گنجور

بخش ۳۳ - در حکایت گفتگوی آن بی‌خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون

شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستی به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست
محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
سخن را تاکنون پیرایه‌ای بود
که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین می‌شنودم
کنون می‌بایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من می‌رسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمی‌پرسد ز شبهای درازم
نمی‌بیند به اندوه و گدازم
نمی‌گوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستی به افسون
هوش مصنوعی: شخصی عاقل به مجنون گفت که چرا به عشق این‌گونه گرفتار شده‌ای؟ آیا نمی‌دانی که عشق تو را به وسیله حقه‌ای فریفته است؟
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
هوش مصنوعی: عاشق آن شخصی است که لاغر، زرد و دلگیر به نظر می‌رسد، در حالی که تو بدنی چاق و چهره‌ای گل مانند داری.
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
هوش مصنوعی: عاشق در دل خود به دیگری پاسخ داد، همان‌طور که عشق او را در دریایی از فانی‌افتادگی غرق کرده است.
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
هوش مصنوعی: هر جا که درد و رنج عاشق وجود نداشته باشد، عشق نیز با طبیعت او هماهنگ نخواهد بود.
مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست
محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست
هوش مصنوعی: عشق شیرین و دلنشینی به من دست داده که در کنار لذت‌هایی که با چالش‌ها و موانع همراه است، خود را حس می‌کنم.
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
هوش مصنوعی: عشق مانند آتش است؛ وقتی دلی را بسوزاند، از آن خوشایند نیست. اما اگر این عشق به سوختن ادامه دهد، آن دلی که در آن آتش موجود است، دیگر نمی‌تواند تحمل کند.
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
هوش مصنوعی: من در عشق مانند خاک هستم و به همین خاطر، چگونه می‌توانم از آب عشق برآیم و سرپا بمانم؟
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
هوش مصنوعی: اگر چهره‌ام را مانند گل زیبا ببینی، نگران نباش که اصل من از آب و خاک است.
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
هوش مصنوعی: ای تو که در نشئهٔ عشق به سر می‌بری، خود را برای تجربهٔ عشق آماده کن.
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
هوش مصنوعی: وقتی عشق با ارزش و گرانبها در وجود انسان لذت ببرد، حال و هوای شاداب و سرکشی در رفتار او پدیدار می‌شود.
سخن را تاکنون پیرایه‌ای بود
که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود
هوش مصنوعی: تا این لحظه، صحبت‌ها زینتی داشته که به اعتبار سخنگو ارزش می‌بخشیده است.
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین می‌شنودم
هوش مصنوعی: از آن سخنان دلنشین می‌نویسم که از لب‌های دل‌نشین می‌شنیدم.
کنون می‌بایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
هوش مصنوعی: اکنون باید سکوت کنم و بنشینم، زیرا محبوبم از صحبت کردن پرهیز کرده است.
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم صحبت کنم، از خودم سخن نمی‌گویم، بلکه داستانی از سرنوشت نامناسب افراد را تعریف می‌کنم.
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
هوش مصنوعی: من از محبوبم می‌گویم و از ناسازگاری‌هایش، همچنین از دل‌تنگی‌ها و ناله‌هایم هم از عمق دل سخن می‌زنم.
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
هوش مصنوعی: من از محبوبم صحبت می‌کنم و از پیوندی که با او دارم. همچنین از دل خود می‌گویم و از عهد و پیمانی که با او بسته‌ام.
که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
هوش مصنوعی: کسی که دیده است یاری را با این‌همه سخت‌گیری، جفای او تماماً بر دل خود بی‌درد است.
که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
هوش مصنوعی: کدام چشم چنین ماهی را دیده که دل را به درد می‌آورد، در حالی که همواره با عاشق بی‌چاره در جنگ و ستیز است.
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
هوش مصنوعی: از زندگی مردم دوری کن و در یک لحظه به پیوندی عمیق با دل خود دست پیدا کن، زیرا جایی برای دیگری در دل سرمستت نگذار.
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
هوش مصنوعی: زمانی که دل از هر گونه تعلق و دوستی خالی شود، او گفت: حالا تو هم وسایل خود را جمع کن و برو.
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
هوش مصنوعی: من از تنهایی لذت می‌برم و ترجیح می‌دهم که در این حالت تنها باشم و در آرامش و ناز زندگی کنم.
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت
هوش مصنوعی: فریب او باعث شده است که از خودم دور شوم و اکنون در این وضعیت بی‌خانمان و ناامید به سر می‌برم.
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
هوش مصنوعی: اکنون با هر که ملاقات می‌کنم، به نظر سازگار می‌آید و ارتباط داشتن با افرادی که با روحیه من همخوانی ندارند، ننگ و عیب است.
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من می‌رسد خلوت نشین است
هوش مصنوعی: هر گلی در کنار خُس و خار است، اما وقتی با من می‌رسد، تنها و باصفا می‌شود.
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
هوش مصنوعی: او با دشمنش همیشه در حال صحبت و هیجان است، اما وقتی به من می‌رسد، سکوت می‌کند و بی‌احساس می‌شود.
نمی‌پرسد ز شبهای درازم
نمی‌بیند به اندوه و گدازم
هوش مصنوعی: کسی از شب‌های طولانی و درد و رنج من نمی‌پرسد و توجهی به حال و وضعیت من ندارد.
نمی‌گوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
هوش مصنوعی: او نمی‌گوید که در گذشته اسیری داشته‌ام که نجاتم دهد و برایم کمک کند.
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
هوش مصنوعی: هرگز نپرسد که از من چه خبر است و هرگز جستجو نکند که چیزی از من پیدا کند.
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توانم بگذارم کسی ببیند که چقدر در رنج و درد هستم، زیرا وقتی نمی‌گوید، من هم نمی‌توانم احساساتم را درباره بی‌تو بودن بیان کنم.
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
هوش مصنوعی: تا وقتی که او را نفرموده‌ام و در غم دوری‌اش سخنی نرانده‌ام، نمی‌توانم به او بگویم که دستش را به دامنم بزند.
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
هوش مصنوعی: نه مانند مینا که در کنارم می‌آید، و نه مانند ساغری که خستگی و دردسرم را برطرف کند.
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
هوش مصنوعی: نه مانند چنگی که نوازش می‌شود تا صداهاش را به گوش دیگران برساند، و نه مانند بربتی که با نواختن به هیجان می‌آید.
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
هوش مصنوعی: بوسه‌ای که بر لبانم می‌زنند مرا به یاد غم و جدایی او می‌اندازد و نمی‌توانم از آن اندوه شکایت نکنم.
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
هوش مصنوعی: نه کسی هست که به من کمک کند تا خاری را از پایم بیرون بیاورد و نه من کسی را دارم که راهی را به او بسپارم.
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
هوش مصنوعی: من هیچ دینی ندارم که بخواهم به خاطر آن مدتی در اسارت بمانم، و از اطاعت آن خوشنود باشم.
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
هوش مصنوعی: اکنون من بی‌دل و دین را می‌بینی، که خلاصه حال من همین است که مشاهده می‌کنی.
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
هوش مصنوعی: عجب اینجاست که اگر غیرت به خرج دهد، قلب به یاد روزهایی که از دست رفته، به توصیف درد و رنجی که کشیده، مشغول می‌شود.
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی از آزار دادن آن روح سرکش، از دل و احساساتم با نوشتن و قلم و کاغذ دور می‌شوم.
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
هوش مصنوعی: بهتر است که داستانی را از حال و روز خود بگویم و آن را به صورت رمزآلود و در پرده بیان کنم.
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، از آن شراب خوش‌آب و رنگ بیاور و بر این دل پرشور و آتشین بریز.
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
هوش مصنوعی: اگر ذهن و روح تو مانند آتش درخشان و پرشور باشد، امیدوارم که این شعله به آتش سوزاننده‌ای در جهان تبدیل نشود.
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
هوش مصنوعی: به من قدحی شراب بده تا وقتی که چهره خرم دوست را می‌بینم، شادی به دل بیاورد و غم او را فراموش کنم.

حاشیه ها

1396/07/06 09:10
ابراهیم نوربخش

مصراع دوم بیت پنجم به این صورت اصلاح شود:محبت با مزاجم خوش فتاده ست.