونی گذشتم اندکی گیر
هوش مصنوعی: متن اشاره دارد به اینکه از میان همهی انسانها، تنها یکی را برای خود انتخاب کن و به جای اینکه به زیاد بودن افراد توجه کنی، بر روی همان یک نفر تمرکز کن و به او اهمیت بده.
خوش است این ره به طبع خلق بودن
مدارا با همه عالم نمودن
هوش مصنوعی: این مسیر دلپذیر است، زیرا با برخورد ملایم و مدارا میتوان با تمام جهان ارتباط برقرار کرد و همه را در کنار هم داشت.
نه از سر بازکردن سروری را
گزیدن رند بی پا و سری را
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که شخصی نمیتواند با خودخواهی و بدون تلاش، مقام و رتبهای بالا به دست آورد. برای رسیدن به بزرگی و سروری، نیازمند استعداد، تلاش و ویژگیهای خاص هستیم، و نمیتوان فقط با کلاهبرداری یا فریب به اهداف بزرگ رسید.
چو شه را گوهری ارزنده باشی
گدایی را نیرزد بنده باشی
هوش مصنوعی: اگر پادشاه دارای گوهر و ارزشمندی باشد، ارزش گدایی کمتر از آن است که بندگی کند.
از این بگذشته از یاران جدایی
به هر بیگانه کردن آشنایی
هوش مصنوعی: از دوستان که جدا شویم، به راحتی میتوانیم با هر بیگانهای ارتباط برقرار کنیم.
خلل آرد به ملک خوبرویی
گرفتم من نگفتم خود نکویی
هوش مصنوعی: من زیباییهای زندگی را به خاطر نقصهایی که دارد، نادیده نگرفتم و هرگز نگفتم که خودم خوب هستم.
گرفتم کز شکر آزرده بودی
که از رشکش بسی خون خورده بودی
هوش مصنوعی: متوجه شدم که به خاطر حسادتت، آزرده خاطر شدهبودیو به همین دلیل، خیلی از غمها را تحمل کرده بودی.
نشاید در هلاک خویش کوشی
چنین از رشک شکر زهر نوشی
هوش مصنوعی: نباید به خاطر حسادت خود در حرکات و رفتارت به خود آسیب برسانی، زیرا این کار مانند نوشیدن زهر به جای شکر خواهد بود.
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
به رغم گل نشاید خار بگرفت
هوش مصنوعی: وقتی غیرت به دامنت چنگ میزند، ناگزیر از آن هستی که مانند گل نمیتوانی خار را تحمل کنی.
مرا کام دل و جان از شکر نیست
به غیر از شهوت تن بیشتر نیست
هوش مصنوعی: من از زندگی و خواستههای دلم جز لذت جسمانی چیز دیگری نمیخواهم.
از آن آتش که عشقت در من افروخت
وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
هوش مصنوعی: آتش عشق تو در وجودم شعلهور شده و تمام وجودم از سر تا پا در آتش سوخته است.
تو خود نفشانی و نپسندیم نیز
که خویش آبی زنم بر آتش تیز
هوش مصنوعی: تو خود به خودت اجازه میدهی و ما هم نمیپسندیم، چون که خودم آتش تند را با آب خاموش میکنم.
چو شیرین همچو فرهادیش باید
چرا پرویز را شکر نشاید
هوش مصنوعی: اگر شیرین مانند فرهاد باشد، چرا پرویز باید شکر و محبت را از آن خود نکند؟
چرا دست و دل از انصاف شویی
مرا فرمایی و خود را نگویی
هوش مصنوعی: چرا تو خود را از انصاف دور میکنی و به من میگویی که انصاف داشته باشم؟
تو تا در فکر خویش و کام خویشی
نه خصم من که خصم نام خویشی
هوش مصنوعی: اگر مشغول فکر و خواستههای خودت باشی، تو دشمن من نیستی، بلکه دشمن نام و شخصیت خودت هستی.
به رغم من به هر کس آشنایی
به من گر دشمنی با خود چرایی
هوش مصنوعی: با وجود اینکه من از او ناراضی هستم، او با هر کسی آشنا میشود. اگر با من بدی کند، دلیلی برای این کار ندارد.
ز من از بیم بدنامی گذشتی
به نام دیگران بدنام گشتی
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از بدنام شدن، از من فاصله گرفتی، اما به خاطر نام دیگران در نهایت خودت بدنام شدی.
نیالودی گرفتم دامن پاک
چه سازی زین که خوانندت هوسناک
هوش مصنوعی: من دامن پاکی را آلوده نکردم، چه فایدهای دارد به این که تو را با نام هوسناک بنامند؟
دو رویی گرچه خوی نیکوان است
ولیکن خوبرویی را زیان است
هوش مصنوعی: دو رویی، هرچند که در برخی افراد نیکو به نظر میرسد، اما به زیبایی و خوبی چهره آسیب میزند.
به کام دوستان بد نام بودن
از آن بهتر که دشمن کام بودن
هوش مصنوعی: بهتر است که در نزد دوستان، به خاطر نداشتن شهرت بد، با آرامش زندگی کنیم، تا اینکه به خاطر جلب رضایت دشمنان خود، به مشکل بیفتیم.
کنون با شکوههای من چه سازی
به طعن و خنده دشمن چه سازی
هوش مصنوعی: اکنون با زیباییها و افتخارات من چه برخوردی خواهید کرد؟ و نسبت به تمسخر و خندههای دشمن چه خواهید کرد؟
مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود
کنونم جای چندین طعنهها بود
هوش مصنوعی: اگر مانند تو طبع و خصلت بیوفایی داشتم، اکنون در جایگاه من پر از انتقاد و طعنه بود.
ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست
اگر حرف بدی گویم نکو نیست
هوش مصنوعی: اما از آنجا که من این ویژگی و خصلت را ندارم، اگر سخن ناپسندی بر زبان آورم، مناسب نیست.
اگرچه تا مرا این طبع و خو بود
سپهرم برخلاف آرزو بود
هوش مصنوعی: هرچند که این سرشت و خلق و خوی من است، اما سرنوشت من بر خلاف آرزوهایم رقم خورده است.
کجا در دوستی برخود پسندم
که همچون دشمنانت بردوست خندم
هوش مصنوعی: متن بیانگر این است که فرد در دوستی به حدی خودخواه است که اگر بخواهد، میتواند به همان اندازه که دشمنانش در برابر او خندیدند، به دوستانش نیز بخندد. به عبارت دیگر، او در روابط دوستانهاش هم برای خودخواهی و منافع شخصیاش رفتار میکند و حتی ممکن است به دوستانش لطمه بزند.
به نیکویی بدت را میشمارم
به شیرینی به زهرت رغبت آرم
هوش مصنوعی: من تو را به نیکی و زیبایی میشمارم و به شیرینی باعث جلب توجه و علاقهام به تو میشوی.
نهم بر خویش جرمی کز تو بینم
گل افشانم به خاری کز تو چینم
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر احساسی است که فردی به کسی دارد. او میگوید که با وجود اینکه از طرف او احساس درد و رنج میکند، اما همچنان عشق و محبتش را ابراز میکند. به عبارت دیگر، حتی اگر از طرف محبوبش آسیب ببیند، باز هم به خاطر یاد او و زیباییهایش، احساس خوبی دارد و از آن لذت میبرد.
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه
که باشد در دل سنگ توام راه
هوش مصنوعی: گاهی اوقات خودم را فریب میزنم که در دل سنگی تو، جایی برای من وجود دارد.
به صورت گرچه تلخی میفزایی
نهانم کام جان شیرین نمایی
هوش مصنوعی: هرچند که در ظاهر به من تلخی میزنی، اما در باطن برای روح و جانم شیرینی میآوری.
به عین دلبری دل مینوازی
بری در آتش اما پخته سازی
هوش مصنوعی: شما با زیباییتان دلها را نوازش میکنید و با وجود این که آتش عشق شما را میسوزاند، در واقع به نوعی همگان را به کمال و رشد میرسانید.
مثل زد دلبری دیوانهای را
که ماند عشق مکتب خانهای را
هوش مصنوعی: مثل آن دلبری که با زیباییاش دیوانهام کرده، عشق من نیز مانند محبت دوران کودکیام به یادگار مانده است.
نخست استاد با طفلی کند خوی
که از طفلی به دانش آورد روی
هوش مصنوعی: در ابتدا، معلم با کودک به شیوهای دوستانه و مهربان برخورد میکند تا از همان دوران کودکی به او علم و دانش را بیاموزد.
کند در دامن او قند و بادام
که یکسر تلخ نتوان کردنش کام
هوش مصنوعی: در دامان او شیرینی و لطف و محبت وجود دارد، زیرا نمیتوان همه چیز را به صورت تلخ تجربه کرد.
چو اندک خو به دانش کرد کودک
کند تلخی فزون شیرینی اندک
هوش مصنوعی: هنگامی که کودک کمکم به علم و دانش عادت کرد، باعث میشود که تلخیهای بیشتری را تحمل کند اما شیرینیهای کمتری را بچشد.
به دانش هر چه آنرا میل جان خواست
به سختی این فزود از مرحمت کاست
هوش مصنوعی: به اندازهای که روح انسان به دانشی علاقهمند باشد، آن دانش با تلاش و سختی بیشتری به دست میآید و این تلاش ممکن است از رحمت و نعمتها بکاهد.
چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ
بدل گردد به صلح و دوستی جنگ
هوش مصنوعی: وقتی که تمام افراد به علم و فرهنگ روی بیاورند، دشمنیها و جنگها به صلح و دوستی تبدیل میشود.
بتان را نیز با دل داستانهاست
به فرهنگ محبت ترجمانهاست
هوش مصنوعی: مجسمهها و معشوقها نیز داستانهایی دارند که با عشق و محبت قابل فهم هستند.
دهند اول ز عیاری فریبش
از آن چشم و ذقن بادام و سیبش
هوش مصنوعی: در ابتدا، او را با زیباییهایش فریب میدهند، زیباییهایی مانند چشمانش و صورتش که یادآور بادام و سیب است.
ز راه و رسم دلداری در آیند
چو میل افزود بر خواری فزایند
هوش مصنوعی: وقتی که دلبستگی و محبت زیاد میشود، انسانها به راه و روشهای دلجویی روی میآورند، اما این میل و علاقه میتواند باعث افزایش درد و رنج نیز بشود.
وفا چندان که ورزد عاشق زار
شود بی مهرتر دلدار عیار
هوش مصنوعی: وفا به اندازهای است که اگر معشوق به عاشق بیتوجهی کند، عاشق بیشتر از قبل زجر خواهد کشید.
چو یکسر خاطرش با خویشتن دید
چو یک جان با خود او را در دو تن دید
هوش مصنوعی: وقتی که تمام توجهش را به خودمعطوف کرد، مانند این بود که وجودش را در دو شکل مختلف مشاهده میکند؛ یک جان که خودش است، و دیگری که در مقابلش حاضر است.
به کلی جانب او آورد روی
به کام او ز عالم برکند خوی
هوش مصنوعی: تمام توجه و علاقهاش را به او معطوف کرده و برای خوشنودی او، از دنیای پیرامون خود فاصله گرفته است.
مرا نیز از جفایش شکوهها بود
چو نیکو دیدم آن عین وفا بود
هوش مصنوعی: من هم از ناملایماتش گلایههایی داشتم، اما وقتی به خوبی وفاداریاش را دیدم، همه چیز تغییر کرد.
اگرچه هر چه را نیکو بر آن خوست
به حکم آنکه را نیکوست نیکوست
هوش مصنوعی: اگرچه هر چیزی که زیبا و خوب به نظر میرسد، به خاطر این است که در ذات خود خوب است.
ولیکن من نگویم خوش میندیش
که شه را فرقها باشد ز درویش
هوش مصنوعی: اما من نمیگویم که خوشحال باش، زیرا پادشاه و درویش هیچ تفاوتی با هم ندارند.
بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد
دلم گفتی که کوبد آهن سرد
هوش مصنوعی: دل سنگین تو از شدت ناله و غم از حال من چنان مینالد که گویی آهن سرد را میکوبد.
گدایی تا چه حیلت کار فرمود
که آهن نرم گشتش همچو داود
هوش مصنوعی: گدایی با چه تدبیری توانست که آهن را مانند داود نرم کند.
نه عارت بود ای ناسفته گوهر
که شاهان بر نشانندت بر افسر
هوش مصنوعی: تو را عیب نیست که به عنوان گوهری ارزشمند بر سر تاج شاهان قرار بگیری و در مجللترین جایگاهها قرار داشته باشی.
چرا ننگت نمیآید بدین حال
که مسکینی در آوردت به خلخال
هوش مصنوعی: چرا از خودت خجالت نمیکشی که در این وضعیت، فردی بیچاره تو را به زنجیر کشیده است؟
اگر رخش هوس زینگونه دانی
به رسوایی کشد کار تو دانی
هوش مصنوعی: اگر اسب تو تمایل به این داشته باشد که به چنین حالتی بیفتد، خودت میدانی که عاقبت کار به رسوایی ختم میشود.
قلمزن چون به کار نامه پرداخت
شه از خاصان غلامی را روان ساخت
هوش مصنوعی: وقتی نویسنده مشغول نوشتن نامه شد، پادشاه یکی از غلامان ویژهاش را به خدمت فرستاد.
بدادش نامه و گفت برانگیز
دل مجروح شیرین را نمک ریز
هوش مصنوعی: نامهای به او داد و گفت: دل شکسته و زخمی شیرین را برانگیز و از نمک برای التیام آن استفاده کن.
اگر خواهی که آساید دل شاه
نباید هیچت آسودن در این راه
هوش مصنوعی: اگر میخواهی دل پادشاه را شاد کنی، نباید خودت در این مسیر از آرامش برخوردار باشی.
گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت
بنای طاقت شیرین ز هم ریخت
هوش مصنوعی: از شاه گرفت و مانند سیلی که به راه میافتد، ساختار و استقامت شیرین را به هم ریخت.