بخش ۳۲ - در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گرچه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگرچه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گرچه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
بخش ۳۱ - در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین: عجب دردیست خو با کام کردنبخش ۳۳ - در حکایت گفتگوی آن بیخبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون: شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
هوش مصنوعی: این آه شبانه تأثیرات خاصی دارد، اما اگر عاشق در میان نباشد، آن تأثیرات کمرنگ میشود.
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
هوش مصنوعی: عشق پر از شگفتیها و فریبندگی است، اما هنگامی که عاشق از خودش فاصله میگیرد و خارج میشود، همه آن جادوها و زیباییها فراموش میشوند.
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
هوش مصنوعی: زمانی که دل بیخبر از خودش آهی را از عمق وجودش بیرون میآورد، در دل تاریکی، نوری پدیدار میشود.
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
هوش مصنوعی: وقتی انسان از خود بیخود میشود و تحت تأثیر احساساتش قرار میگیرد، ممکن است رفتاری نامهربانانه از خود نشان دهد در حالی که در حالت عادی مهربان است.
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
هوش مصنوعی: وقتی عاشق به خواستهاش میرسد، باید به چهرهاش نگاه کند؛ زیرا در آنجاست که ممکن است به وصل و نزدیکی دست یابد.
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
هوش مصنوعی: او از عشق من آگاه نیست و فقط به این دلیل ناله میکند که در عشقش تأثیری نمیبیند.
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
هوش مصنوعی: انسان باید در دل خود از هر امیدی خالی باشد و در عوض، با سوز و شوق و آرزو زندگی کند، بیپروا و بیتوجه به نگرانیها.
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
هوش مصنوعی: تنها زمانی میتوان با تلخیها و دشواریها کنار آمد که شیرینی و خوبیها نیز در دسترس باشد.
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد آرزوهایش را با تلاش و کوشش در دل خود نابود کرد، توانست کلید رسیدن به آرزوهایش را در دستانش پیدا کند.
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
هوش مصنوعی: زمانی که فرد از خود فاصله بگیرد و به عمق احساساتش برسد، این احساسات به طور ناگهانی و قوی، هدفمند و مؤثر ظاهر میشوند.
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
هوش مصنوعی: عشق نشاندهندهی نعمت و برکت بر کام انسان است، اما این برکت گاهی میتواند به تلخی نیز منجر شود.
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
هوش مصنوعی: چنان که زیباترین خنیاگران دنیا را به طرز دلپذیری میتوان تحت تأثیر قرار داد، لبهای شیرین و فریبنده هم میتوانند تاثیر عمیقی بر دلها بگذارند.
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
هوش مصنوعی: از آن دشت زیبا و رنگارنگ دلش شاداب نیست و از آن باغ دلنواز دلش سیر شده است.
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
هوش مصنوعی: شیرین در دلش این فکر را میکرد که چه بر سرش آمده است که باید جانش را به خاطر تلخیها فدا کند.
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
هوش مصنوعی: نه حیوانات وحشی دارم و نه تلهای در کوهستان، اما در این دشت بدون هیچ دام و تلهای گرفتار شدهام.
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
هوش مصنوعی: برای گلی زیبا از باغچهام را به دشت آوردم، اما نمیدانستم که این گل زیبا نمیتواند در اینجا دوام بیاورد.
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
هوش مصنوعی: گلهای صحرا زیبایی و تازگی خاصی ندارند.
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
هوش مصنوعی: من هر روز به خاطر درد و رنجی که دارم، در بند و زنجیری از جنون و دیوانگی هستم. این اوضاع مرا در چنگال خون و سختی گرفتار کرده است.
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
هوش مصنوعی: اینجا باید با دلی غمگین زندگی کرد، به گونهای که دست و پا با خاری پر شود و دل به سختی سنگ باشد.
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
هوش مصنوعی: این موضوع را به خود میگفت و خودش هم قضاوت میکرد که منظور از جرم این دشت و صحرا به او مربوط نیست و نمیتواند به آن نسبت داده شود.
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
هوش مصنوعی: به باغ میروم، در حالی که دلache ای پر از درد و گناه دارم. بهتر است که این درد و گناه را بر خودم بگذارم تا اینکه بر باغ بیاورم.
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
هوش مصنوعی: اگر جهنم در بهشت باشد، این گناه ناپسند چه سرنوشتی برای بهشت رقم میزند؟
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
هوش مصنوعی: اگر کسی به دلیل تلخی طعم چیزی مانند جوش صفر ناراحت است، نباید آن را با شکر مقایسه کند، زیرا تلخی جوش صفر با شیرینی شکر قابل مقایسه نیست.
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
هوش مصنوعی: گویی از دل کسی آهی بلند شده که موجب شده شیرین به شدت رنجیده و غمگین شود.
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
هوش مصنوعی: اگر بدانم که عاشقانههای زندگیام به چه خاطر است، دیگر در دلم جایی برای خواستههایم نخواهم داشت.
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
هوش مصنوعی: واقعاً آن هنرمند غریب و کاردان که کارش را با سنگ سخت آغاز کرده بود.
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
هوش مصنوعی: وقتی دل من از آن دستان شکست، همچون سنگی که میشکند، حالتی از درد و خشمی در من به وجود آمد.
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در دل، بینایی خاصی وجود دارد که از نزدیکان میتواند مایه آرامش و حمایت باشد و به نوعی، شخصی که دایه میداند، متعهد به این نزدیکی و محبت است.
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
هوش مصنوعی: گفت: ای درد و غم که در زندگی من حضوری، نام من بر صفحه زندگیام به خاطر تو ثبت شده است.
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
هوش مصنوعی: چه میشد اگر به من قوت و توانایی نمیدادی تا از شیر تو سیراب شوم، در حالی که مرگ به من نزدیک است؟
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
هوش مصنوعی: تو در زمان سختی و خطر، مرا نجات دادی و از مرگ رهانیدی، اما در نهایت با چالشهای جدیدی روبرو شدم که به نوعی امتحان من بود.
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
هوش مصنوعی: این درد عجیبی است که در دل وجود دارد. دل پر از احساساتی است که نمیتوان آنها را به سادگی درک کرد. این دل نه تنها آرامش دارد و نه قوتی مانند یک کوه، بلکه حاوی پیچیدگیها و غصههای زیادی است.
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
هوش مصنوعی: اگر لحظهای دیگر در این دشت بمانم، باید جانم را به کوه بسپارم و از این دشت دور شوم.
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
هوش مصنوعی: دایه گفت: ای جانم، محبت تو مانند نوری درخشان است، همانطور که چهرهات مانند میتابان درخشان است.
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
هوش مصنوعی: دل و جانت را از درد و غم دور نگهدار، نگذار که غم روح و وجودت را تحتفشار قرار دهد.
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
هوش مصنوعی: چرا در حالی که موهایت در پیچ و تاب است، من روزهای ناخوشایند و تلخی را تجربه میکنم؟ آیا این مانند آفتاب است؟
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
هوش مصنوعی: از زمان پرویز، انسانهای دردمندی که از اینجا تا سپاهان باشند، چندانی دیده نمیشود.
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
هوش مصنوعی: به جنگجویان زبده دستور بده که به راحتی و با قاطعیت عمل کنند و به سوی دشمن حرکت کنند.
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
هوش مصنوعی: با هم ترکیب کن عتاب و ناز و دلربایی را و به زودی دارایی و زیباییات را به خطر بینداز.
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
هوش مصنوعی: در این بینهایت غم و تاریکی تا کی میخواهی بمانی؟ برخیز و مانند آب زندگی، به جریان بیفت.
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
هوش مصنوعی: از زیباییهای موهای خسرو(عشق) بساز، و از آب شیرین لعل (انگور) را خنک کن و بر روی شکر بپاش.
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
هوش مصنوعی: از درخشش لعل و زیبایی چهرهاش، به گونهای که شیرینی آن را به یاد میآورد، بر روی خسرو آذر تکیه کن.
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
هوش مصنوعی: دل پرویز به خاطر شیرینی عشقش تحت تأثیر تو قرار گرفت و تو با تلخی خود این احساس شیرین را تغییر دادی و به جای آن چیزی به او دادی که شیرینتر از تلخی باشد.
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
هوش مصنوعی: نگذار که به دیگران قدرت و سلطنت را بدهی، زیرا این به معنای پذیرش زندگی افتاده و فقیرانه در این جهان است.
شکر را گرچه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
هوش مصنوعی: در آن سرزمین اگرچه دسترسی به شکر وجود ندارد، اما دور از حضور تو، در ذات پادشاهی (شیرینی) نیست.
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
هوش مصنوعی: وقتی دزد را ببینی که با خجالت پرچم سلطنت را بالا میبرد، میفهمی که جایگاه و اعتبار واقعی او در چه حدی است.
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
هوش مصنوعی: وقتی که داستان دایه را با شیرینی شنید، ناراحت شد و با تلخی به آن پاسخ داد.
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
هوش مصنوعی: ای پیر و فرسوده، از این سخنان بیهوده دست بردار، به دل خود آسیب نرسان و به دنبال شیرینیهایی بگرد که ارزشمندند.
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
هوش مصنوعی: آیا کسی پیدا میشود که دلش بیدلیل و بیسبب غمگین باشد؟ این نشان میدهد که حتماً درد و رنجی را در دل خود پنهان کرده است.
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
هوش مصنوعی: هر کس که دلش پر از شور و شوق باشد، از محبت و خاطراتش دلی نگران و آشفته دارد.
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
هوش مصنوعی: این سرزمین برای من مناسب نیست، بنابراین چه نیازی به پرویز و پادشاهی سفاهان دارم؟
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
هوش مصنوعی: از پرویز چیزی جز خود آن نبوده است، همانطور که میدانم پرویزی وجود نداشته است.
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
هوش مصنوعی: من این شرایط نامناسب را نمیپسندم و احساس میکنم که به سرشت خودم نمیخورند.
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
هوش مصنوعی: من در حالی به اسفهان نگاه میکنم که حس میکنم اینجا در آتش سوزانده شدهام.
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
هوش مصنوعی: مقصود این است که از همین سرزمین و محیطی که در آن زندگی میکنیم، روح و دل ما پر از غم و اندوه است.
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
هوش مصنوعی: وقتی که مجبور به ترک این مکان هستیم، نمیدانیم کجا باید برویم و به کدام سمت حرکت کنیم.
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
هوش مصنوعی: تو که از ما بزرگتر و با تجربهای، چطور میتوانی به خیر و صلاح جوانان و خردسالان پی ببری؟
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
هوش مصنوعی: وقتی پرستار دید که چشمان او از غم و اندوه پر از اشک شده است، در دلش به خاطر رنجی که او برده است، ناراحت شد.
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
هوش مصنوعی: این گل به خود گفت که او به خاطر بیتابی و نداشتن صبر و تحمل باید با کسی که بر سرش است، در ارتباط باشد.
اگرچه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
هوش مصنوعی: اگرچه طبیعت او از خسرو بیزار است، اما بینظمی و بیتابی او ضروری است.
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
هوش مصنوعی: در این دنیا، زیبایی و جذابیت خاصی وجود دارد که نمیتوان آن را با تنهایی و جدایی تحمل کرد. وقتی زیبایی در اوج خود است، نمیتوان در تنهایی آرامش پیدا کرد.
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
هوش مصنوعی: گلی که در باغ میروید و زیباییاش دلها را شاد میکند، چهرهاش در باغ چون آتش میسوزاند.
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
هوش مصنوعی: اگر بهار سال جدید به اندازه کافی زیبا و خوشایند نیست، به اندازه هزار پرنده نیز زیبا و خوشصدا نخواهد بود.
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
هوش مصنوعی: گفت باید راهنمایی شود تا بتواند به سوی هدفش حرکت کند.
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
هوش مصنوعی: زمانی که ناز و زیبایی او را ببیند، دیگر نیازی به چیزهای باارزش و گرانبها نخواهد داشت و در عوض، سرگرم بازی و شادابی خواهد شد.
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
هوش مصنوعی: کسی که زلف یار را میبیند، مثل شکارچی در دام میافتد و شیر هم در آرامش قرار میگیرد.
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
هوش مصنوعی: گفت حالا که باید از این دشت برویم، ناچار باید در یک زمان بار را ببندیم و آماده شویم.
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
هوش مصنوعی: بهتر است ای معشوق شاداب، به سمت بیستون بروی و آنجایی که باید بر قدرت خود تکیه کنی، حرکت کنی.
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
هوش مصنوعی: این سرزمین پر از لالههای زیباست و همه کوههای آن در فصل بهار قرار دارند و نمایی دلانگیز و جذاب دارند.
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که وقتی آن دشت نمایان شود، گرههای درون دل باز شوند؟
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
هوش مصنوعی: در بیستون، آن استاد خوشبختی وجود دارد که در بدنش قوت و قدرتی چون آهن و زغمز فولاد دارد.
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
هوش مصنوعی: در آن لحظه که دستها به عمل میآیند، یقین و اطمینان پیدا میشود، زیرا با نوشتن و ابزار هنر، کارها به انجام رسیده است.
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
هوش مصنوعی: شما از مهارتها و هنرهای او لذت میبرید، چرا که آثار زیبا و جذاب او مانند صنایع دستی چینی، دلنشین و دوستداشتنی هستند.
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
هوش مصنوعی: مدتی در اینجا باید بمانم تا ببینم چه چیزی از آسمان و جهان به وجود میآید.
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
هوش مصنوعی: وقتی داستان پرستار را با شیرینی شنید، لبخندی زد و در دلش آن را پسندید.
بگفتا گرچه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
هوش مصنوعی: او گفت که هرچند حالا دل من به چیزی خوش نیست، اما بار این ناراحتی را بر دوش میکشم.
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
هوش مصنوعی: از وقتی که به عراق آمدم، تمام زندگیام پر از زهر و تلخی شده است.
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
هوش مصنوعی: از زمانی که پرویز فرمانروایی کرده، دلشاد نبودهام، چون هرگز روز خوشی را ندیدهام.
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
هوش مصنوعی: اما چون هوای بیستون هم مانند دشت ارمن، خوشایند و شاداب است.
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
هوش مصنوعی: باید یک یا دو ماه در آن مکان بماند و سپس به ارمن برود و آرامش یابد.
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
هوش مصنوعی: با فرمان او، لباسها و وسایل را از آنجا برداشتند و به سمت بیستون راهی شدند.
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
هوش مصنوعی: به خاطر وجود فراوان غزالهای زیبا در اطراف، دشت به زیبایی و ظرافت صحرای چین به نظر میرسد.
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
هوش مصنوعی: با تندروی و شتاب، هامون به اندازه یک فرسنگ پیش رفته و تنها یک گلگون باقی مانده است.
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
هوش مصنوعی: یکی از آن دختران زیبارو به آرامی به گوش کوهکن گفت که این خبر را بازگو کند.
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
هوش مصنوعی: بعضی میگویند که اگر کسی به مهارت و قدرتی دست یابد، میتواند با آن توانایی به دیگران آسیب بزند.
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
هوش مصنوعی: در میانهی کار، او به سوی پرندهاش آمد و نیازی در درونش احساس کرد که به آن ناز و لطافت مربوط میشد.
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
هوش مصنوعی: چنان که ماه، زیباییاش را بر خود دارند، آن نخبه زیبا نیز بر گردن خویش این زیبایی را به نمایش گذاشته است.
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
هوش مصنوعی: به وضوح از پشت زین، چهره زیبا و درخشان او مانند ماهی که از کوهها نمایان میشود، دیده میشود.
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
هوش مصنوعی: دلربا به سرعت و چالاکی دلها را میبرد و با این چالاکی، خود را زیبا و گلگون میسازد.
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
هوش مصنوعی: اگر تو از قدرت عشق آگاهی نداری، به هیچ وجه انکار نکن که این نشانهی نادانی است.
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
هوش مصنوعی: اگر بگویی که نشانه عاشقان بدنی لاغر و موجودی نرم و شکننده است، باید بگویم که این تصور نادرست است.
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
هوش مصنوعی: اگر عاشق واقعا صادق باشد، باید به این سخن ایمان داشته باشد؛ در غیر این صورت، مشخص است که عاشق نیست.
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
هوش مصنوعی: کسی که عشق و دوستداشتنی در دلش دارد، راحت میتواند به زیبا کردن زندگی خود بپردازد.
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
هوش مصنوعی: همه عاشقان به خاطر غم و اندوه نیستند، برخی افراد با غم زندگی سازگاری دارند و آن را به راحتی تحمل میکنند.