گنجور

شمارهٔ ۱۲

چه عبرت از این خوبتر ای گزین
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گرچه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چه عبرت از این خوبتر ای گزین
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به زیبایی و وقار کسی اشاره دارد که به مقام والایی دست یافته است. این شخص با ویژگی‌های خاص خود، به عنوان مثال، ظاهری زیبا و رفتاری شایسته، توجه‌ها را جلب کرده و به عنوان نمونه‌ای از برتری و موفقیت در جامعه شناخته می‌شود. به عبارتی دیگر، چیزهای زیبا و دلربا همیشه می‌توانند سرمشق و عبرتی برای دیگران باشند.
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
هوش مصنوعی: این چه درسی است برای تو، ای فلانی، که یک شاه به چنین شخصیتی که هیچ نشانی ندارد، تبدیل شده است؟
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
هوش مصنوعی: به خاطر نافرمانی و سرکشی شدید، روزگار سختی برای من به وجود آمده و در این حال، من به نوشیدنی خوش رنگ و زیبای می‌خوابم.
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
هوش مصنوعی: در حال خوشی و شادی، ناگهان مشکلات و ناهنجاری‌ها پیش می‌آید و این ناهنجاری‌ها به نوعی به پایان آن خوشی منجر می‌شود.
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
هوش مصنوعی: ای دل، لحظه‌ای از خواب غفلت بیدار شو و از حالت مغروری که در آن هستی بیرون بیا.
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
هوش مصنوعی: به تاریخ پادشاهان نگاه کن و ببین که چگونه اعتبار و اهمیت آنها به مرور زمان شکل گرفته است.
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
هوش مصنوعی: به زندگی افرادی که پیش از تو رفته‌اند توجه کن، زیرا ممکن است روزی تو هم سرنوشتی مشابه داشته باشی و دیگران از تجربیات تو عبرت بگیرند.
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
هوش مصنوعی: کسی که در زندگی به مقام و منزلت بالایی دست یافته است، باید به این نکته توجه کند که او نیز روزی به خاک سپرده خواهد شد و هیچ‌چیز از این دنیا با خود نخواهد برد.
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
هوش مصنوعی: شخصی که بسیار طماع و حریص است، فراتر از زمان خود زندگی می‌کند و خواسته‌هایش به قدری فراوان است که انگار صدها سال از زمان او گذشته است.
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
هوش مصنوعی: حریفی که آرزوی در آغوش گرفتن حوری را داشت، اکنون در آغوش قبر جا شده است.
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
هوش مصنوعی: پادشاهانی که زمانی بر مردم حکمروایی می‌کردند، اکنون نامی از آنها در یادها نیست و در محاسبات دیگر اثری از آنها نیست.
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که به خاطر نام و شهرت خود ارزشمند به نظر می‌رسند، اما در واقعیت، آن‌ها فقط با یاد کسانی که از خود به جا گذاشته‌اند، شناخته می‌شوند و در نهایت نامشان همچون سنگ قبر فراموش می‌شود.
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
هوش مصنوعی: بسیاری از قهرمانان قوی و نیرومند به خاطر arrogance و خودبزرگ‌بینی‌شان به سرنوشت بدی دچار شده‌اند.
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
هوش مصنوعی: از سرنوشت تلخ او اطلاع پیدا کردم که تحت تاثیر جم و جام قرار گرفته بود.
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
هوش مصنوعی: سکندر که به مدت صد سال بر جهان حکمرانی کرد، چگونه سرانجام مرگ به ناگاه به سراغش آمد؟
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
هوش مصنوعی: کجا رفت پرویز و روش زندگی‌اش؟ کجا رفت آن لذت‌های خوشایندش؟
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
هوش مصنوعی: آیا تو سر مردمان را نخورده‌ای، ای ضحاک؟ چگونه در پایان، خودت را از دنیا بلعیدند؟
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
هوش مصنوعی: کی کسی از شاهان، چون کاوس، توانست به آسمان برود؟ نگاه کن چگونه مرگ او را به خاک فرستاد!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
هوش مصنوعی: چه شد عظمت و مقام افراسیاب؟ دیگر نشانی از او در این جهان خراب نیست!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
هوش مصنوعی: چه بر سر زال (پدر رستم) آمده است که آن دلاور شیر مانند را به بند کشیده‌اند؟ او چگونه توانسته است که آسمان را به تسخیر خود درآورد؟
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به تهمتن (نامی برای رستم) است که وقتی شیر وحشی و پلنگ مرگ را در هم می‌شکافد، به یاد می‌آوریم که چگونه این قدرت او سبب شده تا از هم بپاشند. در واقع، این جمله بیانگر قدرت و شجاعت تهمتن در برابر خطرات و چالش‌ها است.
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
هوش مصنوعی: اگر بیژن از چاه و غم مرگ بیرون بیاید، دوباره باید در چاه قبرش بیفتد!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
هوش مصنوعی: از دور زمان مدت کمی که بگذرد، تو هم خواهی شد یکی از آن‌ها.
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
هوش مصنوعی: هر وقت که مرگ به این شکل به دنبال انسان باشد، باید در برابر فریب‌های دنیا هوشیار بود.
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
هوش مصنوعی: جهان چه چیزی است؟ مکانی تنگ و تاریک مثل گلخانه. در اینجا، ثروت و دارایی دنیا را مانند آتشی بدانید که زودگذر و بی‌ارزش است.
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
هوش مصنوعی: با این آتش بی‌نور، خود را مانند آهن بر سنگ‌ها نزن.
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
هوش مصنوعی: انسان در زندگی مانند هیزم می‌سوزد و با گذشت زمان از عمرش کاسته می‌شود. در نهایت، مانند دودی که از آتش برمی‌خیزد، هیچ نشانی از او باقی نمی‌ماند.
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
هوش مصنوعی: مثل آتشی که گرمایی از خود نشان می‌دهد، اما از وجودش دودی برنمی‌خیزد.
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
هوش مصنوعی: اگر جان خود را همانند سپند (بوته‌ای که در آتش می‌سوزد) فدای او کنی، در روز قیامت مانند شراری آتشین خواهد درخشید.
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
هوش مصنوعی: چرا زیبایی لاله‌های باغ را نمی‌دانم؟ آیا به خاطر درد و رنجی که این آتش در دل دارم، نمی‌توانم لذت ببرم؟
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
هوش مصنوعی: از آتش زندگی چه چیزی باقی می‌ماند، ای عمر! جز داغی که به جز چهره‌ی تیره چیزی نیست؟
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
هوش مصنوعی: اگر طلا و نقره بتوانند مشکلی را حل کنند، به زمین سیاه تو احترام خواهند گذاشت.
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
هوش مصنوعی: بله، مشکل او با آتش برطرف شد، اما به خاطر آنکه وجودش را به باد داد.
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
هوش مصنوعی: رنج و درد ناشی از تلاش برای جمع کردن مال و ثروت با آتش و سوختن جدایی ناپذیر است. هنگامی که کسی با سختی و مشقت به دنبال ثروت باشد، نمی‌تواند از عذاب و رنج آن جدا شود.
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
هوش مصنوعی: مال حرامی که به تلاش خود به دست می‌آوری، تو را خام و ناپخته نگه می‌دارد و مثل آتش تو را می‌سوزاند.
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
هوش مصنوعی: فکر و خیال مال و ثروت تو را از دین و ایمان دور کرده است. اکنون که آتش‌پرست شده‌ای، دیگر حق‌پرست نیستی!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
هوش مصنوعی: از اهل دنیا مسلمان واقعی را جستو جو نکن، زیرا لابه‌لای آنها، افرادی هستند که فقط ظاهراً مسلمانند و در حقیقت به کام آتش تعلق دارند.
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
هوش مصنوعی: این آتش فقط جان تو را نمی‌سوزاند، بل که به دین و ایمان تو نیز آسیب می‌زند!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که با اراده‌ای قوی، توانسته است بر آتش شعله‌ور تسلط یابد و از دور آن را مهار کند!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
هوش مصنوعی: اگرچه از دور، منظرۀ آن زیبا و دل‌ربا به نظر می‌رسد، اما به سویش نرو، زیرا که در حقیقت، خشم و خطر زیادی در آن نهفته است.
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
هوش مصنوعی: دل تو مانند بهشتی است که از آن بی‌خبر شده‌ای. گور تو پر از آتش افکار طلاست.
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
هوش مصنوعی: نگران نباش که وقتی از دنیا می‌روی، دنیایت پر از آتش بوده است. مهم این است که آیا تو ثروت و دارایی کافی در زندگی‌ات داشته‌ای یا نه؟
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
هوش مصنوعی: اگر کسی تو را از در خانه‌اش طرد کند، چه غمی دارد؟ تو باید طوری باشی که درگاه تو بلند باشد و ارزشمندی‌ات را حفظ کنی.
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
هوش مصنوعی: اگر دل از ایمان خالی باشد، چه نگرانی‌ای دارد؟ تو باید لباسی بپوشی که زیبا و رنگارنگ باشد!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و رنگ‌های جلب کننده‌ی لباس تو، شرم و ننگ به خاطر فریبندگی دنیا تو را آراسته کرده است.
لباس زرت، گرچه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
هوش مصنوعی: لباس زیبا و دل‌فریب زرت، هرچند که ظاهری جذاب دارد، در باطنش آتش نهفته است.
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
هوش مصنوعی: اگر تو زندگی راحتی را انتخاب کنی، و در دنیای تجمل و زرنگی بزرگ شده‌ای، بدان که این انتخاب توست.
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
هوش مصنوعی: بهشت برای تو فراهم شده است، پس نگران نباش و دل خود را غمگین نکن؛ زیرا زیبایی‌های دنیوی مانند لباس‌های طلایی و شعله‌های آتشین ناپایدارند.
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
هوش مصنوعی: هرچقدر هم که لباس زیبا و جذابی بر تن کنی، اگر به معنویت و دینت آسیب بزند، فایده‌ای ندارد.
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
هوش مصنوعی: اگر لباسی به رنگ و طرح دلخواهت داشتی، از فقر و تنگدستی همین لباس ساده و بی‌ارزش هم برایت کافی است!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در زندگی زیبایی و شادی داشته باشی، باید مانند گل باشید و از ظاهری آراسته بهره‌مند شوید؛ حتی اگر این جلوه در برخی موارد، به صورت ناقص و پراکنده باشد.
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
هوش مصنوعی: به علم و دانش کم بها نده، چرا که حتی یک لباس ناقص هم می‌تواند از چاک و درز خود چیزی به نمایش بگذارد که نشان‌دهنده‌ی زیبایی و ارزش آن باشد.
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
هوش مصنوعی: ای بی‌خبر، هیچ لباسی بهتر از لباس بخشش برای تو نیست.
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که از پروردگار برخورداری و رحمت دریافت کند و این نعمت‌ها را به دیگران منتقل کند.
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
هوش مصنوعی: شاد کردن دل دیگران نیازمند generosity و بخشندگی است، چرا که با گشودن کیسه و تقسیم دارایی‌هایمان می‌توانیم به خوشحالی دیگران کمک کنیم.
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
هوش مصنوعی: اگر از مال خود چیزی ببخشی، آیا به مال تو ضرر می‌زند؟ آتش خرج کردن نمی‌تواند از شرر (برق) کم شود.
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
هوش مصنوعی: وقتی که مرگ به سراغت بیاید، دشمنی در دنبالت خواهد بود. پس بنابراین، وقتی که مال و دارایی‌ات را تقسیم می‌کنی، این مال در واقع مال خودت است.
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
هوش مصنوعی: هر چیز که از دستت برآید به دیگران کمک کن، اگر نمی‌توانی طلا و دارایی بدهی، لااقل دل و محبتت را نثار کن.
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
هوش مصنوعی: محبت مانند دادن طلا به دیگران است، برای همین زمانی که کسی محبت می‌کند، انگار در حال باز کردن کیسه‌اش و بخشش از دارایی‌اش است.
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
هوش مصنوعی: اگر زیبایی و طراوتی در تو باشد، موفق و کامیاب خواهی شد، مثل آفتاب که با گرمای خود زندگی را سرشار از نور و انرژی می‌کند.
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
هوش مصنوعی: ای آقا، اگر کار تو سخت شده و مشکلی پیش آمده، هیچ نشانه‌ای بر پیشانی من نیست که نشان دهد کار توست. همه چیز به خودت مربوط است.
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
هوش مصنوعی: ثروت و دارایی‌هایی که از کسانی که رفته‌اند باقی مانده، مانند آتش است که از کاروانی که گذشته، به جا مانده است.
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
هوش مصنوعی: بهار آمد و دلتنگی‌های گذشته دوباره زنده شدند و در غم و اندوهی که در دل داریم، حسرت و اندازه‌ای جدید پیدا کردیم.
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
هوش مصنوعی: دیوانگی‌ام جایی برای فکر کردن ندارد و گرفتاریم به زنجیرهای محدود کننده نیست.
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
هوش مصنوعی: در این فصل، دیوانگی سخت است زیرا زنجیرهایم ناشی از مشکلات درونی دل است.
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه کسی دلشکسته و ناراحت است؟ چرا که گل‌های زیبای من از غنچه خود اشک می‌ریزند!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
هوش مصنوعی: دل من مانند شاخ گل، از انتظار زیبایی چشم‌های تو و آمدن بهار داغ و پر از احساس است.
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
هوش مصنوعی: الان زمان آن رسیده که به زیبایی و خوشی برسم، مانند بلبل در باغ بهشت زندگی کنم.
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
هوش مصنوعی: در اینجا به باغی اشاره شده که زیبایی و دلربایی آن باعث شده است قزوین به شبه‌بهشت تشبیه شود.
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
هوش مصنوعی: باغی را توصیف می‌کنم که به اندازه‌ای زیباست که وقتی درباره‌اش صحبت می‌کنم، جلوه و زیبایی گل‌ها از زبانم شکوفا می‌شود.
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
هوش مصنوعی: چطور می‌توان قلم به توصیف کمالات او پرداخت؟ مگر اینکه خود او دوباره از نو خلق شود و زنده گردد!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوش مصنوعی: چگونه می‌توان زیبایی و لطافت او را توصیف کرد؟ حتی هوا هم از نرمی او چیزها را می‌گوید!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
هوش مصنوعی: وقتی هوای آنجا به دل آدم می‌نشیند و احساسات درونش را برمی‌انگیزد، قلم از ترس و شگفتی بر روی کاغذ جوش می‌آورد و نمی‌تواند به خوبی آن را توصیف کند.
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوش مصنوعی: در او به گونه‌ای دیده‌ام که اشک‌های شبنمی‌اش باعث می‌شود تیرگی‌های دل لاله از بین برود.
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
هوش مصنوعی: هوای او به گونه‌ای است که هر لحظه ابرها دور او را همچون حبابی احاطه می‌کنند.
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
هوش مصنوعی: به خاطر بارش زیاد باران از ابر رحمتش، هوا بر او تاثیر گذاشت و کشتی‌ای از گل و لطافت صبا ساخته شد.
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوش مصنوعی: با توجه به تأثیر رطوبت هوای زمان و زمین، رنگ گل بر روی کشتی‌نشین تبدیل به زیبایی خاصی شده است.
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
هوش مصنوعی: هوا آن‌قدر پر از طراوت و سرسبزی است که نمی‌توان درخت جوان را از جویبار تشخیص داد.
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
هوش مصنوعی: این بیت بیان می‌کند که در وجود انسان، جز غباری که از دل برمی‌خیزد، هیچ آلودگی و ناپاکی وجود ندارد. به عبارت دیگر، تنها احساسات و افکار درونی انسان می‌توانند بر او تأثیر بگذارند و در وجودش خلل ایجاد کنند.
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
هوش مصنوعی: وقتی گرد و غباری از اطرافش بلند می‌شود، قطره‌های شبنم به آرامی بر روی او می‌افتند.
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوش مصنوعی: انسانی از دور به تماشای او می‌نشیند تا باد و گرد و غباری که از حرکت سوار برمی‌خیزد همچون زیبایی او را در خود بگیرد.
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
هوش مصنوعی: آسمان به قدری پر از ابر و رنگ شده است که تابش تیز خورشید را به گونه‌ای می‌پوشاند و کمرنگ می‌کند.
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
هوش مصنوعی: ابرها بر او سایه افکنده‌اند و خورشید به خاطر او با حسرت به او می‌نگرد.
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
هوش مصنوعی: از خاکش چنان بویی به مشام می‌رسد که سبزه‌ها از سرخوشی به صورت شگفت‌انگیز رشد می‌کنند.
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی سبزه اشاره دارد که نشان از سرزندگی و تازگی دارد و می‌گوید که این زیبایی می‌تواند غم و کدورت‌های روزگار را از دل زدوده و به روشنی تبدیل کند.
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
هوش مصنوعی: هیچ‌کس را اندوه و غم نمی‌بیند، در جایی آرام بخواب که صدای آب پاسخی به غم‌هاست.
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
هوش مصنوعی: به دلیل تأثیر نگاه و توجه، هنگامی که نسیم گل از آنجا می‌گذرد، بوی آن به سرعت از بین می‌رود.
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
هوش مصنوعی: هر کس که از جایی برمی‌خیزد، مانند بید موله‌ای که از سبزه‌ها جدا می‌شود، حس پشیمانی به دل خواهد گرفت.
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
هوش مصنوعی: به خاطر عطر گل او، شبنم از خود بی‌خود شده است و آفتاب نیز به خاطر زیبایی‌اش دمی بر دوش می‌برد.
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
هوش مصنوعی: از لطافت و نرمی زمین، وقتی آب بر روی چمن حرکت می‌کند، حباب‌ها به طور طبیعی از آب جدا می‌شوند.
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
هوش مصنوعی: چشم کوثر از آن طرف اوست که چشمی به ما آب می‌دهد، همچون جوی.
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
هوش مصنوعی: آب به قدری بر خود تکیه کرده که در آیینه تصویرش شکسته شده است، زیرا از شدت برخورد با موج‌ها صیقل خورده و تغییر شکل داده است.
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
هوش مصنوعی: نمی‌دانم، از آنجا که آب او بسیار صاف و زلال است، چرا گیاهان سبز از کنار جوی او آماده رشد می‌شوند؟
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
هوش مصنوعی: گل و لاله به اندازه‌ای شکفته‌اند که همه بر روی نقاشی خودشان بوسه می‌زنند.
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
هوش مصنوعی: زمانی که کسی مانند گلچین باغ گلستان به زیبایی و دقت به اطراف نگاه کند، نگاه او شبیه رگ چشم کسانی می‌شود که در شگفتی و لذت هستند.
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که اگر دامن سرو از گلبرگ‌های او برچیده شود، دیگر آتش نمی‌گیرد و زیبایی و جذابیت او دیگر وجود نخواهد داشت. در واقع، به اهمیت و تأثیر گل‌ها و زیبایی‌های موجود در زندگی اشاره دارد که در صورت از دست رفتن آن‌ها، دیگر چیزی برای شعله‌ور کردن احساسات و عشق وجود نخواهد داشت.
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
هوش مصنوعی: در این بیت به توصیف نخل می‌پردازد که به دلیل تنش و سرکشی خود، باعث فساد و آسیب به زیبایی و لطافت گل‌های آتشین می‌شود. نخل به طور ضمنی نمایانگر قدرت و استواری است، اما در عین حال می‌تواند اثرات منفی بر روی زیبایی‌های دیگر بگذارد.
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
هوش مصنوعی: از زیبایی گل زنبق بیشتر می‌خندد، زیرا زعفران آن را فراوان به بار آورده است.
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
هوش مصنوعی: نزدیک ریشه هر نهالی رطوبتی وجود دارد که مانند ظرفی برای نگهداری بوی گل سوسن محسوب می‌شود.
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
هوش مصنوعی: مانند نیلوفر که بر اثر بهار به زیبایی می‌درخشد، سرو جوان نیز از نیل به زیبایی و طراوتش می‌افزاید.
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
هوش مصنوعی: صدای هر بلبلی به خاطر زیبایی و تنوع نغمه‌اش به گوش می‌رسد، مانند شاخ گل که رنگین و جذاب است.
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوش مصنوعی: برای گل، بلبلان باغ از شوق و هیجان مانند نمک در چراغ می‌رقصند و می‌چرخند.
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
هوش مصنوعی: هوا اگر از بهشت هم لطیف و خوشبو باشد، گل‌ها مانند قطرات شبنم به هم می‌خورند و نشاط و شادابی را به نمایش می‌گذارند.
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
هوش مصنوعی: در خیابان‌ها و اطراف، درختان بلندی وجود دارند که به شکلی مرتب و منظم کاشته شده‌اند.
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
هوش مصنوعی: در میان دو درخت نخل، جریانی از آب مانند چینی که در میان دو ابروی معشوق قرار دارد، جاری است.
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
هوش مصنوعی: نخل هرگز از زمین بلند نمی‌شود، مگر اینکه به شدت تحت فشار قرار گیرد. در چنین حالتی، حتی سایه‌اش هم در زیر آفتاب ضعیف خواهد شد.
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
هوش مصنوعی: هیچ امیدی برای رهایی از خنجر تیز شاخسار نیست، همچنان که فصل بهار در حال نزدیک شدن است.
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
هوش مصنوعی: عجیبه که چقدر سریع در او پیشرفت می‌کند، به طوری که رشد شاخ گل را دنبال می‌کند.
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
هوش مصنوعی: درخت چنار، که شبیه درخت طوبی است، سایه‌ای دارد که همه برای آن حسرت می‌خورند.
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
هوش مصنوعی: همیشه مراقب باش که جوانی و طراوتت چون درخت نخل از آب زندگی دائم رشد کند و بلندتر شود.
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که نیلوفر آبی دور از آسمان بر روی ساقه‌اش پیچیده شده است.
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
هوش مصنوعی: عمر آب روان وفاداری نمی‌کند، زیرا خود را بر روی شاخه‌ای می‌اندازد که در حال حرکت است.
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
هوش مصنوعی: در اینجا به این موضوع اشاره شده که دربان (شخصی که در یک موقعیت ویژه نگهبانی می‌دهد) به دلیل جدایی و دوری، طعم تلخی را تجربه می‌کند. تلخی در اینجا به احساسات منفی و ناراحتی اشاره دارد و عصا به عنوان نماد کمک یا تکیه‌گاه برای او معرفی شده است. در واقع، تلخی زندگی و جدایی او باعث شده که تلخی بیشتری را در وجودش احساس کند.
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
هوش مصنوعی: چرا باید از فکر او دل را به درد بیاورم؟ این دل زبانی دارد که همیشه در حال صحبت درباره خودش است.
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
هوش مصنوعی: از زیبایی و خوبی‌های او همه چیز دچار تغییر و تحول است و افسوس که خوشی‌های زندگی پایدار نیستند.
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
هوش مصنوعی: در وجود او، گل و لاله‌های فراوانی شکوفا می‌شوند؛ با این حال، هیچ‌کس به خاطر ما نمی‌آید و به یاد ما نمی‌افتد.
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
هوش مصنوعی: از زیر لباس، گل‌های زیادی سر می‌زنند، اما ما سرمان را در داخل کفن پنهان کرده‌ایم.
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
هوش مصنوعی: آب روان در چمن به وفور جریان دارد، اما از وجود ما نشانی نمی‌بیند.
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
هوش مصنوعی: وقتی به پایان ماه و سال می‌رسیم، لبخندی از سوی گل‌ها به ما تقدیم می‌شود.
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
هوش مصنوعی: مرگ مانند گل به سراغ ما می‌آید و در پی ما می‌افتد، گویی که برگی از ما را به دست گرفته و در جست‌وجوی ماست.
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
هوش مصنوعی: جهان مانند یک باغبان است و ما مانند درختانی هستیم که از پرورش او رشد می‌کنیم. بنابراین، ای دل، از این حقیقت غافل نباش.
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
هوش مصنوعی: اگر کسی برایت خوبی می‌کند، مغرور نشو و خودت را بزرگ نکن، زیرا ممکن است این حسن رفتار باعث حسرت دیگران برای تو شود.
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
هوش مصنوعی: در این باغ، مانند غنچه‌ای که آزاد است، دل خود را از اندوه‌ها رها کن و اجازه نده که غم‌ها بر تو غلبه کنند.
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
هوش مصنوعی: خودت را در مقام و جایگاهی بالا از دیگران قرار نده، چرا که ممکن است فردا به حالت عادی و خاکی برگردی.
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
هوش مصنوعی: از شادی مثل برگ دستت را به هم نزن، زیرا فردا ممکن است دستت به خاطر مرگ ناتوان شود.
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
هوش مصنوعی: تا چه زمانی می‌توانی به زیبایی خود بنگری؟ آیا نمی‌دانی که در پس این تماشای زیبایی چیست که برایت می‌سازند؟
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
هوش مصنوعی: این شعر به نوعی به fragility انسان و ارتباطش با زندگی اشاره دارد. شاعر می‌گوید که انسان مانند رگ گردنی است که به طبیعت و خاک وابسته است. این وابستگی به زندگی و وجود او اشاره دارد و این که در نهایت، تمام موجودات زنده به خاک و زمین برمی‌گردند. این بیت ما را به تفکر دربارهٔ اهمیت زندگی و کوتاهی‌اش دعوت می‌کند.
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
هوش مصنوعی: اگر آسمان اندکی به تو مهلت بدهد، در خاکت روزهای بسیاری را سپری خواهی کرد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
هوش مصنوعی: به دنیای مادی با حسرت نگاه نکن و از غفلت خارج نشو.
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
هوش مصنوعی: از دل خود پرده‌ها را کنار بزن و به اطراف خود خوب نگاه کن، چرا که زخم‌ها و دردهایی که به انسان می‌زنند، ناشی از غیرت و حساسیت اوست.
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
هوش مصنوعی: بیا ای دل، با اثر خویش بی‌خبر باش و از خودخواهی و غیرتت آسوده‌ خاطر شو.
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
هوش مصنوعی: ما باید مانند تاکی که با اشک در چشمانش زندگی می‌کند، در پی ساختن راهی برای رسیدن به آن جهان باشیم.
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
هوش مصنوعی: به مانند برگ‌های حنا، ناپختگی را کنار می‌گذاریم و از این باغ شادی و خوشی به وجود می‌آوریم.
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
هوش مصنوعی: در این باغ زیبایی، با چشمانم احساس ارزش و احترام را از دست می‌دهم، همان‌طور که ابرهای بهاری می‌بارند.