بخش ۳۰ - در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت
خوشا بیصبری عشق درون سوز
همه درد از درون و از برون سوز
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
در آن هنگام کاستیلای عشق است
صبوری کمترین یغمای عشق است
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
به پیش آرد خیال وصل یارش
چو چندی با خیالش عشق بازد
پس آنگه از وصالش سرفرازد
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
بقای وصل خامی آورد بار
دوام هجر جان سوزد به یکبار
که هریک زین دو چون باید دوامی
نگردد پخته از وی هیچ خامی
از آن گه آب ریزد گاه آتش
که گردد پخته خامی زین کشاکش
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
تن و جانی به زیر کوه اندوه
نه دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
به آخر کرد خوش جایی معین
کمرگاهی سزاوار نشیمن
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
پی صنعت میان بر بست چالاک
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
که شد آن کوه خارا پاره پاره
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
ولیکن سینه خونها از درون داشت
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را در آن دل این اثر بود
و گر گفتی هنر زین به کدامم
که آمد قرعهٔ عشقش به نامم
شراری کز دل آن کوه زادی
چو دل جایش درون سینه دادی
که این از خوی شیرینم نشانیست
نه آتش بلکه آب زندگانیست
خیال روی شیرینش بر آن داشت
که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت
نهانی عذر گفتی با خیالش
کز آن بر سنگ میبندم مثالش
که از بس صدمه جای آن ندارم
که تا بر سینه نقش آن نگارم
چنان تمثال آن گلچره پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
نبودی عشق را گر پیشدستی
یقین گشتی سمر در بت پرستی
به نوعی زلف عنبر میکشیدش
که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش
چنان محراب ابرو وانمودش
که دل میخواست آوردن سجودش
چنانش ترک چشم آراست خونریز
که در دل یافت ذوق خنجر تیز
چنان از بادهٔ لعلش نشان داد
که عقل او به بد مستی عنان داد
ز آتش غنچه لب ساخت خاموش
کز او نا کرده بد حرف وفا گوش
گر از لعل لبش حرفی شنودی
چنان تمثال او بستی که بودی
چو نقش گوش او بست آن وفا کیش
نخستین بست راه نالهٔ خویش
سرش را خالی از سودای خود ساخت
قدش را آفت کالای خود ساخت
درون سینه کردن کینهٔ خویش
نهانی مهر او در سینهٔ خویش
الی را ساخت سخت و بی مدارا
به عینه چون دلش یعنی چو خارا
به عمد این سهو از کلکش برون جست
که آنجا راه خسرو بود او بست
به تمثال میانش رفت در پیچ
که گردد چون میان او نشد هیچ
نهفتش از کمر تا پا به دامان
که این نادیده را تمثال نتوان
در او بنمود از صنعتگریها
همه آیین و رسم دلبریها
چنان کان دلربا بود آنچنان کرد
هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد
لبی پر خنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی با وفاییم
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
سرا پا دلربا ز آنگونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
چو شد فارغ از آن صورت نگاری
به پایش سر نهاد از بیقراری
فغان برداشت کای بت کام من ده
ببین بی طاقتی آرام من ده
ترا دانم نداری جان ، تنی تو
بت سنگی و مصنوع منی تو
ولی ره زد چنان سودای یارم
که غیر از بت پرستی نیست کارم
منم چینی و چین در بت پرستی
بود مشهور چون با باده مستی
چنان عشق فسونگر بسته دستم
که هم خود بتگرم هم بت پرستم
جهان یکسر درین کارند مادام
همه در بت پرستی خاص تا عام
گر افسردهست یا تقلید پیشه
تواش صورت پرستی دان همیشه
چو بیعشق است او جسمیست بیجان
چه وردش اهرمن باشد چه یزدان
بده ساقی شراب لعل رنگم
سراسر بشکن این بتها به سنگم
مگر در عاشقی نامم برآید
ز یمن عاشقی کامم برآید
بخش ۲۹ - در پند دادن دایه به شیرین و دلداری از نازنین گوید: ز شاخی عندلیبی کرد پروازبخش ۳۱ - در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین: عجب دردیست خو با کام کردن
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوشا بیصبری عشق درون سوز
همه درد از درون و از برون سوز
هوش مصنوعی: عشق بدون صبر بسیار دلنشین است؛ این عشق همه دردی را که از درون و بیرون وجود دارد، به آتش میکشد.
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
هوش مصنوعی: وقتی عشق مانند آتش در دل و جان شخصی شعلهور میشود، تنها با آب، که نماد خنککنندگی و آرامش است، میتوان بر آن عشق غلبه کرد. اما این "آب" در واقع به معنای شرایط خاص و تأثیرات مثبتی است که میتواند به کاهش شدت این احساس کمک کند.
در آن هنگام کاستیلای عشق است
صبوری کمترین یغمای عشق است
هوش مصنوعی: در آن زمان، عشق همچون کاستیلایی است که صبر کردن کمترین گنجینهای است که میتوان در آن پیدا کرد.
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
به پیش آرد خیال وصل یارش
هوش مصنوعی: وقتی عاشق از تحمل و آرامش خود بیقرار میشود، خیال وصال معشوقش در ذهنش نقش میبندد.
چو چندی با خیالش عشق بازد
پس آنگه از وصالش سرفرازد
هوش مصنوعی: مدتی با خیال او بازی میکند و بعد از آن از وصالش سرشار از شادی و افتخار میشود.
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
هوش مصنوعی: عشق گاهی با نیرنگ خود آدم را به آرامش میرساند و گاهی هم او را به درگیری و نبرد میکشاند.
بقای وصل خامی آورد بار
دوام هجر جان سوزد به یکبار
هوش مصنوعی: دوستی و محبت به اندازهای است که در کنار هم بودن باعث میشود حافظهامان از دلخوشیها پر شود. اما اگر جدایی پیش بیاید، درد و رنج آن تنها نیاز به یک لحظه دارد تا جان را بسوزاند.
که هریک زین دو چون باید دوامی
نگردد پخته از وی هیچ خامی
هوش مصنوعی: هر یک از این دو (در زندگی) نمیتواند به مدت طولانی باقی بماند و چیزی که به طور کامل آماده نشده باشد، از آن هیچ چیز خامی برنمیخیزد.
از آن گه آب ریزد گاه آتش
که گردد پخته خامی زین کشاکش
هوش مصنوعی: از آن زمان که آب شروع به ریختن میکند، گاهی آتش هم شعلهور میشود؛ همین باعث میشود که خامی در این نبرد پخته شود.
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
تن و جانی به زیر کوه اندوه
هوش مصنوعی: فرهاد که برای رسیدن به محبوبش تلاش میکند، حالا بر فراز کوهی سرشار از سختی و دشواری ایستاده است و از پا افتاده و غم و اندوهی عمیق بر دلش سنگینی میکند.
نه دست و دل که اندر کار پیچد
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
هوش مصنوعی: نه دست و دل به هم گره میخورند و نه آن سر که درگیر محبت معشوق است، به خود مشغول میشود.
به روز افغانی و شب یاربی داشت
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
هوش مصنوعی: در روز، زمین زیبای عشق را داشت و در شب، یار خوشی را که همراهش بود.
به آخر کرد خوش جایی معین
کمرگاهی سزاوار نشیمن
هوش مصنوعی: در انتها، جایی خوش و مناسب برای نشستن و آرامش فراهم شد که لایق و شایسته است.
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
هوش مصنوعی: کسی را در آنجا دیدهام که در تمام دشت و صحرا وجود دارد.
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
هوش مصنوعی: در آن مکان، با دل پر از درد و غم، تصمیم گرفت که دل سنگی خود را خالی کند.
پی صنعت میان بر بست چالاک
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
هوش مصنوعی: او با تیزی و انرژی، کار را به سرعت پیش برد و با ضربههای تیشه، آن کوه را به خاک تبدیل کرد.
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
که شد آن کوه خارا پاره پاره
هوش مصنوعی: به قدری محکم به آن کوه سنگی ضربه زد که آن کوه سنگی تکه تکه شد.
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
هوش مصنوعی: دل او همچون دل تنگی بود که گاهی به سینهاش میکوبید و گاهی به سنگ.
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
ولیکن سینه خونها از درون داشت
هوش مصنوعی: از اثر سنگ بر زخمها، نشانههایی در بیرون باقی مانده است، اما در قلب و سینهاش، خونهایی به دلایل درونی جمع شده است.
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
هوش مصنوعی: زمانی که زخمی را در دل خود احساس کردی، ناگهان به سنگ زدی و آهی کشیدی و از درون دل شکستهات سخن گفتی.
که اندر طالعم کاش آن هنر بود
که آهم را در آن دل این اثر بود
هوش مصنوعی: ای کاش در سرنوشتم هنری وجود داشت که صدای آه من در دل این عشق تأثیرگذار باشد.
و گر گفتی هنر زین به کدامم
که آمد قرعهٔ عشقش به نامم
هوش مصنوعی: اگر بگویی کدام هنر دارم که نام عشق به من افتاده، من در پاسخ میگوییم که چه هنری بالاتر از این؟
شراری کز دل آن کوه زادی
چو دل جایش درون سینه دادی
هوش مصنوعی: شعلهای که از دل آن کوه زاده میشود، همانند عشق و احساسی است که در درون سینهات قرار دارد.
که این از خوی شیرینم نشانیست
نه آتش بلکه آب زندگانیست
هوش مصنوعی: این جمله میگوید که این ویژگی شیرین من نشانهای از درون من است. این ویژگی نه مانند آتش خشم یا آسیبزننده، بلکه مانند آب است که به زندگی و حیات ارتباط دارد.
خیال روی شیرینش بر آن داشت
که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت
هوش مصنوعی: تصور چهره زیبا و دلنشینش او را به این فکر انداخت که تصویر آن معشوق را بر سنگ حکاکی کند.
نهانی عذر گفتی با خیالش
کز آن بر سنگ میبندم مثالش
هوش مصنوعی: تو در سکوت و پنهانی به من عذر آوردی، اما من با خیال تو نه تنها این را فراموش نمیکنم بلکه آن را به قوت به یاد میسپارم.
که از بس صدمه جای آن ندارم
که تا بر سینه نقش آن نگارم
هوش مصنوعی: به خاطر آسیبها و زخمهایی که به من رسیده، دیگر جایی برای تحمل ندارم تا بتوانم تصویری از آن معشوق را بر سینهام بگذارم.
چنان تمثال آن گلچره پرداخت
که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت
هوش مصنوعی: آن چنان تصویری از آن گلچهره ساخته است که حتی خودش هم آن تصویر را با واقعیتش اشتباه میگیرد.
نبودی عشق را گر پیشدستی
یقین گشتی سمر در بت پرستی
هوش مصنوعی: اگر عشق وجود نداشت، یقینا تو به سمتی میرفتی که به پرستش مجسمهها و غیرواقعیها روی بیاوری.
به نوعی زلف عنبر میکشیدش
که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش
هوش مصنوعی: او به شیوهای زیبا و فریبنده، زلفهایش را به نمایش میگذاشت که آن دل، در میان زیباییهای او گم شده و هرگز نتوانسته بود او را ببیند.
چنان محراب ابرو وانمودش
که دل میخواست آوردن سجودش
هوش مصنوعی: چشمهای او به شکلی زیبا و دلربا به نظر میرسید که آدمی را به سوی عبودیت و سجده کردن جذب میکرد.
چنانش ترک چشم آراست خونریز
که در دل یافت ذوق خنجر تیز
هوش مصنوعی: او به قدری زیبا و دلربا است که با نگاهی حسی و خونین میتواند در دل کسی احساس تیزی و برندگی خنجر را برانگیزد.
چنان از بادهٔ لعلش نشان داد
که عقل او به بد مستی عنان داد
هوش مصنوعی: چنان تأثیر نوشیدنی زیبایش بر او بود که عقلش را به دست مستی سپرد.
ز آتش غنچه لب ساخت خاموش
کز او نا کرده بد حرف وفا گوش
هوش مصنوعی: از آتش عشق، گل لب ساختهایم که خاموش است و از او هیچ حرف وفایی شنیده نشده است.
گر از لعل لبش حرفی شنودی
چنان تمثال او بستی که بودی
هوش مصنوعی: اگر از لبان او کلامی شنیدی، چنان تصویری از او در ذهنت ایجاد کردی که گویی او در برابر تو بود.
چو نقش گوش او بست آن وفا کیش
نخستین بست راه نالهٔ خویش
هوش مصنوعی: وقتی که آن عشق وفادار گام اول را برداشت و به او توجه نکرد، راه برای بیان درد و نالهام بسته شد.
سرش را خالی از سودای خود ساخت
قدش را آفت کالای خود ساخت
هوش مصنوعی: او ذهنش را از آرزوها خالی کرد و قد و قامتش را به ارزش و زیبایی خود اهمیت داد.
درون سینه کردن کینهٔ خویش
نهانی مهر او در سینهٔ خویش
هوش مصنوعی: در دل خود خشم و کینه را پنهان کردهام، اما محبت او را نیز در دل خود دارم.
الی را ساخت سخت و بی مدارا
به عینه چون دلش یعنی چو خارا
هوش مصنوعی: او را به شدت و بدون رحم ساخت، همانطور که دلش میخواهد، مثل سنگ سخت.
به عمد این سهو از کلکش برون جست
که آنجا راه خسرو بود او بست
هوش مصنوعی: به طور عمدی این اشتباه از تدبیر او بیرون آمد، زیرا در آنجا، او راه را بر روی خسرو بسته بود.
به تمثال میانش رفت در پیچ
که گردد چون میان او نشد هیچ
هوش مصنوعی: به تصویر او نگاه میکند و در دلش میخواهد به او نزدیک شود، اما هیچچیز میان آنها وجود ندارد.
نهفتش از کمر تا پا به دامان
که این نادیده را تمثال نتوان
هوش مصنوعی: او (یا آن شخص) در نقطهای از بدنش تا پایش را پنهان کرده است و نمیتوان این نادیده را به تصویر کشید یا نشان داد.
در او بنمود از صنعتگریها
همه آیین و رسم دلبریها
هوش مصنوعی: او همه هنرها و آداب عاشقانه را به نمایش گذاشت.
چنان کان دلربا بود آنچنان کرد
هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد
هوش مصنوعی: آن دلربا چنان کاری کرد که هیچ کس از سنگ هم نمیتواند انجام دهد.
لبی پر خنده یعنی آشناییم
سری افکنده یعنی با وفاییم
هوش مصنوعی: لبخند زدن نشانه دوستی و آشنایی است، و زمانی که سر به زیر میاندازیم، نشاندهنده وفاداری و صداقت ماست.
نگاهی گرم یعنی دلنوازیم
زبانی نرم یعنی چاره سازیم
هوش مصنوعی: یک نگاه محبتآمیز میتواند دلها را نوازش کند و یک سخن شیرین و لطیف میتواند مشکلها را حل کند.
سرا پا دلربا ز آنگونه بستش
که گر بودی دلی دادی به دستش
هوش مصنوعی: تمام وجودش زیبا و دلنشین است؛ به گونهای که اگر کسی دلش را به او میداد، به راحتی میتواند آن را در دست بگیرد و مدیریت کند.
چو شد فارغ از آن صورت نگاری
به پایش سر نهاد از بیقراری
هوش مصنوعی: وقتی از آن تصویر و شکل زیبا آزاد شد، از شدت بیقراری خود را به پای او انداخت.
فغان برداشت کای بت کام من ده
ببین بی طاقتی آرام من ده
هوش مصنوعی: آه و فریاد سر میزنم، ای محبوب من، بیا و ببین که چقدر دل به تو وابستهام و بیپناهیام را درک کن.
ترا دانم نداری جان ، تنی تو
بت سنگی و مصنوع منی تو
هوش مصنوعی: میدانم که تو روح و جانی نداری، فقط وجودی بیروح و مصنوعی داری که مانند یک بت سنگی است.
ولی ره زد چنان سودای یارم
که غیر از بت پرستی نیست کارم
هوش مصنوعی: ولی آنچنان شوق و آرزوی معشوق در دل من است که جز پرستش او هیچ کاری از من ساخته نیست.
منم چینی و چین در بت پرستی
بود مشهور چون با باده مستی
هوش مصنوعی: من چینی هستم و چین به خاطر بت پرستی شهرت دارد، زیرا من در حال مستی و شادابی هستم.
چنان عشق فسونگر بسته دستم
که هم خود بتگرم هم بت پرستم
هوش مصنوعی: عشق به قدری مرا دچار خود کرده است که نه تنها خودم برای اوستا و هنر او احترام قائل هستم، بلکه خودم نیز به او تبدیل شدهام و تمام وجودم به عشق وابسته است.
جهان یکسر درین کارند مادام
همه در بت پرستی خاص تا عام
هوش مصنوعی: تمام جهان در این موضوع مشغولاند؛ همه، از خاص و عام، در پرستش بتآسا غرق شدهاند.
گر افسردهست یا تقلید پیشه
تواش صورت پرستی دان همیشه
هوش مصنوعی: اگر کسی غمگین است یا به تقلید از دیگران روی میآورد، بدان که همیشه در حال پرستش ظاهر است.
چو بیعشق است او جسمیست بیجان
چه وردش اهرمن باشد چه یزدان
هوش مصنوعی: اگر کسی عشق را نداشته باشد، مانند جسمی بیروح است. چه نیکی او را در بر بگیرد و چه بدی، هیچ تفاوتی نمیکند.
بده ساقی شراب لعل رنگم
سراسر بشکن این بتها به سنگم
هوش مصنوعی: ای ساقی، شراب رنگین و قرمز به من بده. بگذار این شیشهها را بشکنم و از روی این بتهای بیارزش عبور کنم.
مگر در عاشقی نامم برآید
ز یمن عاشقی کامم برآید
هوش مصنوعی: تنها زمانی که در عشق به یادم بیفتند، میتوانم از شادی و لذت عشق بهرهمند شوم.