گنجور

شمارهٔ ۲ - مناجات

الهی به یکتایی وحدتت
بزخاری قلزم رحمتت
به پیدایی ذات پنهان تو
به گیرایی ذیل احسان تو
به عشقت، کز آن درد جان پرور است
به دردت، کز آن فکر من لاغر است
به یادت کز آن گشته هر جزو، کل
به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
به حفظت، که مرغ هوا را پر است
به جودت که نخل دعا را براست
به علمت، که همخانه رازهاست
به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
به حمدت، که سرمایه دولت است
به شکرت، که سرچشمه نعمت است
به احمد، شفیع سیاه و سفید
کزو پشت بر کوه دارد امید
شفیعی که گردد اگر عذرخواه
زند غوطه در بحر بخشش گناه
کی افتادگی را پسندد به ما؟
که بر سایه خود ندارد روا!
ز سایه فگندن، فزون پایه اش
ولیکن جهانیست در سایه اش
چنان بر جهان سایه او نشست
که افتاد بر طاق کسری شکست
شق خامه، کی باشد او را هنر
که سازد به انگشت شق قمر؟!
ز بس حسرت آن کف ارجمند
قلمها به سینه الف میکشند
به مهر سپهر ولایت علی
کزو ظلمت کفر شد منجلی
امامی که بی نشأه مهر او
نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
نه قهرش همین فتح خیبر نمود
که مهرش بسی قلعه دل گشود
به شمشیر آن شاه والاگهر
جدا شد حق و باطل از یکدگر
نبی و علی، هردو نسبت بهم
دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی
زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
قلم وار بردند از آن سر بسر
که مو در میانشان نگنجد مگر
خط شرع گردیده ناخوان از آن
که گنجیده غیری چو مو درمیان
به زهرای ازهر، محیط شرف
که او بود هم گوهر و هم صدف
گهر بود، دریای اسرار را
صدف، یازده در شهوار را
بحق جگر پاره او حسن
کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
ز یاقوت، خون از سر کان گذشت
که لعلش زمرد به الماس گشت
ز الماس تا آن خطا سر زده است
به خود از رگ خویش خنجر زده است
به جرمی که الماس از خویش دید
عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
به سرو ریاض شهادت، حسین
که از وی جهانیست در شور و شین
شهیدی که تا صبحگاه جزا
به خون غلتد از وی دل و دیده ها
گل صبح، در ماتمش سینه چاک
شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
بود هر دل و سینه یی زآن عزا
شهیدی جدا، کربلائی جدا
دگر شهد ما زهر بادا به کام
شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
به سجاد نور جبین وجود
که از چشم او، ابر آموخت جود
دلش از آتش خوف، دایم کباب
شب و روز چشمش چو نرگس در آب
از آن اشک را بر سر چشم جاست
که با دیده پاک او آشناست
از آن دلنشین است غم اینچنین
که بوده است خاطرش همنشین
چنان بود تسلیم در بند غم
که نگسست تار سرشکش ز هم
خوشا طالع اشک ریزان او
که از دست نگذاشت دامان او
به باقر ثمین گوهر بحر دین
که نازد باو آسمان و زمین
ز دلها چنان ظلمت شبه رفت
کزو گلشن علم، گل گل شکفت
به صادق شه کشور اصل و فرع
بکلک بیان، چهره پرداز شرع
نیفتد گل صبح زان از نمو
که بر خویش میبالد از نام او
به کاظم چراغ شبستان سوز
که شب بود از سوز او رشک روز
ز نورش چنان یافت شب زیب و فر
که شب ابره گردید و، روز آستر
چنان دشمن و دوست را روی داد
که زنجیر هم سر به پایش نهاد
چو زندان او بود دار فنا
سر گریه زنجیروارش به پا
به شاه خراسان، امام گزین
که رو بر درش سوده چرخ برین
رخ طاقت، از خاک او پرصفا
سر سجده، از درگهش عرش سا
به نوباوه گلشن دین، تقی
که مهرش شناسد سعید از شقی
محیط آب از شرم انعام اوست
زر جود را، سکه بر نام اوست
بحق نقی هادی راه دین
که از نورش افروخت شمع یقین
کمالات اگر گلشن است، اوست آب
جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
به یکتا در درج دین، عسکری
که میبالد از وی بخود سروری
بخردی، بزرگی از او یافت شان
بطفلی، از او بخت دانش جوان
مبادا سری، کان نه در پای اوست!
سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
به مهدی هادی، امام زمان
که نام خوشش نیست حد زبان
فروزان چراغی که گردد چو دود
بگردش شب و روز چرخ کبود
کند صبح مشق علمداریش
بدل مهر را، نیزه برداریش
نه خورشید و ماهست بر آسمان
بود در ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون
که در پرده غیب گنجیده چون؟!
وجودش چراغی بفانوس دان
جهانی از و روشن و، خود نهان
زما گردن و، طوق فرمان از و
زما دست امید و، دامان ازو
بآب رخ جمله پیغمبران
که دادن در راه دین تو جان
بپامردی زمره اوصیا
کز ایشان بپا بود دین را لوا
بتقوی شعاران پر پیچ و تاب
که باشند از آتش دل کباب
بحق شهیدان گلگون قبا
که هستند باغ ترا لاله ها
بصحرا نوردان آگاه تو
که برخود سوارند در راه تو
بویرانه خسبان غربت وطن
که خود شمع خویشتند از سوختن
بخورشید چشمان عبرت نگاه
که با دیده پویند سوی تو راه
به چابک روان ره علم دین
که نبود بجز فکرشان همنشین
بفربه ضمیران لاغر بدن
که از ضعف بالند بر خویشتن
به مظلومی عاجز بی پناه
که بر ابر میسایدش تیغ آه
به کشور گشایان اقلیم درد
که در جنگ خویشند مردان مرد
به غیرت سواران دشمن شکار
که بر فرق خویشند شمشیر وار
به بی دست و پایان فیروز جنگ
به قامت کمانان افغان خدنگ
به افتادگان سرافراخته
به خود ساز مردان بیساخته
به بیدار خوابان بالین فکر
به هشیار مستان سرجوش ذکر
به ذلت عزیزان عزلت گزین
به غیبت حضوران خلوت نشین
به شوریدگیهای سرهای گرم
به گیرندگیهای دلهای نرم
به درد سر ضبط خیل و رمه
به آسودگیهای ترک همه
به جمعیت خاطر سادگی
با منیت راه افتادگی
به دیر آشنایی مقصودها
به برگشتگیهای تیر دعا
به خاموشی حالهای عیان
به حرافی رازهای نهان
به باریدن ابرهای کرم
به نگرفتن طبع اهل همم
به اجرای احکام تقدیرها
به هرزه در آیی تدبیرها
به پرباری نخل آزادگی
به پرکاری صفحه سادگی
به دلسوزی حسرت دردمند
به غمخواری تلخ گویی پند
به شیرین زبانی عذر خطا
به خوش خویی بخشش جرم ها
به صحرادویهای فصل بهار
به روشندلیهای شبهای تار
به گلگونی چهره زرد عشق
به شیرینی تلخی درد عشق
به تمکین سرشار حسن و جمال
به بی لنگریهای شوق وصال
به دلچسبی لذت یادها
به بالا بلندی فریادها
به بی طاقتی های طغیان درد
به جانسوزی آتش آه سرد
به فرمان روایان حکم جمال
به حیرت نگاهان بزم وصال
به آوارگی های رسم حیا
به بی صاحبی های ملک وفا
به خون گرمی لاله رنگ شرم
به دلچسبی گفتگوهای نرم
به شوریدگی های صوت هزار
به دیوانگی های جوش بهار
به اوراد آب و بتسبیح گل
به سجاده سینه و مهر دل
به چشم تر گلشن از ژاله ها
به دلسوزی بلبل از ناله ها
به خونباری دیده نوبهار
به پرخونی دامن کوهسار
به جوش گل و طبخ آب و هوا
به هیزم کشی های نشو و نما
به شبخیزی شبنم پاکزاد
به بیدار تخم خاکی نهاد
به پیچانی و طره تابها
به غلتانی ناله آب ها
به گفتار رعد و، به کردار ابر
به بی تابی درد و تمکین صبر
به شرم خموشی، به نطق کلام
به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
به تسبیح سیاره و، مهر و مهر
سجود زمین و رکوع سپهر
به هر ذره یی از سمک تا سما
که هستند با مهر تو آشنا
به هر چیز و هرکس ز آثار تو
که دارند راهی بدربار تو
که رحمی کنی بر من و زاریم
به رویم نیاری گنه کاریم
به درگاه عفو تو پادشاه
نیاورده ام تحفه یی جز گناه
همه غفلت و مستی آورده ام
متاع تهیدستی آورده ام
تهیدست از آن آمدم بر درت
که گیرم تو را دامن مغفرت
ندارم بجز خود فروشی خرید
به جای عمل بسته بار امید
گناهم یکی باشد، امید صد
به روی امیدم منه دست رد
سزاوار عفو تو گر نیستم
دگر بنده عاصی کیستم؟!
به جز معصیت گرچه نندوختم
مسوزم، که من خود به خود سوختم
کجا لایق آتشت این خس است
مرا آتش رنگ خجلت بس است
شدم گر بسی از درت کو به کوی
کنون روی آوردم، اما چه روی!
به سختی است چون عقده مشکلم
گرو در سیاهی برد از دلم
چه رو از سیاهی سیه تر بسی
چنین رو مبادا نصیب کسی
مگر گریه ام شست و شویی دهد
مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!
چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
چگویم از این ابر اندوه بار؟!
چگویم از این دیو وارونه کار؟!
چگویم از این خصم فرزانگی؟!
چگویم از این دشمن خانگی؟!
چگویم از این آتش عمر سوز؟!
چگویم از این باد عصیان فروز؟!
چگویم از این خود سر بد گهر؟!
چگویم از این لافی بیهنر؟!
از این آشنا روی بیگانه خو؟!
از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!
از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
نبوده است زشتی باین غنج و ناز
ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
تو بخشی رهایی مگر زین عدو
که من نیستم مرد میدان او
ذلیلم، سوی خویش را هم بده
دخیلم، ز دشمن پناهم بده
اسیرم، مرا از من آزاد کن
کریمی، دلم را بخود شاد کن
فقیرم، ندارم بجز احتیاج
حکیمی، بکن خسته یی را علاج
ز سوز غمت شمع راه خودم
گدای توام، پادشاه خودم
چو هستم گدایت، مران از درم
مکن روشناس در دیگرم
گدای توام، دارم از خلق رو
بجز درگهت نایدم سر فرو
رخم بر درت تا سر فخر سود
ندارد کسی جز تو پیشم وجود
تو هستی مرا، هیچکس گو مباش
محیط کرم هست، خس گو مباش
توام بی نیازی ده ای بی نیاز
توام دستگیری کن ای کارساز
رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!
کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
که خوش سستم و سخت افتاده ام
عصای جوانی ز کف داده ام
عصا ده مرا ز اعتقاد درست
که جان سست و پا سست و عزم است سست
تو رحمی کن بر من تیره بخت
که دل سخت و رو سخت کار است سخت
از این سستی و سختیم نیست باک
قبول تو برداردم گر ز خاک
گرفتست غفلت رگ خواب من
شده رفتن عمر سیلاب من
تو بیداریم ده، که مردم ز خواب
تو معماریم کن، که گشتم خراب
به خوناب دل سبز کن دانه ام
به سیلاب آباد کن خانه ام
به اشکی، دلم از غم آزاد کن
خرابم، به سیلابم آباد کن
به مردم همه در و گوهر بده
چو گوهر بمن دیده تر بده
چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!
بده نان خشکی و چشم تری!
سخن را باشک آشنا کن چنان
که بی هم نگردند از دل روان
سخن را ز دل رهبر اشک کن
به شادابی گوهر اشک کن
فنون سخن جمله ورزیده ام
همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
به نطقم زبان و، به دل گوش ده
سخن را اثر، درد را جوش ده
ز معنی دلم را اثر خیز کن
حریر زبان را سخن بیز کن
سخن را به خلق آشنا ساز و گرم
چو آب دم تیغ برا و نرم
به کلکم بده نرمی گفت و گو
چر مغز قلم کن سخن را در او

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الهی به یکتایی وحدتت
بزخاری قلزم رحمتت
هوش مصنوعی: ای خدای یکتا، به بزرگی و عظمتت سوگند که در اقیانوس رحمتت غرق شوم.
به پیدایی ذات پنهان تو
به گیرایی ذیل احسان تو
هوش مصنوعی: دیده شدن وجود پنهان تو، به دلیل تاثیرگذاری و تسلط بر نعمت‌ها و محبت‌هایت.
به عشقت، کز آن درد جان پرور است
به دردت، کز آن فکر من لاغر است
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، من دچار دردی هستم که جانم را به تنگ آورده است و به خاطر درد تو، افکار من را زاری و لاغری فرا گرفته است.
به یادت کز آن گشته هر جزو، کل
به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
هوش مصنوعی: به یاد تو هر بخش از وجودم، به تو مربوط شده و کل وجودم به نام تو است، چرا که نفس و روح من مانند شاخ گل به تو وابسته است.
به حفظت، که مرغ هوا را پر است
به جودت که نخل دعا را براست
هوش مصنوعی: به خاطر نگهداری تو، پرنده آسمان در پرواز است و به خاطر generosity تو، درخت دعا سر به فلک کشیده است.
به علمت، که همخانه رازهاست
به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
هوش مصنوعی: با دانش خود، می‌توانی به رازها پی ببری و با صبر و بردباری، از اشتباهات و مشکلاتی که ممکن است در مسیرت به وجود آید، جلوگیری کنی.
به حمدت، که سرمایه دولت است
به شکرت، که سرچشمه نعمت است
هوش مصنوعی: تو را شکرگزارم به خاطر اینکه ثروت و موفقیت به تو وابسته است، و سپاسگزارم به خاطر اینکه منبع خوشبختی و نعمت‌ها تویی.
به احمد، شفیع سیاه و سفید
کزو پشت بر کوه دارد امید
هوش مصنوعی: به احمد، که شفیع همه انسان‌هاست و از او انتظار کمک دارد، اشاره شده است. او در کنار کوه ایستاده و امید به او دارد.
شفیعی که گردد اگر عذرخواه
زند غوطه در بحر بخشش گناه
هوش مصنوعی: اگر کسی که شفا می‌دهد، از کسی عذرخواهی کند، در دریای بخشش گناه غوطه‌ور می‌شود.
کی افتادگی را پسندد به ما؟
که بر سایه خود ندارد روا!
هوش مصنوعی: کسی به افتادگی و ذلت ما خوش نمی‌دارد، چرا که حتی بر سایه خود نیز اجازه نمی‌دهد به این حالت باشد!
ز سایه فگندن، فزون پایه اش
ولیکن جهانیست در سایه اش
هوش مصنوعی: سایه‌اش از خودش بزرگ‌تر است، اما در زیر آن سایه، جهانی وجود دارد.
چنان بر جهان سایه او نشست
که افتاد بر طاق کسری شکست
هوش مصنوعی: سایه او به قدری گسترده شد که بر بالای پادشاهی کسری هم اثر گذاشت و آن را شکست.
شق خامه، کی باشد او را هنر
که سازد به انگشت شق قمر؟!
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که قلم، اگرچه قوی و زیباست، اما هرگز نمی‌تواند به هنر و زیبایی که یک انگشت شق قمر (چهره‌ی جذاب) دارد، نزدیک شود. این بیان نشان می‌دهد که برخی زیبایی‌ها و هنرها فراتر از توانایی‌های عادی هستند و نمی‌توان با کلمات یا ابزارهای معمولی آن‌ها را توصیف کرد.
ز بس حسرت آن کف ارجمند
قلمها به سینه الف میکشند
هوش مصنوعی: به خاطر حسرت و افسوس برای آن دست‌خط‌های ارزشمند، دل‌ها به شدت غمگین و ناآرام هستند.
به مهر سپهر ولایت علی
کزو ظلمت کفر شد منجلی
هوش مصنوعی: به نور حاکمیت و فرمانروایی علی، ظلمت نادانی و کفر از بین رفت و روشنایی ایجاد شد.
امامی که بی نشأه مهر او
نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
هوش مصنوعی: کسی بدون تأثیر و محبت امام نمی‌تواند از قبر خود برخیزد و به سوی روشنایی برود.
نه قهرش همین فتح خیبر نمود
که مهرش بسی قلعه دل گشود
هوش مصنوعی: او نه تنها با خشم و قدرتش موفق به فتح خیبر شد، بلکه با دوستی و محبتش توانست دل‌های بسیاری را نیز تسخیر کند.
به شمشیر آن شاه والاگهر
جدا شد حق و باطل از یکدگر
هوش مصنوعی: با شمشیر آن پادشاه بزرگ و بافرهنگ، حق از باطل کاملاً مشخص و جدا شد.
نبی و علی، هردو نسبت بهم
دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
هوش مصنوعی: نبی و علی هر دو به یکدیگر وابسته و متحد هستند، مانند اینکه زبان و قلم همیشه با هم کار می‌کنند.
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی
زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
هوش مصنوعی: دو طرف مانند قلم هستند اما به یک جان تعلق دارند. زبان‌هایشان دو تاست ولی سخن‌شان یکی است.
قلم وار بردند از آن سر بسر
که مو در میانشان نگنجد مگر
هوش مصنوعی: قلم مانند وسیله‌ای قدرتمند، از طرفی به طرف دیگر حرکت کرد و آن‌چنان در دقت و ظرافت بالا بود که حتی یک مو نمی‌توانست در میان آنها جا بگیرد.
خط شرع گردیده ناخوان از آن
که گنجیده غیری چو مو درمیان
هوش مصنوعی: کلام دینی به‌گونه‌ای بیان شده که به خوبی فهمیده نمی‌شود، زیرا مفاهیم غیر از آنچه که باید، در آن وجود دارد و همچون مویی در میان چیزهای دیگر پنهان شده است.
به زهرای ازهر، محیط شرف
که او بود هم گوهر و هم صدف
هوش مصنوعی: در این مضمون به شخصیتی اشاره شده که در فضایی با ارزش و شرافت زندگی می‌کند. این فرد مثل جواهر هم زیبا و باارزش است و هم به عنوان پوششی برای جواهر، همانند صدف عمل می‌کند. به عبارتی، او هم خود دارای ارزش است و هم محیطش را مملو از شرافت و زیبایی می‌کند.
گهر بود، دریای اسرار را
صدف، یازده در شهوار را
هوش مصنوعی: گنجینه‌ای از رازهای عمیق، دریا را شبیه صدفی دانسته که دارای ظرافت و زیبایی خاصی است. این تصویر به ما می‌گوید که چیزهای ارزشمند و پنهان، ممکن است در بستر ظواهر ساده یا معمولی قرار داشته باشند.
بحق جگر پاره او حسن
کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
هوش مصنوعی: به حقیقت، زیبایی او که دل هر مرد و زنی را به درد می‌آورد، مانند جگر پاره‌ای است.
ز یاقوت، خون از سر کان گذشت
که لعلش زمرد به الماس گشت
هوش مصنوعی: از یاقوت، دمی خونین برآمد، چرا که لعلش به زیبایی زمرد و الماس بدل گردید.
ز الماس تا آن خطا سر زده است
به خود از رگ خویش خنجر زده است
هوش مصنوعی: از زمان‌هایی که الماس به وجود آمده، خطاهایی نیز شکل گرفته است و شخص به خود از درون آسیب زده است.
به جرمی که الماس از خویش دید
عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
هوش مصنوعی: اگر الماس به خاطر یک خطا از خود، دچار رنگ پریدگی شود، جای تعجب نیست.
به سرو ریاض شهادت، حسین
که از وی جهانیست در شور و شین
هوش مصنوعی: در باغ شهادت، حسین به عنوان درخت سرسبز و زیبایی است که جهانی را تحت تأثیر قرار داده و پر از شور و احساسات مختلف است.
شهیدی که تا صبحگاه جزا
به خون غلتد از وی دل و دیده ها
هوش مصنوعی: شهیدی که تا صبح قیامت در خون خود غلتان است، باعث می‌شود دل و چشمان مردم از او پر شود.
گل صبح، در ماتمش سینه چاک
شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
هوش مصنوعی: گل صبح، به خاطر غم شب، که به خاطر غم سنگینی‌اش به دور خود خاک را گرد کرده، در سینه خود شکسته است.
بود هر دل و سینه یی زآن عزا
شهیدی جدا، کربلائی جدا
هوش مصنوعی: هر دل و سینه‌ای به خاطر آن عزای بزرگ، گویی که برای خود یک شهید جداگانه دارد، مثل اینکه هر کدام از آن‌ها یک کربلایی جداست.
دگر شهد ما زهر بادا به کام
شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
هوش مصنوعی: دیگر شیرینی زندگی برای ما زهر شده است و باعث شادابی و خنده در دل نمی‌شود.
به سجاد نور جبین وجود
که از چشم او، ابر آموخت جود
هوش مصنوعی: جانمایه این بیت به زیبایی و بزرگی ویژگی‌های خاص شخصی اشاره دارد. چهره‌ی آن فرد به قدری درخشان و نورانی است که انگار از نگاه او، ابرها چگونگی بخشش و سخاوت را فرا می‌گیرند. این تصویر نشان‌دهنده‌ی تأثیر عمیق شخصیت و رفتار فرد بر دیگران است.
دلش از آتش خوف، دایم کباب
شب و روز چشمش چو نرگس در آب
هوش مصنوعی: دل او همواره در آتش ترس می‌سوزد و چشمش مثل گل نرگس در آب، همیشه به دور و بر خیره است.
از آن اشک را بر سر چشم جاست
که با دیده پاک او آشناست
هوش مصنوعی: اشکی که بر سر چشم نشسته، به خاطر این است که آن چشم با پاکی و صفای او آشناست.
از آن دلنشین است غم اینچنین
که بوده است خاطرش همنشین
هوش مصنوعی: این غم چنان دلنشین است که یادآور لحظات خوشی است که در گذشته با آن همراه بوده‌ام.
چنان بود تسلیم در بند غم
که نگسست تار سرشکش ز هم
هوش مصنوعی: به گونه‌ای بود تسلیم در گناه و غم که حتی قطره‌های اشک او هم از یکدیگر جدا نشدند.
خوشا طالع اشک ریزان او
که از دست نگذاشت دامان او
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که بی‌وقفه اشک می‌ریزد و هیچ‌گاه از حمایت و محبت او دست نمی‌کشد.
به باقر ثمین گوهر بحر دین
که نازد باو آسمان و زمین
هوش مصنوعی: باقر، گوهری ارزشمند در دریای دین است که آسمان و زمین به خاطر او به خود می‌بالند.
ز دلها چنان ظلمت شبه رفت
کزو گلشن علم، گل گل شکفت
هوش مصنوعی: از دل‌ها چنان تاریکی شب زدوده شد که از آن، باغ علم پر از گل و شکوفه شد.
به صادق شه کشور اصل و فرع
بکلک بیان، چهره پرداز شرع
هوش مصنوعی: به راست‌گو و حقیقت‌پذیر کشور، همه اصل و فرع را به خوبی توضیح بده، و چهره‌اش به قوانین و اصول دینی روشن باشد.
نیفتد گل صبح زان از نمو
که بر خویش میبالد از نام او
هوش مصنوعی: گل صبح هرگز از رشد و شکوفایی خود نمی‌افتد، چرا که به خاطر نام او به خود می‌بالد و افتخار می‌کند.
به کاظم چراغ شبستان سوز
که شب بود از سوز او رشک روز
هوش مصنوعی: به کاظم نوری می‌تابد که در دل شب، به خاطر گرمای وجودش، شبی روشن را به روز تبدیل کرده است.
ز نورش چنان یافت شب زیب و فر
که شب ابره گردید و، روز آستر
هوش مصنوعی: از پرتو او، شب به زیبایی و تابش خاصی دست یافت، به گونه‌ای که شب به ابر تبدیل شد و روز نیز روشن‌تر و زنده‌تر به نظر آمد.
چنان دشمن و دوست را روی داد
که زنجیر هم سر به پایش نهاد
هوش مصنوعی: به حدی وضعیت و شرایط تغییر کرد که حتی زنجیر نیز بر پاهایش بسته شد و دیگر نتوانست تفاوتی میان دشمن و دوست قائل شود.
چو زندان او بود دار فنا
سر گریه زنجیروارش به پا
هوش مصنوعی: زندانی که در دنیا به سر می‌برد، همانند زنجیری است که به پای او بسته شده و گریه و اندوهش نتوانسته او را رها کند. زندگی او در این دنیا همچون زندانی است که در آن گرفتار شده و نمی‌تواند از آن فرار کند.
به شاه خراسان، امام گزین
که رو بر درش سوده چرخ برین
هوش مصنوعی: به حکومت خراسان توجه کن و به انتخاب امام بپرداز، زیرا که ستاره‌های آسمان به او توجه دارند.
رخ طاقت، از خاک او پرصفا
سر سجده، از درگهش عرش سا
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلنشین او، از خاکی پاک و باصفا شکفته است و سجده‌ام را به درگاه او می‌سازم، زیرا که مقام او هم‌سنگ عرش آسمان‌هاست.
به نوباوه گلشن دین، تقی
که مهرش شناسد سعید از شقی
هوش مصنوعی: این بیت به ذکر مقام و شخصیت تقی اشاره دارد، که در محیطی گلستان‌مانند و دینی متولد شده است. اینجا تفاوت بین انسان‌های خوشبخت و بدبخت بیان شده است؛ افرادی که عشق و محبت او را درک کنند، سعادت را خواهند یافت، و کسانی که او را نشناسند، در شقاوت خواهند ماند.
محیط آب از شرم انعام اوست
زر جود را، سکه بر نام اوست
هوش مصنوعی: آب به خاطر بخشندگی و رحمت اوست که این‌قدر پاک و زلال است، و این بخشندگی به‌گونه‌ای است که مثل سکه‌ای با نام او در جهان شناخته می‌شود.
بحق نقی هادی راه دین
که از نورش افروخت شمع یقین
هوش مصنوعی: به حقیقت نقی هادی، راه درست دین را روشن کرده است، چرا که نور او شمع یقین را فروزان کرده است.
کمالات اگر گلشن است، اوست آب
جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
هوش مصنوعی: اگر کمالات مانند یک باغ گل باشد، او همانند آبی است که زندگی را به آن می‌بخشد. و اگر او گل باشد، همانند گلاب است که عطر و طراوت را به همراه دارد.
به یکتا در درج دین، عسکری
که میبالد از وی بخود سروری
هوش مصنوعی: در دین اسلام، شخصی یکتا و منحصر به فرد وجود دارد که به نام امام عسکری شناخته می‌شود و این شخصیت به گونه‌ای است که به او افتخار می‌شود و حس سربلندی به او دست می‌دهد.
بخردی، بزرگی از او یافت شان
بطفلی، از او بخت دانش جوان
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که خرد و بزرگی از او به دست می‌آید و همان‌طور که یک کودک به خاطر سن کم‌اش، از شانس و بخت خود که یادگیری و دانش است، بهره‌مند می‌گردد. به عبارت دیگر، خرد و فضیلت می‌تواند به کودکی که هنوز در حال آموزش و رشد است، منتقل شود.
مبادا سری، کان نه در پای اوست!
سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
هوش مصنوعی: مراقب باش که مبادا به کسی تکیه کنی که پایگاه و جایگاه او محکم نیست. دل کسی که در چنین موقعیتی قرار دارد، سیاه و تیره است.
به مهدی هادی، امام زمان
که نام خوشش نیست حد زبان
هوش مصنوعی: به مهدی هادی، امام زمان که نام زیبایش از حد زبان فراتر است.
فروزان چراغی که گردد چو دود
بگردش شب و روز چرخ کبود
هوش مصنوعی: چراغی که روشن است و با وجود دود، شب و روز تحت‌الشعاع آن قرار می‌گیرد و بر گرد آن می‌چرخد.
کند صبح مشق علمداریش
بدل مهر را، نیزه برداریش
هوش مصنوعی: صبح به دقت و با جدیت، همانند مهر، علم و دانش را یاد می‌گیرد و آماده می‌شود تا در میدان زندگی، همچون نیزه‌ای محکم، خود را به نمایش بگذارد.
نه خورشید و ماهست بر آسمان
بود در ره او، دو چشم جهان
هوش مصنوعی: در آسمان تنها اوست که درخشندگی دارد و نور وجودش از خورشید و ماه نیز بیشتر است. چشم‌های جهان در پی او هستند و به او می‌نگرند.
ندانم ز بس هست قدرش فزون
که در پرده غیب گنجیده چون؟!
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چقدر ارزش او زیاد است که در پرده‌ی غیب پنهان شده است!
وجودش چراغی بفانوس دان
جهانی از و روشن و، خود نهان
هوش مصنوعی: وجود او مانند چراغی است که در دل دنیا می‌درخشد و روشنی می‌بخشد، اما خود او در خفا و پنهانی به سر می‌برد.
زما گردن و، طوق فرمان از و
زما دست امید و، دامان ازو
هوش مصنوعی: من گردن من و زنجیر فرمان اوست و دست من امید من و دامن اوست.
بآب رخ جمله پیغمبران
که دادن در راه دین تو جان
هوش مصنوعی: تمام پیامبران برای نجات دین تو، جان خود را نثار کردند.
بپامردی زمره اوصیا
کز ایشان بپا بود دین را لوا
هوش مصنوعی: به خاطر مردانگی و بزرگی گروهی از پیشوایان است که دین را با شجاعت و پایمردی حمایت می‌کنند.
بتقوی شعاران پر پیچ و تاب
که باشند از آتش دل کباب
هوش مصنوعی: افرادی که در کارهایشان تقوا و احتیاط به خرج می‌دهند، مانند علامت‌هایی هستند که در میان پیچ و خم‌ها و سختی‌ها حضور دارند و از آتش درونشان رنج می‌کشند.
بحق شهیدان گلگون قبا
که هستند باغ ترا لاله ها
هوش مصنوعی: به راستي، به خاطر شهیدان گرامی و دلیر که مثل گل‌های سرخ در باغ تو هستند، باید بگویم که باغت پر از لاله‌هاست.
بصحرا نوردان آگاه تو
که برخود سوارند در راه تو
هوش مصنوعی: آنان که در بیابان سفر می‌کنند، آگاه و هوشیارند و بر خود متکی و مستقل هستند در مسیر تو.
بویرانه خسبان غربت وطن
که خود شمع خویشتند از سوختن
هوش مصنوعی: در سرزمین بی‌سر و صدا، دوری از وطن در حالتی خفته وجود دارد، جایی که خود شمعی هستند که از سوختنشان نور می‌گیرند.
بخورشید چشمان عبرت نگاه
که با دیده پویند سوی تو راه
هوش مصنوعی: به آفتاب نگاه کن و عبرت بگیر، زیرا چشمانت تو را به سمت او هدایت می‌کنند.
به چابک روان ره علم دین
که نبود بجز فکرشان همنشین
هوش مصنوعی: به سرعت و با دقت به مسیر علم و دین برو، زیرا جز تفکر آن‌ها همسایه دیگری نیست.
بفربه ضمیران لاغر بدن
که از ضعف بالند بر خویشتن
هوش مصنوعی: بدن‌های لاغر که به خاطر ضعف و ناتوانی باریک و نحیف شده‌اند، باید به خودشان توجه بیشتری کنند و برای تقویت خود تلاش کنند.
به مظلومی عاجز بی پناه
که بر ابر میسایدش تیغ آه
هوش مصنوعی: به کسی اشاره دارد که در شرایطی بسیار آسیب‌پذیر و بدون حمایت قرار دارد، به طوری که حتی از هم‌دردی‌ها و اشک‌هایش نیز در امان نیست و زخم‌های او مانند تیغی بر دلش می‌خورد.
به کشور گشایان اقلیم درد
که در جنگ خویشند مردان مرد
هوش مصنوعی: به سرزمین کسانی که آنجا به مبارزه و جنگ مشغولند، توجه کن؛ زیرا در این نبردها، مردان واقعی و دلیر حضور دارند.
به غیرت سواران دشمن شکار
که بر فرق خویشند شمشیر وار
هوش مصنوعی: سواران شجاع دشمن مانند شکارچیانی هستند که بر چهره‌ی خود احساساتی دارند که همچون شمشیر بر سرشان است.
به بی دست و پایان فیروز جنگ
به قامت کمانان افغان خدنگ
هوش مصنوعی: در اینجا صحبت از یک فرد توانمند و پیروزی در جنگ است. او بدون نیاز به قدرت ظاهری یا امکانات فراوان، با مهارت و استواری به میدان آمده و در برابر دشمنان ایستاده است. این فرد به مانند تیر کمانی است که با دقت و قوت به هدف می‌زند و نشان از قدرت و شجاعت افغان‌ها دارد.
به افتادگان سرافراخته
به خود ساز مردان بیساخته
هوش مصنوعی: به کسانی که به زمین افتاده‌اند، باید احترام گذاشت و آن‌ها را برپا داشت، زیرا مردان شایسته و با افتخار در سختی‌ها ساخته می‌شوند.
به بیدار خوابان بالین فکر
به هشیار مستان سرجوش ذکر
هوش مصنوعی: به افرادی که در خواب غفلت به سر می‌برند و نیاز به بیداری دارند، یادآوری می‌شود که در کنار بیدارشدگان و هشیاران، باید به یاد خدا و ذکر او مشغول باشند.
به ذلت عزیزان عزلت گزین
به غیبت حضوران خلوت نشین
هوش مصنوعی: به خاطر احترام و آسایش افرادی که عزیز هستند، انتخاب کن که در تنهایی به زندگی بپردازی و از جمع‌های شلوغ دوری کنی.
به شوریدگیهای سرهای گرم
به گیرندگیهای دلهای نرم
هوش مصنوعی: این جمله به احساسات عمیق و هیجان‌های شدید اشاره دارد. به وضعیت‌هایی که در آن افراد با اشتیاق و احساسات قوی خود درگیر می‌شوند و این اشتیاق معمولاً به خاطر حساسیت و لطافت دل‌هایشان است. به عبارتی دیگر، این بیانگر این است که انسان‌ها چگونه می‌توانند تحت تأثیر احساسات و تفکرات خود قرار بگیرند و با شور و激情 زندگی کنند.
به درد سر ضبط خیل و رمه
به آسودگیهای ترک همه
هوش مصنوعی: با وجود مشکلات و زحمت‌های جمع‌آوری و نگهداری از گله و رمه، راحتی و آسایش زندگی ترک‌ها را نمی‌توان نادیده گرفت.
به جمعیت خاطر سادگی
با منیت راه افتادگی
هوش مصنوعی: در میان جمع، سادگی و بی‌تکلفی من باعث می‌شود که دیگران نسبت به من احساس راحتی کنند.
به دیر آشنایی مقصودها
به برگشتگیهای تیر دعا
هوش مصنوعی: در دير، آشنایی با هدف‌ها مثل بازگشت تیر دعاست، که به خواسته‌های خود می‌رسد.
به خاموشی حالهای عیان
به حرافی رازهای نهان
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که وقتی حالات و احساسات واضح و آشکار خاموش شوند، در همان حال، گفتگوها و حرف‌های قلمبه و پیچیده به بیان رازها و اسرار نهفته می‌پردازند. در واقع، وقتی ظواهر از بین بروند، ناگهان سخنانی حاکی از ناشناخته‌ها و اسرار نمایان می‌شود.
به باریدن ابرهای کرم
به نگرفتن طبع اهل همم
هوش مصنوعی: بارش ابرهای کرم نشان‌دهنده‌ی بی‌توجهی و سستی افراد با اراده است.
به اجرای احکام تقدیرها
به هرزه در آیی تدبیرها
هوش مصنوعی: در این دنیا، تقدیر و سرنوشت انسان‌ها به گونه‌ای رقم خورده که نمی‌توان به راحتی بر آن تأثیر گذاشت، و هرگونه تدبیر و برنامه‌ریزی که انجام شود، ممکن است در برابر آن تقدیرها بی‌فایده باشد.
به پرباری نخل آزادگی
به پرکاری صفحه سادگی
هوش مصنوعی: این بیت به مقایسه دو ویژگی اشاره دارد. اولی به استقامت و سرسختی نخل آزادی اشاره می‌کند که در وضعیت‌های دشوار به خوبی رشد می‌کند. دومی به سادگی و بی‌تکلفی یک صفحه اشاره دارد که به نسبت تلاش و فعالیت، احساس راحتی و آسودگی را منتقل می‌کند. در کل، این دو تصویر بر اهمیت آزادی و تلاش برای دستیابی به خلق و خوی سادگی تأکید دارند.
به دلسوزی حسرت دردمند
به غمخواری تلخ گویی پند
هوش مصنوعی: به دل‌سوزی کسی که در رنج است، با بیان تلخ و ناامیدکننده‌ای نصیحت می‌کند.
به شیرین زبانی عذر خطا
به خوش خویی بخشش جرم ها
هوش مصنوعی: با گفتار شیرین و نیکو، می‌توان عذرخواهی کرد و با خوشرویی، گناهان را مورد بخشش قرار داد.
به صحرادویهای فصل بهار
به روشندلیهای شبهای تار
هوش مصنوعی: در بهار، صدای پرندگان در دشت و خوشحالی‌های نورانی در شب‌های تار به گوش می‌رسد.
به گلگونی چهره زرد عشق
به شیرینی تلخی درد عشق
هوش مصنوعی: چهره‌ای زیبا و رنگارنگ از عشق و در عین حال، شیرینی تلخی را که از درد عشق ناشی می‌شود، به تصویر می‌کشد.
به تمکین سرشار حسن و جمال
به بی لنگریهای شوق وصال
هوش مصنوعی: با تسلیم کامل در برابر زیبایی و جذابیت، در شوق رسیدن به وصال با معشوق، خود را رها از هر گونه سنگینی و مشکل حس می‌کنم.
به دلچسبی لذت یادها
به بالا بلندی فریادها
هوش مصنوعی: یادها به اندازه‌ای شیرین و خوشایند هستند که به مانند فریادهایی بلند جلوه‌گر می‌شوند.
به بی طاقتی های طغیان درد
به جانسوزی آتش آه سرد
هوش مصنوعی: تحمل دردهایی که جان را می‌سوزاند، مانند آتش سوزان، برای انسان بسیار سخت و طاقت‌فرساست.
به فرمان روایان حکم جمال
به حیرت نگاهان بزم وصال
هوش مصنوعی: به دستور حاکمان، زیبایی باعث شگفتی ناظران در جشن ملاقات می‌شود.
به آوارگی های رسم حیا
به بی صاحبی های ملک وفا
هوش مصنوعی: زندگی بی‌خانمانی و سختی‌های انسانی، به همراه خود احساس وفاداری و از دست رفتن در ملک و سرزمینی که روزگاری متعلق به او بوده است، را به تصویر می‌کشد.
به خون گرمی لاله رنگ شرم
به دلچسبی گفتگوهای نرم
هوش مصنوعی: به رنگ خون لاله، احساس شرم و حیا را نشان می‌دهد و گفت‌وگوهای لطیف و دلنشین می‌تواند رضایت‌بخش و خوشایند باشد.
به شوریدگی های صوت هزار
به دیوانگی های جوش بهار
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حال و هوای شاداب و سرزنده بهار می‌پردازد، جایی که صدای طبیعت و حیات به اوج خود می‌رسد و شور و شوقی بی‌پایان در فضا حس می‌شود. بهار به مانند یک نشانه از دیوانگی و شوری است که در زندگی و طبیعت بوجود می‌آید.
به اوراد آب و بتسبیح گل
به سجاده سینه و مهر دل
هوش مصنوعی: با آب و ذکر، گل را به سجاده‌ای از دل و محبت بگذار.
به چشم تر گلشن از ژاله ها
به دلسوزی بلبل از ناله ها
هوش مصنوعی: به دلیل اشک‌های باران، باغ پر از گل و سرسبزی است و بلبل با دل‌سوزی به ناله‌ها و غم‌هایش می‌پردازد.
به خونباری دیده نوبهار
به پرخونی دامن کوهسار
هوش مصنوعی: بهار با زیبایی و شگفتی‌هایش، دل‌انگیز و دل‌تنگ کننده است، اما در عین حال، زندگی و طبیعت نیز با خون‌ریزی و درد همراه است، مانند دوراهی بین زیبایی و غم در دامان کوه‌ها.
به جوش گل و طبخ آب و هوا
به هیزم کشی های نشو و نما
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف فرآیندهای طبیعی و تغییراتی که در نتیجه ترکیب گل و آب و هوا رخ می‌دهد، اشاره دارد. همچنین به فعالیت‌های مرتبط با رشد و نمو، و تأثیری که هیزم و گرما در این فرآیندها دارند، پرداخته است. به طور کلی، به هم پیوستگی عناصر طبیعی و نقش آن‌ها در زندگی و رشد اشاره می‌کند.
به شبخیزی شبنم پاکزاد
به بیدار تخم خاکی نهاد
هوش مصنوعی: در صبح زود، قطره شبنمی که از پاکی و طراوت برخاسته است، بر دانه‌های خاکی نشسته و آنان را بیدار کرده است.
به پیچانی و طره تابها
به غلتانی ناله آب ها
هوش مصنوعی: زلف‌های مجنون‌وار را به نرمی می‌پیچی و طوری که آب‌ها به آرامی ناله می‌کنند و می‌چرخند.
به گفتار رعد و، به کردار ابر
به بی تابی درد و تمکین صبر
هوش مصنوعی: با صدای رعد و به مانند رفتار ابر، در حالی که از درد بی‌تاب هستی، صبر را هم می‌پذیری.
به شرم خموشی، به نطق کلام
به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
هوش مصنوعی: به دلیل شرم و حیا، به جای سخن گفتن سکوت می‌کند، به حرف زدن در صبح که خوشحال است و به ناراحتی در شام اشاره دارد.
به تسبیح سیاره و، مهر و مهر
سجود زمین و رکوع سپهر
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی توصیف می‌کند که چگونه کائنات و سیاره‌ها در حال حرکت و عبادت هستند، به طوری که مانند سجود زمین و رکوع آسمان به نظر می‌رسند. این تصویر به ما یادآوری می‌کند که همه موجودات و پدیده‌ها در نظم و هماهنگی با یکدیگر در حال انجام وظیفه‌ خود هستند.
به هر ذره یی از سمک تا سما
که هستند با مهر تو آشنا
هوش مصنوعی: هر ذره‌ای از خاک تا آسمان، با عشق و محبت تو آشناست.
به هر چیز و هرکس ز آثار تو
که دارند راهی بدربار تو
هوش مصنوعی: هر چیزی و هر کسی که از نشانه‌های تو بهره‌مند است، راهی به سوی درگاه تو دارد.
که رحمی کنی بر من و زاریم
به رویم نیاری گنه کاریم
هوش مصنوعی: اگر بر من رحم کنی و به حال زارم توجهی داشته باشی، بر اعمال نادرست من خرده نگیری.
به درگاه عفو تو پادشاه
نیاورده ام تحفه یی جز گناه
هوش مصنوعی: به درگاه تو، ای پادشاه، هیچ هدیه‌ای جز گناه خودم نیاورده‌ام.
همه غفلت و مستی آورده ام
متاع تهیدستی آورده ام
هوش مصنوعی: تمام ناآگاهی و بی‌خیالی را به عنوان کالای خود به همراه آورده‌ام، و از فقر و تهی دستی نیز چیزی به عنوان بار خود دارم.
تهیدست از آن آمدم بر درت
که گیرم تو را دامن مغفرت
هوش مصنوعی: من از لطف و رحمت تو به درگاهت آمده‌ام تا از آغوش بخشش و عفو تو بهره‌مند شوم، حتی اگر در تنگدستی و نیاز به سراغت آمده‌ام.
ندارم بجز خود فروشی خرید
به جای عمل بسته بار امید
هوش مصنوعی: من هیچ چیزی جز خودفروشی ندارم و به جای انجام کارهای مفید، تنها به خریدن امیدهای بی‌اساس پرداخته‌ام.
گناهم یکی باشد، امید صد
به روی امیدم منه دست رد
هوش مصنوعی: گناه من یکی است، اما امید من بسیار است. پس لطفاً ناامیدی را به من تحمیل نکن.
سزاوار عفو تو گر نیستم
دگر بنده عاصی کیستم؟!
هوش مصنوعی: اگر من شایسته‌ی بخشش تو نیستم، پس دیگر چه کسی از بندگان خطاکار هست؟
به جز معصیت گرچه نندوختم
مسوزم، که من خود به خود سوختم
هوش مصنوعی: جز گناه، هیچ چیز دیگری باعث سوختن من نمی‌شود، زیرا من به خودی خود در درونم می‌سوزم.
کجا لایق آتشت این خس است
مرا آتش رنگ خجلت بس است
هوش مصنوعی: چطور ممکن است که من لایق آتش تو باشم، در حالی که این خس و خاشاک من هستم؟ احساس خجالت از آتش تو برایم کافی است.
شدم گر بسی از درت کو به کوی
کنون روی آوردم، اما چه روی!
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه بارها و بارها به در خانه‌ات رفتم و در کوچه‌های آن پرسه زدم، حالا به درون آن آمده‌ام. اما وقتی وارد شدم، چهره‌ات را چگونه دیدم!
به سختی است چون عقده مشکلم
گرو در سیاهی برد از دلم
هوش مصنوعی: درد و مشکلات من به قدری سنگین است که شبیه یک عقده در دل من جای گرفته و فقط در تاریکی می‌تواند برطرف شود.
چه رو از سیاهی سیه تر بسی
چنین رو مبادا نصیب کسی
هوش مصنوعی: چهره‌ای که از تاریکی و سیاهی بدتر باشد، نباید نصیب هیچ کسی شود.
مگر گریه ام شست و شویی دهد
مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
هوش مصنوعی: آیا اشکم می‌تواند پاکم کند و شرمساری‌ام را از چهره‌ام بزداید؟
چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!
چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم از روحیه شقاوت‌آلود و سرشت بد خود صحبت کنم؟ چطور می‌توانم از این حالت زشت و ناپسند خود حرف بزنم؟
چگویم از این ابر اندوه بار؟!
چگویم از این دیو وارونه کار؟!
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم از این ابر سنگین غم حرف بزنم؟ چطور می‌توانم از این دیو که کارهایش به هم ریخته است، سخن بگویم؟
چگویم از این خصم فرزانگی؟!
چگویم از این دشمن خانگی؟!
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم از دانایی و فزونی این دشمن سخن بگویم؟ چگونه می‌توانم از این دشمنی که در خانه‌ام است حرفی بزنم؟
چگویم از این آتش عمر سوز؟!
چگویم از این باد عصیان فروز؟!
هوش مصنوعی: چه بگویم از این آتش که عمرم را می‌سوزاند؟! چه بگویم از این بادی که شور و طغیانی را به همراه دارد؟!
چگویم از این خود سر بد گهر؟!
چگویم از این لافی بیهنر؟!
هوش مصنوعی: چگونه درباره این سرکش و بدجنس صحبت کنم؟ چگونه درباره این سخن بی‌محتوا که هیچ هنر و ارزش ندارد، حرف بزنم؟
از این آشنا روی بیگانه خو؟!
از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
هوش مصنوعی: چطور می‌توانی با کسی که به تو آشناست، بیگانه رفتار کنی؟ چرا بیهوده صحبت می‌کنی، در حالی که این حرف‌ها را نمی‌شناسی؟
از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!
از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
هوش مصنوعی: از این زشتی که بی‌نور و تاریک است، چه نسل زشتی به وجود آمده است؟! از این بدبختی که باعث دل‌آشفتگی و کدورت شده، چه باید بگوییم؟!
نبوده است زشتی باین غنج و ناز
ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
هوش مصنوعی: هرگز زشتی‌ای به اندازه‌ی این ناز و غنج ندیده‌ام و هیچ سیاهی به تاریکی این سختی و بی‌رحمی نیست!
تو بخشی رهایی مگر زین عدو
که من نیستم مرد میدان او
هوش مصنوعی: تو تنها در صورتی می‌توانی به آزادی برسی که از این دشمن عبور کنی، چرا که من در میدان او نیستم، یعنی در این مبارزه قدری ناتوانم.
ذلیلم، سوی خویش را هم بده
دخیلم، ز دشمن پناهم بده
هوش مصنوعی: من بی‌نوا و زبونم، به من پناه بده و از دشمنت نجاتم بده.
اسیرم، مرا از من آزاد کن
کریمی، دلم را بخود شاد کن
هوش مصنوعی: من در بندم و از خودم دور شده‌ام، ای کریم! مرا رها کن و دل مرا شاد کن.
فقیرم، ندارم بجز احتیاج
حکیمی، بکن خسته یی را علاج
هوش مصنوعی: من بی‌چیزم و جز نیازم چیزی ندارم، ای حکیم، به کمک کسی دلسوزی کن که خسته و درمانده است.
ز سوز غمت شمع راه خودم
گدای توام، پادشاه خودم
هوش مصنوعی: از درد عاطفی تو، مانند شمعی می‌سوزم و به خاطر تو، در زندگی‌ام هیچ کس جز تو را نمی‌شناسم و تو را همچون پادشاهی بزرگ می‌پرستم.
چو هستم گدایت، مران از درم
مکن روشناس در دیگرم
هوش مصنوعی: چون من گدا و فقیر توام، مرا از در خودت نران. نگذار کسی دیگر مرا بشناسد.
گدای توام، دارم از خلق رو
بجز درگهت نایدم سر فرو
هوش مصنوعی: من بنده و درخواست کننده توام، از مردم روی برگردانده‌ام و جز در آستان تو سرخودم را فرود نیاورده‌ام.
رخم بر درت تا سر فخر سود
ندارد کسی جز تو پیشم وجود
هوش مصنوعی: صورت زیبا و دل‌نشین من در برابر درگاه تو هیچ فایده‌ای ندارد، زیرا هیچ‌کس جز تو برای من اهمیت ندارد و وجودم پیش توست.
تو هستی مرا، هیچکس گو مباش
محیط کرم هست، خس گو مباش
هوش مصنوعی: تو برای من هستی، پس هیچ کس دیگری نباش. در اینجا جایی برای شکوه و گلایه نیست، پس گریه نکن و به ناامیدی دامن نزن.
توام بی نیازی ده ای بی نیاز
توام دستگیری کن ای کارساز
هوش مصنوعی: ای بی نیاز، تو که هیچ نیازی نداری، به من کمک کن و حمایت کن، چون تنها تو می‌توانی گره‌گشای مشکلات من باشی.
رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!
کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
هوش مصنوعی: ای رحیم! ای رحیم! ببین که ما چه حال و روزی داریم! ای کریم! ای کریم! ما را یاری کن!
که خوش سستم و سخت افتاده ام
عصای جوانی ز کف داده ام
هوش مصنوعی: من در وضعیت خوبی هستم، اما به شدت درگیر مشکلات شده‌ام و جوانی‌ام را از دست داده‌ام.
عصا ده مرا ز اعتقاد درست
که جان سست و پا سست و عزم است سست
هوش مصنوعی: به من کمک کن تا به باورهای صحیح دست پیدا کنم، زیرا جان و پاهایم ضعیف و عزم من هم سست است.
تو رحمی کن بر من تیره بخت
که دل سخت و رو سخت کار است سخت
هوش مصنوعی: ای کاش بر من که از بخت بد رنج می‌برم، رحم کنی؛ زیرا دل من سخت و رویم نیز سختی کشیده است.
از این سستی و سختیم نیست باک
قبول تو برداردم گر ز خاک
هوش مصنوعی: من از این سستی و سختی نمی‌ترسم، اگر تو مرا بپذیری حتی اگر از خاک باشم.
گرفتست غفلت رگ خواب من
شده رفتن عمر سیلاب من
هوش مصنوعی: غفلت زندگی‌ام را در دست گرفته و زمان مثل یک رود می‌گذرد و من از جریان آن غافل هستم.
تو بیداریم ده، که مردم ز خواب
تو معماریم کن، که گشتم خراب
هوش مصنوعی: ای بیدار، به من آگاهی بخش که مردم در خوابند. تو مرا بساز و نجات بده، زیرا من در حال تباهی و نابودی هستم.
به خوناب دل سبز کن دانه ام
به سیلاب آباد کن خانه ام
هوش مصنوعی: در دل خود غم و اندوهی دارم که باید به آن زندگی ببخشم و با تلاش و کوشش، منزلت و جایگاه خود را بهبود ببخشم.
به اشکی، دلم از غم آزاد کن
خرابم، به سیلابم آباد کن
هوش مصنوعی: با یک اشک، دلم را از اندوه رها کن و حال خرابم را با جریان اشک‌هایم سر سبز و شاداب کن.
به مردم همه در و گوهر بده
چو گوهر بمن دیده تر بده
هوش مصنوعی: به مردم، هر چیزی که نیاز دارند و ارزشمند است بده، اما برای من، نگاهی عمیق‌تر و باارزش‌تر کن.
چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!
بده نان خشکی و چشم تری!
هوش مصنوعی: چه غمی دارم اگر طلا و نقره‌ای ندارم؟! تنها یک تکه نان خشک بده و کمی آب چشم.
سخن را باشک آشنا کن چنان
که بی هم نگردند از دل روان
هوش مصنوعی: سخن را با نیکویی و زیبایی بیان کن تا احساسات عمیق قلبی از آن بیرون بیاید و به دل ها همدردی و نزدیکی ببخشد.
سخن را ز دل رهبر اشک کن
به شادابی گوهر اشک کن
هوش مصنوعی: سخنان را به گونه‌ای بیان کن که چشمانت پر از اشک و احساسات شاداب شود، مانند درخشش یک گوهر در درون.
فنون سخن جمله ورزیده ام
همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
هوش مصنوعی: من همه مهارت‌های سخن گفتن را فراگرفته‌ام، اما در حقیقت از هیچ‌یک از آن‌ها بهره‌ای نبرده‌ام.
به نطقم زبان و، به دل گوش ده
سخن را اثر، درد را جوش ده
هوش مصنوعی: سخنانم را با گوش دل بشنو و به عمق احساسات توجه کن. کلامی که می‌گویم تأثیر دارد و باید به دردها و مشکلات پرداخته شود.
ز معنی دلم را اثر خیز کن
حریر زبان را سخن بیز کن
هوش مصنوعی: دل مرا از معنای عمیق خود بیدار کن و زبانم را از سخن‌های بی‌محتوا پاک ساز.
سخن را به خلق آشنا ساز و گرم
چو آب دم تیغ برا و نرم
هوش مصنوعی: سخن را به مردم نزدیک و دلپذیر بیان کن، همان‌طور که آب گرم به آرامی و ملایمت از لبه تیغ پایین می‌آید.
به کلکم بده نرمی گفت و گو
چر مغز قلم کن سخن را در او
هوش مصنوعی: به هرکسی با لطف و شفقت صحبت کن و سخن را با دقت و زیبایی بنویس.