گنجور

بخش ۳۱ - در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین

عجب دردیست خو با کام کردن
به نا گه زهر غم در جام کردن
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
اگرچه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر می‌کوفت بر سنگ
ز سنگ از تیشه گاهی می‌تراشید
به ناخن سینه گاهی می‌خراشید
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشه‌اش کردی چو هامون
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه می‌گفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل می‌سوز و می‌ساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه می‌بندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر می‌گفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گرچه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ می‌جستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
چو می‌بینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گسترده‌ست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عجب دردیست خو با کام کردن
به نا گه زهر غم در جام کردن
هوش مصنوعی: عجب درد عجیبی است که انسان به لذت چشیدن می‌پردازد و ناگهان غم مانند زهر در وجودش نفوذ می‌کند.
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
هوش مصنوعی: زندگی کردن با خوشی و خوشحالی در ایام مختلف، اما ناگهان از دوستان و نزدیکان دور شدن.
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
هوش مصنوعی: عجب است که کسی بعد از رسیدن به مقام و سلطنت، به حالت فقر و ذلت بیفتد.
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
هوش مصنوعی: از اوج شادی و موفقیت پایین آمدن و به شکست و ذلت افتادن، دل انسان را می‌زند.
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
هوش مصنوعی: هرچه در دوری و تنهایی بیشتر خوش بگذرد، دل از غم و اندوه پرخون‌تر می‌شود.
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
هوش مصنوعی: هرچه بیشتر با کسی آشنا شویم، احساس دل‌تنگی و غمِ جدایی از او نیز بیشتر می‌شود.
اگرچه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
هوش مصنوعی: هرچند که کوهکن از نوشیدن شیرین کامی نچشید، اما با تلخی زندگی خودش، به کام شیرین دست نیافت.
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
هوش مصنوعی: دیدار او تنها برای لحظه‌ای یا حتی بیشتر بود و از آن لحظه، او فقط یک نگاه نصیبش شد.
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
هوش مصنوعی: عشق به فرهاد تأثیر عمیقی گذاشت؛ او تنها با یک نگاه، کار بزرگ و شگفت‌انگیزی را انجام داد.
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
هوش مصنوعی: وقتی او را برای یک لحظه دید، گویا یک عمر شادی نصیبش شده و به همین ترتیب، یک عمر نازایی و بی‌حالی نیز بر او عارض شده است.
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر می‌کوفت بر سنگ
هوش مصنوعی: در آن کوه، شخصی که با دل پر از غم و اندوه است، به جای استفاده از تیشه برای کار در سنگ‌ها، سرش را به سنگ می‌کوبد.
ز سنگ از تیشه گاهی می‌تراشید
به ناخن سینه گاهی می‌خراشید
هوش مصنوعی: گاهی با تیشه بر روی سنگ چیزی می‌تراشید و گاهی نیز با ناخن بر سینه‌ام خراش می‌انداختید.
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
هوش مصنوعی: وقتی که تیشه را بر روی سنگ می‌زنی، در واقع به جای آن سنگ، چیزی از عمق سینه بیرون می‌آید.
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
هوش مصنوعی: جایگاه محبوب باید در دل و سینه باشد، زیرا تنها دل می‌تواند احساسات و عشق را در خود جای دهد.
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
هوش مصنوعی: اگر او در دل من جای گیرد، سنگین و سختی تنش به مانند دل من در سینهٔ تنگ خواهد شد.
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
هوش مصنوعی: هر نوع آرایشی که بر روی سنگ انجام دهی، بر دل نیز اثری مشابه خواهد گذاشت؛ زیرا دل نیز مانند سنگ می‌تواند نقش و اثر بپذیرد.
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
هوش مصنوعی: آن شخص با تأخیر آمد، اما کارهایش باعث شد که عشقش به نتیجه‌ برسد.
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشه‌اش کردی چو هامون
هوش مصنوعی: اگر تو مانند ماه بر روی آن کوه باشی، مانند آسمان، با ضربه‌هایی که از تیشه به آن می‌زنی، آن را چون هامون صاف و هموار خواهی کرد.
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
هوش مصنوعی: به هر جا که می‌رفتی و از آن تپه صاف بالا می‌رفتی، به دل خود می‌گفتی که وقتی یار به اینجا برسد، چه خواهد شد.
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
هوش مصنوعی: در عشق و علاقه، رفتار بی‌ادبانه و ناپسند نشان‌دهنده این است که شخص در این مسیر ناتوان و نااهل است.
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
هوش مصنوعی: تو با دست‌ساز و چشمانت، حالت‌ها و احساسات را به زیبایی و دقت نشان می‌دهی؛ گاهی با لمس ملایم و گاهی با نگاهی نافذ و جذاب.
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
هوش مصنوعی: هر طوری که با دل من رفتار کردی، به من گفتی که اینجا چه خبر است و یار کجاست؟
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای که تو آن نقشی را که ساخته بودی، محو کردی، بعد از آن دست خود را از تیشه‌ای که داشتی، کشیدی.
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
هوش مصنوعی: می‌گویی که این نتیجه، پاداش تندخوئی و گستاخی دستی است که اینطور بی‌پروا کارش را خراب کرده است.
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه می‌گفت
هوش مصنوعی: نه در روز و شب غذایی می‌خورد و نه خوابی می‌دید، بلکه تمام وقت به داستان وصال محبوبش مشغول بود.
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
هوش مصنوعی: به دل خود گفتم که ای نگین زخم‌دار، دیگر چندان اشک نریز و خون از چشمانم بیرون نیاور.
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
هوش مصنوعی: زمانی که دشمن خونخوارت به نزد تو بیاید، نباید از مهمان خود شرم کند.
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل می‌سوز و می‌ساز
هوش مصنوعی: گفتی که از این پس، سینه‌ات را نرنجان، تو هم از احساس دل، بسوز و بساز.
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
هوش مصنوعی: وقتی که با رنج و درد دل خود، شادی و لذتی به دست می‌آوری، باید برای دیگران نیز از این خوشی‌ها فراهم کنی تا بهره‌مند شوند.
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه می‌بندی ره یار
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که تاثیرات غم و اندوه بر دیده و چشم، چون ابرهای پر از باران است. این تصویر سوالی را مطرح می‌کند که چرا این چشم‌ها مانع از دیدن معشوق می‌شوند در حالی که در دلشان سیل اشک و احساس غم جاری است.
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
هوش مصنوعی: بسیار بوده است این جاری شدن خون که دیگر نمی‌توان بر آن آبی ریخته و آن را آرام کرد.
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
هوش مصنوعی: به غم گفتی که ای دوست، از دل بی‌قرار و ویران من دور شو و زودتر خود را بیرون بکش.
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
هوش مصنوعی: وقتی آن گنج و مایة ارزشمند به دست بیاید، جان نمی‌تواند جای خود را به چیزی غیر از دل بسپارد.
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر می‌گفت پا انداز او باش
هوش مصنوعی: با افغان بگو که خوش بگذار و از زندگی لذت ببر، زیرا در صحبت‌هایش تنها به خوشی و شادی اشاره دارد.
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
هوش مصنوعی: شما از خودت فاصله گرفتی و به بلندای آسمان پناه بردی، اما ای کسی که از دور به من نگاه می‌کنی، در جام من خونت را می‌بینم.
ز تو ای بیستون دل گرچه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
هوش مصنوعی: ای محبوب من، با اینکه دل من به خاطر تو پر از درد و رنج است، اما همیشه استقامت و پایداری‌ام از کوه بیستون بیشتر است.
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
هوش مصنوعی: وقتی که در یک مکان زیبا و خوش‌منظره هستم، احساس تلخی در کنار شیرینی آن دارم.
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
هوش مصنوعی: چه چیزی ممکن است که تو از درِ محبت وارد شوی و در عشق به من کمک کنی؟
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
هوش مصنوعی: به من نشان بده که چگونه می‌توانم با زیبایی‌ات، جلوه‌ای شگفت‌انگیز از خود بروز دهم.
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
هوش مصنوعی: اما می‌دانم که توان این را نداری که او را به سمت من بیاوری.
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
هوش مصنوعی: می‌دانم که دل شیرین و شجاع است و از دستورات تو دور شده است.
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
هوش مصنوعی: وقتی که شیرین گیسوانش را باز می‌کند، من مانند سدی که در برابرش بودم، زیر بار محبت و جاذبه‌اش می‌روم.
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
هوش مصنوعی: بعد از آن، با خیال دوست به خود فکر کردی و از خودت جواب شنیدی.
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
هوش مصنوعی: دوست عزیز، آیا تو می‌توانی مرا از این درد و رنج نجات دهی؟ چون هیچ کاری از من برنمی‌آید و در این وضعیت تنها هستم.
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
هوش مصنوعی: با من همکاری کن، زیرا اوضاع زندگی بر وفق مراد نیست. تو به من در این شرایط کمک کن، چرا که بی‌دلیل و بی‌منطق است.
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
هوش مصنوعی: اگر آسمان به نفع من بگردد، تو مانند بندی خواهی بود که در آن زمان دروازه‌اش باز می‌شود.
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
هوش مصنوعی: عزیزم، از راه ظلم و ستم بازگرد و حق من را بده و بر من ببخش.
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
هوش مصنوعی: رها نکن مرا از بند خودت، اما کمی با من که بی‌خبر از دنیا هستم مهربانی کن.
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
هوش مصنوعی: از دوری و غم فراق تو مجبورم به دوری و بی‌تابی، زیرا که این دوری باعث می‌شود تا تو را از یاد ببرم.
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
هوش مصنوعی: اگر به خاطر دوری من را فراموش نکنی و با درد دوری‌ام بسوزی، من هم در یاد تو می‌مانم.
نخست از مرگ می‌جستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
هوش مصنوعی: در ابتدا سعی می‌کردم از مرگ فاصله بگیرم تا اینکه در میانه‌ی راه با آن روبه‌رو نشوم.
چو می‌بینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
هوش مصنوعی: وقتی غم تو را می‌بینم، احساس می‌کنم که مرگ بهتر از زندگی در این حالت است.
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گسترده‌ست بازم
هوش مصنوعی: فکر می‌کردم که موهای بلندم همین‌جا پخش شده و من را در دام خودش گرفتار کرده است.
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
هوش مصنوعی: اکنون که می‌بینم آن زلف زیبا را که در مسیر قلب من کشیده شده تا جایی که حتی به عدم هم می‌رسد.
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
هوش مصنوعی: دوست عزیز، از این به بعد مرا از حضورت دور نکن و برای مدتی راهی را در محبت و نزدیکی‌ام بگشای.
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
هوش مصنوعی: من از تو هیچ اعتباری نمی‌خواهم، چون توجه به من باعث خفت و ذلت من است و اصل عزت در وجود توست.
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
هوش مصنوعی: نمی‌دانم تفاوت عزت و خوارى را، زیرا عشق من به من درسی داده است.
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم
هوش مصنوعی: عشق تو جانم را به لب رسانده، می‌خواهم جانم را جلوی پاهایت نثار کنم.

حاشیه ها

1393/04/22 09:06

باسلام به نظرمی رسد "سد" درمصرع های زیر همان عدد "صد "باشد.
به دل صدنقش بستی زان دلارا
چو من سد چون تو در چنبر آید