بخش ۳۴ - در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
بخش ۳۳ - در حکایت گفتگوی آن بیخبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون: شنیدم عاقلی گفتا به مجنونبخش ۳۵ - در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانیست: اگر خواهی بماند راز پنهان
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه بر فراز کوه بیستون ظاهر شد، تو گفتی که این ماه در آسمان بدون ستونی شده است.
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
هوش مصنوعی: در حین گشت و گذار، آرام و آهسته قدم میزد و به شکل ساکت و بدون سر و صدا با کوهنورد صحبت میکرد.
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
هوش مصنوعی: او ابتدا به استاد فرزانهاش گفت که تو من را در شرایط سخت و دشوار قرار دادی، مانند کار کردن با سنگ و فولاد.
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
هوش مصنوعی: نمیدانم چطور با این درد و غم کنار بیایم، به نظرم این است که در این مسیر خسته شدهام.
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
هوش مصنوعی: تو آنقدر قوی و مستحکم هستی که مانند پولاد به نظر میرسی و یا همچون سنگی که از فولاد ساخته شده، نمیتوانی جابهجا شوی و همواره در برابر سختیها ایستادهای.
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
هوش مصنوعی: من این نقابهای سختی را به نمایش گذاشتم، زیرا با سنگ تو مانند پولاد آزمایش کردم.
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
هوش مصنوعی: وقتی میبینی که چقدر از دانشی که داری در این مسیر مهم است، متوجه میشوی که ویژگیهایت مانند موم هستند که میتوانند تغییر کنند، اما سنگی که داری، ثبات و سختی خود را حفظ میکند.
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
هوش مصنوعی: پاسخ او را آن بازوی قوی داد که ای خورشید و ماه تو معیار سنجش هستی.
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
هوش مصنوعی: در دل من آتشی نهفته است و اگر سنگ و آهن هم باشی، سزاوار است که به من توجه کنی.
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
هوش مصنوعی: اگر سنگی ساختهشده از فولاد باشد، با گذشت زمان میتواند از سختی و استحکام خود کاسته و مانند سنگی معمولی شود.
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
هوش مصنوعی: من همان روحی هستم که با وجود اینکه سنگین و محکم هستم، به راحتی میتوانم از هر سختی عبور کنم.
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
هوش مصنوعی: اگر از سنگ و آهن هم آتش به وجود بیاید، بدان که عالم، به خطر افتاده و در معرض نابودی است.
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
هوش مصنوعی: شیرینی زبان گفتن کار دشواری است، زیرا از یک فرد برنمیآید که این همه کار را انجام دهد.
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
هوش مصنوعی: می دانم که به هر جایی که بروی، به یک نیاز تو دسترسی دارم و می توانم صدایت را بشنوم و پاسخگو باشم.
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
هوش مصنوعی: من به خاطر هیچ کس در عذاب نیستم و اگر قرار باشد طلا داشته باشم، از آن نیز دریغ نخواهم کرد.
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
هوش مصنوعی: گفته شده است که این شغل و حرفه، شبیه دوستی نخواهد بود؛ زیرا این پرنده هیچگاه همخوانی نخواهد داشت.
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
هوش مصنوعی: اگرچه شمار زیادی از مرغها وجود دارند، اما در این قافله تنها یک سیمرغ اهمیت دارد.
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
هوش مصنوعی: در این سرزمین اگرچه قانونی وجود دارد که کارفرما باید چند نفر را به عنوان کارگر استخدام کند، اما واقعیتهای دیگری نیز در جریان است.
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
هوش مصنوعی: در شهر ما عادت بر این است که یک کارگر بهاجبار تحت فرمان یک کارفرما باشد.
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
هوش مصنوعی: دیگر راهی برای درخشش و روشنایی وجود ندارد، چرا که مانند زرگران مزدور، آن که به دنیا وابسته است روی خود را به سوی طلا میآورد.
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
هوش مصنوعی: میبینم که با این غرور و خودپسندیات، به طلا و نقره و ثروت ما احتیاجی نداری.
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
هوش مصنوعی: اگر تو در کار خود طلا و نقره داشته باشی، از این در، تعداد زیادی از ما وجود دارند.
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
هوش مصنوعی: کسی که از پول و ثروت دوری میکند، در واقع از گنجینهای که در درونش دارد، بیخبر است و نمیتواند به آن دسترسی پیدا کند.
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
هوش مصنوعی: من در درون خود گنجی پنهان دارم که با آن میتوانم به ثروت و نعمت دست پیدا کنم.
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
هوش مصنوعی: عشق و محبت مانند گنجی با ارزش است و اشکهای من مانند جواهراتی از آن گنج. موی سیاه و زیبای تو بر سر این محبت قرار دارد.
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
هوش مصنوعی: پرویز گنجی را به دست آورد که باد او را به سرزمینش برد. حالا من هم این گنجی را که به شکل آب آمده، میبینم.
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
هوش مصنوعی: بادی که به دست آمده است، مانند گنجی ارزشمند است و این گنج بادآور، برای من آرزویی است که به آن دست یابیافتهام.
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
هوش مصنوعی: کسی که دارای ثروت و دارایی است، مانند کسی است که با باد در حال حرکت است؛ اما این ثروت، تنها دارایی آبی است که فایدهای ندارد و تنها به دانش و دانایی وابسته است.
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
هوش مصنوعی: گفت که این گنج را چطور جمع کردی؟ پاسخ داد که به خاطر اینکه به اندازه کوه، زحمت و تلاش کردم.
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
هوش مصنوعی: وقتی غم به دل من حمله میکند، درک میکنم که این سختیها من را به هدف و خواستهام نزدیک میکند.
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن جواهر از دل سنگ، باید به سختی و عذاب کشید. من نیز برای رسیدن به آرزوهایم، ناچار به تحمل سختیها هستم.
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
هوش مصنوعی: او گفت: این گنج را به عنوان دستاورد نمیدانم. و دیگری پاسخ داد: من از این چیزها و آن چیزها بینیازم.
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
هوش مصنوعی: این شخص میگوید که منظورش از بینیازی را توضیح بده، او پاسخ میدهد که تا زمانی که نیازهایم را برآورده کنم، از بینیازی حرف نمیزنم.
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که نیازت به یک سو رفت، امیدوارم آن زلف بلند تو را به دست آورم.
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
هوش مصنوعی: گفت: از سیاه روزی چه فایدهای به دست میآید؟ جواب داد: این روزهای تاریک، هدف دل است.
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
هوش مصنوعی: او گفت آیا دوباره هدف در میان است؟ و جواب داد که چون هدفم مشخص است.
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
هوش مصنوعی: گفت: خواستهات چیست؟ بگو به وضوح. او پاسخ داد: جانم فدای چهره زیبا و دلنشینش.
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
هوش مصنوعی: سوال شد جان چیست؟ پاسخ داد: نثار تو هستم. سپس سوال شد بدن چیست؟ جواب داد: خاکی از تو هستم.
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
هوش مصنوعی: دل به خود گفت: چه چیزی داری؟ دل پاسخ داد: یاد تو. پرسید: چه یاد؟ گفت: یاد مرگ من.
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
هوش مصنوعی: او گفت: در حالتی هستم که خودم را نمیشناسم، و او جواب داد: به خاطر زیبایی تو اینگونه هستم. او گفت: به خاطر موی تو دچار این آشفتگی شدهام.
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی از عشق و هدف آن صحبت میکند و میخواهد بداند که هدف عاشق بودن چیست. اما دیگری پاسخ میدهد که عاشقان اصلاً هدف خاصی ندارند و تنها به عشق خود میپردازند.
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
هوش مصنوعی: در این گفتوگو، شخصی از دیگری میپرسد که محرماش کیست، و پاسخ میشنود که «حرمان» (یعنی ناکامی و فقدان) است. سپس میپرسد که همنشیناش چه کسی است و پاسخ میدهد «هجران» (یعنی جدایی و دوری). در واقع، گفتهها نشاندهندهٔ احساس غم و فقدان عمیق است.
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
هوش مصنوعی: او گفت که در این راه جان انسان فدای آن میشود و افزود اگر جان میخواهد در این مسیر قدم بگذارد، باید آماده فداکاری باشد.
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
هوش مصنوعی: به خاطر تلاش و کوشش زیادش، او را به سوی کار عشق میکشید و وقتی به او نگاه کرد، متوجه شد که عاشقانه عمل میکند.
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
هوش مصنوعی: به دل گفتم که این مسیر عشق، مربوط به یک نفر است و در عشق ورزیدن، باید با شهامت و مردانگی رفتار کرد.
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
هوش مصنوعی: در دامن آرزوها ننشسته، حرکت و حرکتش خود گواهی بر عشق خالص اوست و نشان از درد و رنجی که دارد.
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوش مصنوعی: وقتی که به هوس نگاه میکنم، احساس سوزش و آتش در دل ندارم، بلکه با عشق و محبت چند روزی را سر میکنم.
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
هوش مصنوعی: مدتی است که آرزوهایم به دل من آسیب میزنند و در عین حال، عشق واقعیام به عنوان یک رقیب برای من ظاهر شده است.
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
هوش مصنوعی: به ساقی بگو که برای آن دل غمگین یک پیمانه شراب بیاورد تا به او شادی بدهد.
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
هوش مصنوعی: ساقی در جام ریخت، شراب خالصی که تا کنون دیده نشده است و به این ترتیب دو عنصر متضاد، آتش و آب، را به هم نزدیک کرد.
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
هوش مصنوعی: کوهکن ساغری را گرفت و داد که میتواند به درمان دردها و غمهای قدیمی کمک کند.
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
هوش مصنوعی: فرهاد به محبوبش میگوید: ای دلنواز، غمی که از تو در دل دارم را چگونه درمان کنم؟
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
هوش مصنوعی: این نوشیدنی برای هر دردی دارویی است و یکی از ویژگیهای آن این است که با هر نوع مزاجی سازگار است.
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
هوش مصنوعی: اگر از درد خوشحال هستی، باید بدان که آن درد واقعی است و اگر دلی رنجیدهات میکند، به دنبال درمانی برای آن درد باش.
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
هوش مصنوعی: وقتی از لبهای شیرین او این سخن شنید، گویی گوش به صحبت یار شیرین داده و جام نوشیدنی به طرز دلپذیری شده است.
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
هوش مصنوعی: پس از اینکه او بارها از دست او جرعهای نوشید، سخن گفتن را کنار گذاشت و به حالت مستی و سکوت افتاد.
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
هوش مصنوعی: از دل پر درد خود فریادی بلند زد و گفت: آه از دل پر درد فرهاد.
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
هوش مصنوعی: مسکین در وضعیتی عجیب و غریب قرار دارد و کارش با چنین فشار و سختی مواجه شده است.
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
هوش مصنوعی: خسرو نیازی در خود احساس نمیکند، چرا که ناز او نیاز من را میپذیرد.
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
هوش مصنوعی: کسی که از تاج و شکوه شاهانه خود احساس خجالت دارد، چه کار به لباسهای کهنه و بیارزش دیگران دارد؟
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که شاهان و صاحبمنصبان که معمولاً در موقعیتهای بالاتری قرار دارند، از این درگاه ناامید شدهاند؛ پس آیا ممکن است که گدایان، که به طور معمول در موقعیتهای پایینتری هستند، به هدف خود برسند؟ به این ترتیب، به نوعی به عدم دستیابی به خواستهها در این محل اشاره شده است.
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
هوش مصنوعی: اگر فردی فقیر به بازار برود، زیباییهای آن فقیر نمیتواند نظر کسی را جلب کند، چرا که تاج و مقام یک شاه ارزش بیشتری دارد و هرگز تحت تأثیر او قرار نمیگیرد.
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
هوش مصنوعی: اگر کسی راهی را که پر از چالش و سختی است انتخاب کند، با ناپویا و ناتوانی نمیتواند به مقصدی برسد. اختیارت به شما بستگی دارد که در شرایط نامساعد چگونه پیش بروید.
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
هوش مصنوعی: در آن طوفانی که نهنگها آسیب میزنند، دیگر چه جایی برای تعلل در یک قایق شکسته وجود دارد؟
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
هوش مصنوعی: اگر یاقوت در آتش ذوب میشود، چگونه ممکن است که پنبه را در آنجا قرار داد و سالم نگه داشت؟
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
هوش مصنوعی: از باد سردی که میتواند کوه را جا به جا کند، چه انتظاری میتوان داشت تا حال و روز یک کف را بهبود بخشد؟
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
هوش مصنوعی: از طوفانی که باعث سقوط درختان میشود، کدام گیاه میتواند سرپای خود باقی بماند؟
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
هوش مصنوعی: دل من به شیرینکاریهای آن دختر ترک افتاده است؛ حتی شیرها هم به خاطر او خود را در مقابل او کوچک میدیدند و ذلت را تحمل میکردند.
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
هوش مصنوعی: در دام زلفی افتادم که از آن به راحتی نمیتوانم رهایی یابم و این وضعیت برایم بسیار ناپسند و شرمآور است.
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
هوش مصنوعی: من دست به کار شدم و با آن بازوی قوی که نمیتواند چرخ را به حرکت درآورد، برخورد کردم.
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
هوش مصنوعی: دنیا مانند لاشهای است که در آن یک اسب چابک و تندرو وجود دارد، و این اسب همیشه درخشانی آسمان را میخواند و به دنبال آن حرکت میکند.
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
هوش مصنوعی: من تحت تاثیر جادوی چشمان کسی قرار گرفتم که قدرت سحرآمیزی دارد و میتواند بازار شگفتیها را خراب کند.
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
هوش مصنوعی: ای کاش از این بدن خسته و ناتوان خود رهایی مییافتم. ای کاش از این رنج بیفایده و بیثمر رهایی پیدا میکردم.
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
هوش مصنوعی: از شدت غم و اندوه، به زمین افتاد و به گریه درآمد، به گونهای که گویی از جبال بلند، سیلابی به راه افتاده و زمین را ویران کرد.
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
هوش مصنوعی: شراب کهنه و عشق جوانی او را به شدت تحت تأثیر قرار میدهد و به حالت خاصی میافکند، مانند اینکه از دیگران جدا شده باشد.
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
هوش مصنوعی: لبهایش مانند شکر شیرین و خوشبو شدهاند، موهایش عطر پخش میکند و چشمانش مانند گلاب به چهرهاش زیبایی میبخشد.
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
هوش مصنوعی: میگوید که از لبهای شراب، اندوهی شعلهور وجود دارد، بهگونهای که انگار روح از تن جدا شده و همچنان در آنجا حضور دارد.
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
هوش مصنوعی: آری، کسی که نوشیدنی خوشی به کامش میریزد، نمیمیرد؛ زیرا آب زندگیساز در گلویش جاری میشود.
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
هوش مصنوعی: پس از آن، به فکر یافتن راه حلی برای مشکلش افتاد و در تلاش بود تا دلش را به دست آورد.
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و نازکی کلام و شیوهی دلنشین بیان، زندگی و شادابی همچون لعل و سنگ قیمتی جلوهگر میشود.
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
هوش مصنوعی: ای کسی که به خاطر موهایم، دلم به تو بستگی دارد، گذشته من پر از آرزوهایی است که دیگر در دسترس نیستند.
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
هوش مصنوعی: من تحت تاثیر نگاه فریبندهات قرار گرفتهام، تو همچون یک معشوقه جذاب و مست مرا به دام انداختهای.
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هوش مصنوعی: اینطور فکر نکن که من به تو بیمحبت هستم؛ زیرا نمیدانم چگونه باید مهربانی کرد.
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
هوش مصنوعی: من هنوز آن درک و فرهنگی را دارم که بتوانم عشق و هوس را از هم جدا کنم.
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
هوش مصنوعی: اگرچه من زهر دارم، اما در عین حال میتوانم محبت و قهر را هم داشته باشم.
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
هوش مصنوعی: همه با من بیرحمی میکنند، اما من خودم را راضی نگه میدارم و شیرینی زندگی را برای کسانی که در رنج هستند، به وجود میآورم.
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
هوش مصنوعی: اگرچه وجود من پر از رنج و درد است، اما وجودم در عین حال مانند نسیمی ملایم است که به گلزار دوستی و وفا جان میبخشد.
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
هوش مصنوعی: من به کسانی که مغرورند احترام نمیگذارم و برای رفع نیازهایم به افرادی که دور از دسترس و غریب هستند، میروم.
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
هوش مصنوعی: سرانجام من هم مانند شاهان معروف و مشهور به اوجی رسیدم و در عین حال، آتش عشق و اشتیاق گدایان به زیبایی و محبت، برایم خوشایند و دلنشین افتاد.
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
هوش مصنوعی: اگر به خواستههای نفسانیام اجازه میدادم، هیچ کس از من نالان و گلهمند نبود.
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
هوش مصنوعی: هر جا که هوای عشق به سرم بزند، عشق گرانبها از بین پاهایم راهش را مییابد و قدم برمیدارد.
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
هوش مصنوعی: اگر من بتوانم دل آزادگان را به دست آورم، حتی اگر بخواهم چیزی را از آنها بگیرم، آنچه را که برایشان خوشایند است، حفظ میکنم.
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
هوش مصنوعی: من تو را به عنوان خسرو (پادشاه) نمیبینم، زیرا به خاطر آرزوی دل رنجیدهات، به تو سختی دادم و مشقت را به تو تحمیل کردم.
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
هوش مصنوعی: من گل را با شکر ترکیب کردم و از آن گل شیرین برایش شادی به ارمغان آوردم.
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
هوش مصنوعی: وقتی هم آهو گرفتار میشود و هم شیر، برای یکی باید به باغ برود و دیگری را باید به زنجیر کشید.
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به هر دو (دو حالت یا دو طرف) آسیب بزنی، از آن روح پرور (عشق یا احساس) که در این مغز بیمقدار وجود دارد، بهرهمند نخواهی شد.
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
هوش مصنوعی: من خودم هم دارای آگاهیای هستم که میدانم کجا باید دشمنی کنم و کجا باید یاری برسانم.
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
هوش مصنوعی: اگر صیاد معروفی باشم و خوب بشناسم، میتوانم کبوتر را از خفاش تشخیص دهم.
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
هوش مصنوعی: من باغبانی هستم که در باغ وفا، نه تنها خارها را کنار میزنم بلکه گلها را نیز پرورش میدهم و به نمایش میگذارم.
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
هوش مصنوعی: او با دلجویی و محبت، سخن جدیدی را آغاز کرد و از نیازش به آن پیوندی برقرار ساخت.
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
هوش مصنوعی: چشمم به آن جادوگر خطرناکی افتاد که چون مستی در محراب ابرو نشسته است.
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
هوش مصنوعی: در دوران جوانی به وصال محبوب دست پیدا میکنم و به دانش و آگاهی میرسم که همانند آب حیات است.
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
هوش مصنوعی: در اثر هرج و مرج و ناپایداری دنیا، من به دنبال بقا و زیبایی هستم و تلاش میکنم تا از خرد و دانایی خود بهره ببرم و آن را حفظ کنم.
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
هوش مصنوعی: به این زن هندی که در آتشخانه است، نگاه کن که چقدر زیبایی او مانند خورشید در میان تاریکی شب، پنهان و جذاب است.
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
هوش مصنوعی: به درخت طوبی و این سرو زیبا افتخار میکنم، به طول عمر خضر و موهای بلندم نیز افتخار دارم.
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
هوش مصنوعی: بدان که برای فریب دادن کسی باید با نیرنگ و جذبه خاصی او را مجذوب کنی، و از نیرنگهای دیگر استفاده کن تا او را به درستی نشناسی.
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
هوش مصنوعی: با قلم خیال خود به زیبایی مینگارم و این کار مرا به شوق و هیجان دیدار محبوبم میکشاند.
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
هوش مصنوعی: غم و اندوه من را به مهمان خود بگو، در شب جدایی و در میان زلفهای درهم و پریشانم.
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده است که عشق به مانند شبنم بر زمین است و به عمق هر خوشی، درد و اندوهی از عشق وجود دارد. به عبارت دیگر، عشق منبعی از زیبایی و شادمانی است، اما در کنار آن، دلتنگی و غم نیز به وجود میآورد.
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
هوش مصنوعی: زیبایی من چنان درخشان شده است که همه جا را روشن کرده و زیبا جلوه میدهد.
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
هوش مصنوعی: هرگز ندیدم کسی را که به طور کامل راستگو باشد و از درخشندگی او سرشار از دروغ یا ادعای توخالی باشد.
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
هوش مصنوعی: نه اینکه فقط با خسرو، بلکه با هر کسی که ملاقات کردم، وقتی یک بار چهرهاش را دیدم، چشمانم را بستم و دیگر نگاه نکردم.
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
هوش مصنوعی: همه مشغول فکر کردن به خواستهها و آرزوهای خود هستند و هر کسی به خاطر شهرت و اعتبار خود در تلاطم است.
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
هوش مصنوعی: عشق با وجود اینکه از اتهامات و شائبههای افرازنده به دور است، اما همیشه افرادی هوسباز وجود دارند که به آن آسیب میزنند.
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که برخی افراد به محض شنیدن انتقادات یا تهمتهایی در مورد اسلام، نمیتوانند آرامش خود را حفظ کنند. همچنین بیان میشود که اسلام در جوامع مختلف ممکن است احساس انزوا و غربت کند.
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
هوش مصنوعی: این عشق به گونهای نهفته و اسرارآمیز است که اسلام آن را بیان کرده است، اما افراد کمی به عمق آن پی بردهاند.
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
هوش مصنوعی: در دوری و بیکسی، سفرهایی را با سختی پشت سر گذاشتهام، به امید آن که وفا و کمک را بیابم.
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
هوش مصنوعی: در نهایت، کسی که همیشه به دنبال چیز دیگری بوده و در زندگی به جز خود، هیچ چیزی را برای خرید و فروش نداشته، هیچچیز جز وجود خودش را نمیبیند.
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
هوش مصنوعی: انسانی که ویژگیهای خود را با بینصیب بودنش نشان داده، بر پیشانیاش نشانهای از غریبه بودن حک شده است.
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
هوش مصنوعی: من اشتباه کردم که فکر کردم کسی که از این آب حیات بیبهره است، در واقع آدم بیصبری است.
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
هوش مصنوعی: وقتی که خورشید تابش خود را میافکند، دیگر چه اهمیتی دارد که خفاش از وجود دشمنی در اطرافش آگاه باشد؟
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
هوش مصنوعی: وقتی گل خوشبو و زیباست، چه اهمیتی دارد که ممکن است بخشی از آن آسیب دیده باشد؟
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
هوش مصنوعی: شکر شیرین در دهان کسی که به بیماری دچار است، خوشایند نیست و ماه روشن نیز در چشم کسی که نابینا است، مشاهده نمیشود.
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
هوش مصنوعی: هیچ فرشتهای نمیتواند دیو را درک کند، چرا که او هم باید ویژگیهایی مشابه خودش داشته باشد.
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
هوش مصنوعی: عزیزان، چرا از عشق غافل شدهاید و اینگونه به غفلت خود ادامه میدهید؟
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
هوش مصنوعی: چرا او را تنها میگذارید و به این شکل او را غریب و بیکس میپندارید؟
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
هوش مصنوعی: او را بگیرید، زیرا این شخص مکار و فریبکار زمانه است. او را بگیرید، زیرا این فرد باعث آشفتگی و بینظمی در این شهر شده است.
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
هوش مصنوعی: همه چیز در دنیا بر دل آدمی اثر میگذارد، اما دین و ایمان واقعی است که انسان را از دلخوشیهای دنیوی جدا کرده و به سمت معانی عمیقتر سوق میدهد. در این میان، دنیا به نظر بیدلی و بدون جهت میآید، اما حقیقت دین میتواند به انسان معنا و هدف بدهد.
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
هوش مصنوعی: هیچ مقام و جایگاهی به تو نخواهد رسید و نه از طریق ثروت و دارایی، زیرا خود او (زمان یا سرنوشت) با ثروت و آرزوها دشمن است.
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
هوش مصنوعی: دوست داشتن شما ممکن است باعث شود که دیگران به شما بیاحترامی کنند و هرچه به شما بیاحترامی شود، غم و اندوهتان بیشتر خواهد شد.
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
هوش مصنوعی: اگر او خودش در زندگیاش سامان و نظم ندارد، اگر او خودش خانه و کاخی ندارد، چه چیز دیگری میتواند داشته باشد؟
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
هوش مصنوعی: از بهرتان، کسی را به خفت و ناتوانی نشاند و از کاخ شما، او را به خاک و ذلت کشاند.
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
هوش مصنوعی: اگر او هیچ دوستی و پیوندی ندارد، به مانند کسی است که نه خود را دارد و نه فرزندی.
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
هوش مصنوعی: اگر عشق و پیوند شما از یارتان قطع شود، احساس بیکسی و تنهایی خواهید کرد، مانند کسی که از خانواده و فرزندانش جدا شده باشد.
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
هوش مصنوعی: دل من به او وابسته است و نمیتواند از او جدا شود. عشقش مرا در چنگال خود گرفته و من در دور او اسیر شدهام.
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
هوش مصنوعی: من فدای این غریبی میشوم که با این حال، آشنا و نزدیک است. او در دل غریبی، دوستی و اشنا بودن را جستجو میکند.
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
هوش مصنوعی: در دل یک غریب که در سرزمین بیگانگان زندگی میکند، احساس خانه و آرامش دارد، حتی اگر بیرون از وطنش باشد.
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
هوش مصنوعی: این دل ارتباطی پنهانی دارد که نشانهای از عشق به میهن را در خود دارد.
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
هوش مصنوعی: دل من به خاطر اینکه گاهی شاد و گاه غمگین میشود، به او تعلق دارد.
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
هوش مصنوعی: گاهی وقتها زندگی به ما خوشی و شادی میدهد، اما در مواقعی هم ممکن است طعنه و سختیهایی وجود داشته باشد که بر سر راه ما قرار میگیرد. این تغییرات و تأثیرات، روابط و وضعیتهای ما را تحت تأثیر قرار میدهند.
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند آن را بسازد یا خراب کند، بحث درباره هیچچیز فایدهای ندارد.
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا و شراب را در جامم بریز، به گونهای که من کاملاً از خود بیخود شوم و در هم فرو روم.
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
هوش مصنوعی: اگر این بیخودی مرا به سمت خود بکشاند، مسیرم را به سوی کوی بیخودان نشان میدهد.
حاشیه ها
1390/01/29 07:03
هادی
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
1390/01/29 08:03
نجم
من شرمنده از مسلمانی شدم آنجا به گوشه ای پنهان
1395/03/11 13:06
مجتبی بختو
عشق آن بود که دایم باشی به جستجویش
گر وصل او نیابی باشی اُوِیس بویش !!
1395/06/20 22:09
فرشته ک
در متن آمده:
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
به جای 'با نیازی' ابتدای بیت، 'به انبازی' صحیح است
همچنین
مرادت گفت چه؟ گفتا مردات
که واژه آخر، 'مرادت' صحیح است
1395/09/02 13:12
ناهید
چرا صد و سیصد تو اشعار وحشی با "سین" نوشته شده؟
1397/03/01 18:06
توانای دانا
دوست عزیز نحوه نوشتن صد به صورت سد است چون کلمه ای فارسی است ولی بدلیل اینکه با سد(معماری) اشتباه نشود به صورت کلمه عربی صد نوشته می شود
1398/02/01 18:05
ژینا
در بیت چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
در اینجا مغزی اشاره به مغز دارد یا جنگ؟با تشکر
1398/05/13 03:08
مجیدبیدل
کسی را نیست بحث از هیچ بابش ...لطفا اصلاح گردد