گنجور

شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی

شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
هوش مصنوعی: شبی که به خاطر نبودن آه در صبح زود، طول عمر و آرزوهایم در مسیر زندگی متوقف مانده است.
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
هوش مصنوعی: شبی که از روز سیاه‌تر است، به خاطر دل‌تنگی ناشی از جدایی، تمام شب را پر از دلتنگی می‌گذرانم.
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
هوش مصنوعی: به خاطر تاریکی شدید آن شب، به دلیل غم و دلشکستگی، خوابیدن برایم دشوار شده بود و نمی‌توانستم راحت استراحت کنم.
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
هوش مصنوعی: از تاریکی‌ها فریاد می‌زنم و تلاش می‌کنم، اما نتوانستم از دل خود یک گره را باز کنم.
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
هوش مصنوعی: من نتوانستم توجه تو را جلب کنم، به طوری که فریاد من تو را به جایی برساند.
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
هوش مصنوعی: با وجود اینکه راهی برای باز شدن و گشایش وجود نداشت، در دل زمین غمی همچون گرد و غبار وجود داشت.
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
هوش مصنوعی: جز دل، کسی نیست که به فکر حال من باشد و هیچ جایی غیر از گریبان خودم دسترسی ندارم.
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
هوش مصنوعی: از شدت غم تا جایی با خود درگیر می‌شوم که احساس می‌کنم با خودم در حال جدل و کشمکش هستم!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که اگرچه در زندگی گاهی با چالش‌ها و زمان‌های سخت مواجه می‌شویم، اما هنوز امید و توانایی برای گرما بخشیدن به خواب‌ها و آرزوهایمان داریم. به عبارتی، سختی‌ها نباید ما را از دنبال کردن رویاهایمان بازدارد.
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
هوش مصنوعی: چشمم نتوانست به خواب برود، زیرا اشک هایم مانند سیلاب راه را بسته بودند و نمی گذاشتند که به آرامش برسم.
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
هوش مصنوعی: بار سنگینی از درد و غم بر دوشم هست که حتی یک لحظه هم نتوانستم بخوابم.
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
هوش مصنوعی: چه غمی است برای من، اگر دیوانه‌وار صد عقل کامل را فراموش کنم؟ چه سختی‌ای وجود دارد در حالی که قلبم بار سنگین دلبستگی به جهان‌های گوناگون را بر دوش می‌کشد!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
هوش مصنوعی: در طول شب، در تنهایی در کنار یارم بودم، در حالی که بخت من خواب بوده و من بیدار بودم.
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه در آن شب بسیار راحت بودم، خواب زیاد به سراغم نمی‌آمد و خواب‌های خوب کمیاب بودند.
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
هوش مصنوعی: ببین حال من در آن شب چطور بود که خوش شانسی‌ام نیز در کنارم سرمست و شاد بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
هوش مصنوعی: تن و جانم از ناتوانی به حالتی رسیده که بار سنگینی را بر دوش من نهاده‌ای، به گونه‌ای که حتی نام من نیز برایم سنگین شده است.
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
هوش مصنوعی: هرچند به اطرافم نگاهی انداختم و به بررسی پرداختم، نتوانستم بفهمم در آن لحظه وجود داشتم یا نه.
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
هوش مصنوعی: از شدت ضعف و ناتوانی، نفس من در جاهای مختلفی توقف کرده و در نهایت، به نقطه‌ای رسیده که از دل یک شکایت بر می‌آید.
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
هوش مصنوعی: در آن ترس و وحشت که هیچ کس به یاد کسی نیست، چطور آن فکر و عشق به سراغ من آمد؟
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم با دل تنگم وسعتی را که می‌خواهم تطبیق دهم، و نه آنقدر به خودم جنگ می‌کنم که بخواهم با دل خودم درگیر شوم.
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
هوش مصنوعی: من آن نیرویی را ندارم که برای یک لحظه هم بر خودم زور بزنم و سرم را به روی بالینم بگذارم.
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
هوش مصنوعی: نه در قلبم و نه در سرم خبری از عقل و درایت بود، که ناگهان این زیبایی و لطف از عالم غیب بر من ظاهر شد.
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
هوش مصنوعی: باید از این محیط تنگ و تاریک بیرون بیایی و با اراده و ابتکار، در مسیر جدیدی قدم بگذاری و مدتی را به سفر و تجربه‌های تازه بپردازی.
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
هوش مصنوعی: گل به دلیل شرایطی تبدیل به خار شد تا بتواند از زیبایی و لطافت خود دور شود و به سفر بپردازد. سخن نیز به مانند نفس، از دل خارج شد تا به جایی دیگر برود.
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
هوش مصنوعی: سفر باعث روشنی و روشن‌نگری روح و جان انسان می‌شود، پس بهتر است که سفری سالم و پاک داشته باشی، چون مثل آب زلال و روان که صفا و آرامش را به ارمغان می‌آورد.
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
هوش مصنوعی: سفر به عنوان منبع شادی و خوشحالی است و دوری از وطن، همانند حضور در آنجا احساس می‌شود.
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
هوش مصنوعی: سفر کردن باعث می‌شود که دردها درمان شوند و گرد و غبار راه نشانه‌ای از تلاش و تلاش مردان است.
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
هوش مصنوعی: هیچ کس در سفر دچار نقصان نمی‌شود، زیرا دل در سفر به شوق و نشاط می‌آید و بر چهره‌اش نمایان می‌شود.
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
هوش مصنوعی: از این بند و زندان رها شو، درد و غم تو را اسیر کرده و حالا زمانی است که خودت را بسازی و زندگی جدیدی برای خودت بسازی.
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
هوش مصنوعی: زمانی که زندگی دچار چالش و سختی می‌شود، خودت را بساز و به خودت رسیدگی کن؛ زیرا در این دنیای مادی، آب و خاک اثرات یکدیگر را دارند و تو هم باید به خودت توجه کنی.
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
هوش مصنوعی: خود را از این خواب و نگرانی رها کن؛ تو خیلی دورافتاده‌ای، خودت را پیدا کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
هوش مصنوعی: دل و جانت را از هم نپاش و مجبور نباش که از راه‌ها دور شوی. این دو را در کنار هم نگه‌دار و نگذار که از هم جدا شوند.
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
هوش مصنوعی: باید از این خوابگاه آزاردهنده فرار کرد، زیرا عمر گرانبهاست و به سرعت سپری می‌شود.
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هوش مصنوعی: به جای اینکه زیاد به دور خود بچرخیم، بهتر است با دقت و تمرکز به هدف خود برسیم. مانند وقتی که با پرگار به نقطه‌ای خط می‌کشیم؛ اگر در دور شدن از نقطه‌ای زیاد دقت کنیم، می‌توانیم به جای یک دایره، مسیری مستقیم‌تر بپیماییم.
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
هوش مصنوعی: هر کسی که هنر و توانایی خود را نمایان کند، در واقع از سرزمین خودش دور می‌شود و به دنبال مسیر جدیدی می‌رود که قلم او به عنوان یک هنرمند و سخن‌سرا شناخته می‌شود.
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
هوش مصنوعی: به آرامی و با سبک‌خویی برخیز، زیرا اگر بار سنگینی همراه تو باشد، ارزش جواهر تو بیشتر خواهد شد و ممکن است به شدت تحت تأثیر قرار بگیری.
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
هوش مصنوعی: اگر در سرزمین خود بایستی، ملامت خواهی شد؛ فقط در سفر، تصمیم به ماندن نداشته باش.
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
هوش مصنوعی: نفس تو در سفر به راحتی پیش خواهد رفت، همان‌طور که اسب در حرکت، نرم و آرام می‌شود.
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی که پیش رو داری، اگر قصد بازگشت به گذشته را داری، بهتر است که خود را آماده کن و از این مخمصه‌ها و سفرها رها شو.
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
هوش مصنوعی: از جایت برخیز و دست از سستی بردار! از غم و اندوه دست بردار و دل را آزاد کن!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
هوش مصنوعی: در دل تو دردی ناشی از این همه غم وجود دارد که راه درمان آن، دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
هوش مصنوعی: به سمت مازندران برو با بار و بنه‌ات، زیرا ابرها در آنجا احساس تنهایی می‌کنند و دلشان را خالی می‌سازند.
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
هوش مصنوعی: مدتی در نزدیکی دریا استراحت کن و از این دریای غم، خودت را به ساحل برسان.
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
هوش مصنوعی: غیر از ساحل دلت، هیچ راهی وجود ندارد که بتواند این غبار را از دل پاک کند، جز دریا.
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
هوش مصنوعی: من از این سخن تصمیم جدی گرفتم و همچون سبزه‌ای که از زمین سر بر می‌آورد، به زندگی نو و تازه‌ای دست یافتم.
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
هوش مصنوعی: از عمق دریای اندوه، سر خود را بیرون آوردم و با راهنمایی آن، جواهر وجودم را کشف کردم.
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
هوش مصنوعی: مراقب باش که در راهی که پیش گرفته‌ای، دقت کنی و از آن منحرف نشوی؛ چرا که من به مانند گوهری که در حال غلتیدن است، با شتاب و چابکی در حرکت هستم.
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
هوش مصنوعی: هر جا که ردپایی از کسی دیدم، مسیر او را دنبال کردم و قدم به قدم با آن پیش رفتم.
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
هوش مصنوعی: زندگی جاودانه چه فایده‌ای دارد؟ ارزش آن کمتر از جوانی بدون غم و نگرانی است.
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
هوش مصنوعی: به دلیل اینکه در هر قدم جایی برای قرار گرفتن وجود دارد، نمی‌دانم مسیر کدام است.
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
هوش مصنوعی: من با تمام وجود به آن مسیر می‌رفتم، نه اینکه تنها با جسمم، زیرا تمام رفتار من از هوش و استادم رفته بود.
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
هوش مصنوعی: هر قدمی که از خودم دور شدم، به جایی رسیدم که واقعاً شگفت‌انگیز و پر از نعمت بود.
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
هوش مصنوعی: این خدمت و تجربه‌ای که در آنجا برای ما فراهم شده، چه نعمت‌ها و برکاتی بر سر ما ریزش دارد!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
هوش مصنوعی: زمانی که به گل‌ها نگاه می‌کنی، فرصت برای دیدن آن‌ها نیست و هر یک از گل‌ها نوبت خود را دارند که جلوه کنند.
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
هوش مصنوعی: زمانی که او با چشمان زیبا و مژگانش به من نگاه می‌کرد، به جای پرواز یک پرنده، دل من به او پرواز می‌کرد و احساساتم به شدت اوج می‌گرفت.
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
هوش مصنوعی: به دلیل خیر و برکت زیاد خاک آن سرزمین، یکی از ساکنان آنجا، بهار است.
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
هوش مصنوعی: این سرزمین شاداب و زیبا به قدری جذاب است که انسان در آنجا احساس می‌کند به جای قرار گرفتن پا بر روی زمین، همچون ردپایی در خاک جا می‌ماند.
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
هوش مصنوعی: در دلبری آن منطقه به قدری تمام و کمال است که در هر جا صدها پا در گل و لای فرورفته‌اند.
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
هوش مصنوعی: تمام کوه‌ها و دشت‌ها در اختیار اوست؛ باغی که بلبلان در آن هستند، پر از نعمت و خوشبختی است.
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
هوش مصنوعی: شیر در جنگل نیست، وقتی که هر طرف آتش از گل‌های درخشان زبانه می‌کشد.
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
هوش مصنوعی: از کارهای زیبا و شیرین آن منطقه تعجبی نیست که از این خاک، شکر و شیرینی برمی‌خیزد!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
هوش مصنوعی: در شکر، نمک پنهان است و به راستی، شکر مانند سنگ قیمتی است که زیبایی دارد.
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
هوش مصنوعی: از هر سو که نگاه کنیم، زیبایی یار مانند گلی خوشبوست و عطرش به مانند شکر شیرین و دلپذیر است.
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
هوش مصنوعی: اگر خوشه‌ای سبز باشد، رنگش به زودی تغییر می‌کند و اگر به آن آسیبی برسد، به سرش آسیب می‌زند.
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
هوش مصنوعی: تمام فضای آنجا پر از شادی و لذت است؛ اما وقتی با شراب ترکیب می‌شود، دیگر ارزش خودش را از دست می‌دهد و چه حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
هوش مصنوعی: در اوج شادی و خوشی، بوی گل فضای معنوی را پر کرده و انسان را از هرگونه نگرانی و درخواست بی‌نیاز می‌کند.
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
هوش مصنوعی: نسیمش به قدری شاداب و دل‌انگیز است که می‌تواند دریا را به حرکت درآورد و تغییر کند.
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوش مصنوعی: هوا به گونه‌ای مرطوب است که باعث می‌شود قلوب مردم از یاد بهشت خالی شود.
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
هوش مصنوعی: هوا در آن جنگل به قدری مرطوب است که ریشه‌ها از شاخ و برگ‌ها آب می‌نوشند.
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
هوش مصنوعی: در او زهد و پارسایی به حدی وجود دارد که آنقدر پاک است که خاکش می‌تواند جایگزین آب برای وضو گیرد.
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
هوش مصنوعی: از آن زمان که ابر در آسمان مستقر شد، دیگر نتوانستیم دل از مازندران بکنیم.
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
هوش مصنوعی: اگر ابر او را بپوشاند، چه اهمیتی دارد؟ زیرا هر نارنجی، خورشید روشنی است.
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
هوش مصنوعی: اگر دریا پر از در و مرجان نیست، اما آسمان دریایی است پر از جواهر که از باران می‌بارد.
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
هوش مصنوعی: به خاطر وجود جو و هوای مرطوب و پربار آن، در هر جا که بروی، به دریا می‌رسی.
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
هوش مصنوعی: تلاش موج دریا به خاطر این است که شاید بتواند خود را به جایی برساند.
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
هوش مصنوعی: خامه (قلم) چه می‌تواند درباره دریا بگوید وقتی که هر بار که به آن نگاه می‌کند، حیرت و شگفتی او را می‌برد؟
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
هوش مصنوعی: اگر بخواهند او را توصیف کنند، حتی قلم هم از وحشت در برابر او به لرزه درمی‌آید و توانایی بیانش را از دست می‌دهد.
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که توصیف ویژگی‌های او فراتر از امکانات زبانی است، به طوری که حتی دریای وصف او نیز بی‌پایان و بی‌نهایت است.
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
هوش مصنوعی: چه چیزی به عنوان دریا مطرح است؟ فقط کوه‌هایی از موج در هر طرف دیده می‌شود! و در هر گوشه، ماهی‌ها به نوعی سرماخورده‌اند و در غارهایی پنهان شده‌اند.
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
هوش مصنوعی: گاهی آب به قدری صاف و آرام است که می‌توان ماهی را در آن دید، و گاهی اوقات به شکل قلابی در می‌آید. در شرایطی دیگر، ممکن است مانند کوه بی‌حرکت باشد و در لحظه‌ای به شدت متلاطم و مانند سیلاب به راه بیفتد.
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
هوش مصنوعی: خانه کلفت به خاطر عواطف و مشکلاتی که دارد در حال ویرانی است و هر بار که مشکلی پیش می‌آید، همچون موجی به آن ضربه می‌زند و ویرانی‌اش را تشدید می‌کند.
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
هوش مصنوعی: در میان میدان خوش‌سبزی، اسب نیله‌ای با elegance و زیبایی در حال حرکت است، در حالیکه امواج سمی در اطراف وجود دارد.
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
هوش مصنوعی: با این وسعت و بزرگی، او از خود کوچک و تنگ‌نظر است و همیشه با درون خود در تضاد و جنگ است.
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
هوش مصنوعی: درخت نخل به خاطر غم و درد و اندوهی که دارد، در اوج خود نمی‌ماند، چرا که مانند درویشی که با آب برخورد می‌کند، هر بار که موجی به او می‌رسد، تحت تأثیر قرار می‌گیرد.
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
هوش مصنوعی: عبارت به این معناست که عبور از یک نقطه یا مرحله خاص، به راحتی امکان‌پذیر نیست و در واقع، آن منطقه مانند جایی است که جاذبه‌ها و امکانات به سمت دیگری جریان دارند. پس برای رسیدن به آن سوی آب، باید از پل بگذریم.
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
هوش مصنوعی: آب او به قدری آرامش را از بین می‌برد که نمی‌توان در آن هیچ دروازه‌ای بست.
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
هوش مصنوعی: این جمله درباره شخصیت یا ویژگی‌های خاص کسی صحبت می‌کند که در اوج زیبایی و شکوه قرار دارد و به طور خاص در زمان بهار، زمانی که طبیعت در بالاترین حال خود است، نظیر یا نمایانگر سلطانی بزرگ و باارزش است.
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
هوش مصنوعی: نگو که او برتر است، زیرا آن طاووس شاد و مغرور است که از رشته کوهی با گل‌های بسیار، سایبانی ساخته است.
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
هوش مصنوعی: مازندران سرزمین گل‌هاست، و آب آن مثل جامی است که بهترین شراب‌ها را در خود دارد.
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
هوش مصنوعی: آنقدر در او پیشرفت وجود دارد که وقتی به او نگاه کنی، احساس خوبی به تو دست می‌دهد! چقدر زیباست اگر با دیدی روشن‌تر به او نگاه کنی!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
هوش مصنوعی: در آنجا شور و نشاطی وجود داشت که به حدی زیاد بود که گل‌ها بر روی در و بام، خود را می‌آویختند.
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوش مصنوعی: من اشتباه گفتم، به خاطر فراوانی نعمتش، تصویری از گل در سقفش به‌وجود آمده است که از بام خانه‌اش جلوه‌گر می‌شود.
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
هوش مصنوعی: در هوا بوی عشق و محبت موج می‌زند و گل‌ها در بام خانه‌ها به خاطر زنده‌دل بودن بلبل‌ها روییده‌اند.
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
هوش مصنوعی: نزاکت و لطافت در ویژگی‌های موجودات به حدی است که حتی گل هم در ظرف سفالی، جایی برای جذب آب پیدا می‌کند. این نشان می‌دهد که زیبایی و لطافت می‌توانند در هر شرایطی خود را نمایان کنند.
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
هوش مصنوعی: این درختان و گیاهان از آن بام و در به این دلیل سبز و سرحال هستند که زیبایی و طراوت از دل‌ها رفته است و دیگر هیچ اندوهی بر آن‌ها حاکم نیست.
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
هوش مصنوعی: کمیت با حرارت و شورو حال زیادی به فعالیت و جنب و جوش پرداخت و در دل باغ میدان احساس تازگی و شادابی کرد.
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه می‌توانم زیبایی و ویژگی‌های آن چمن را توصیف کنم، زیرا توصیف آن از حد و مرز کلام فراتر است.
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
هوش مصنوعی: نویسنده مانند نی‌ای است که وقتی به آب می‌رسد، جان تازه‌ای می‌گیرد. او تحت تأثیر الهام و فکرهای عمیق خود، مطالب را به رشته تحریر در می‌آورد. این نشان‌دهنده ارتباط عمیق او با موضوعاتش و تأثیر آن‌ها بر خلق آثارش است.
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
هوش مصنوعی: اگر کسی در آن باغ گل زیبا و شگفت‌انگیزی را بر سر در بیاویزد، باید بداند که ریشه‌های آن گل در دل او قرار دارد و حسرت و اندوهی عمیق را به همراه دارد.
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
هوش مصنوعی: در او چنان طراوت و شادابی وجود دارد که گویی هر برگ از او، به شکل آبشاری جاری است.
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوش مصنوعی: زمانی که باغ زیر باران و طوفان به خوبی سیراب می‌شود، این نشانه‌ای است از آنکه زندگی و زیبایی از عمق درد و سختی‌ها می‌جوشد؛ مانند آبی که از تنور لاله برمی‌خیزد.
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
هوش مصنوعی: هوا بر دوش، یعنی هوای لطیف و خوشبو بر روی دوش می‌نشینید، مشک از ابر دارد اشاره به این دارد که بوی خوش مشک در فضا پراکنده است و این بو به خاطر بارش باران است. همچنین، آوردن مطلبی از گل به این معناست که گل نیز در این فضا، رایحه‌ای از خود بروز نمی‌دهد و تنها بوی خوش مشک است که به مشام می‌رسد. در کل، به زیبایی و طراوت طبیعت و عطر خوشی که در فضا پخش شده، اشاره دارد.
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
هوش مصنوعی: بر روی گل لاله، گل نسرین افتاده است، گویی که کشته‌ای بر آتش گذاشته‌اند.
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
هوش مصنوعی: بخاطر خوشبو بودن هوا، عطر مشک را بیشتر احساس می‌کنیم و نسیم ملایم آن، یادآور نفس‌های گرانبهایی است که به ما می‌رسد.
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
هوش مصنوعی: به خاطر عطر گل، کسی از کار خود دست می‌کشد و در باغ، دیوار را فراموش می‌کند.
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
هوش مصنوعی: در پیشرفت گل سرخ، به رنگی اشاره دارد که باعث شده دیگران احساس تنگی کنند و خود را به آن رنگ و عطر آراسته باشند.
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
هوش مصنوعی: درخشش رنگ گل به قدری زیباست که جای هیچ شگفتی نیست اگر پروانه به آن جذب شود و برای بلبل نیز جالب باشد.
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
هوش مصنوعی: بنفشه به قدری زیباست که هم زلف دارد، هم خال و هم قدا.
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
هوش مصنوعی: بنفشه به خط سبز باغ علاقه‌مند است و در میان، موهایش به مانند دماغ اوست.
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
هوش مصنوعی: واقعا چه شوخی عجیبی است! حقاً که تماشای او لذت‌بخش است و حقاً که نوشیدن از لب جوی او دلنشین است!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
هوش مصنوعی: در آن باغ به قدری رطوبت وجود دارد که دل لاله را به درد می‌آورد و آن را چون خون، داغ می‌سوزاند.
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
هوش مصنوعی: رطوبت به قدری در همه اجزا و کلیت وجود دارد که گویی هر گل، مانند گل آبی به نظر می‌رسد.
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
هوش مصنوعی: طبیعت در گل و برگ آن به قدری شاداب و زنده است که جوی آب از شاخه‌های آن جاری می‌شود.
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
هوش مصنوعی: به خاطر شدت هوای آنجا، کاملاً پر از آب است و در این محیط هر گلی مانند نیلوفر در آب شناور است.
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
هوش مصنوعی: از باغ گل، باغبان دسته‌های گل را جمع کرده تا برای دوری غم، ته‌نشین و مرتب کند.
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
هوش مصنوعی: همچون صدای آه من، سبزه‌ها به آرامی رو به رشد می‌روند و مانند اشک من، غنچه‌های گل آرام آرام باز می‌شوند.
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
هوش مصنوعی: پرندگان باغ گل، مانند کسانی که در آتش سوخته‌اند، در آشیانه‌های خود نمایان هستند.
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
هوش مصنوعی: خوشی و شادابی درخت نخل به قدری روشن است که در آن، زیبایی و زندگی همچون سرو و جریان آب دیده می‌شود.
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
هوش مصنوعی: در باغ حالتی شگفت‌انگیز وجود دارد که گویی جام لاله‌ها از گرما و تابش آفتاب پر شده و به زمین افتاده‌اند.
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
هوش مصنوعی: به دلیل شوخ‌طبعی‌اش، برای رونق بازار، گلی در کنار خارها نشسته و به زیبایی‌اش می‌بالد.
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
هوش مصنوعی: از پرکاری سوزن، گل‌های زمین مانند نقش و نگار زیبایی در چشم بلبل به وجود آمده‌اند.
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
هوش مصنوعی: صفی آباد برای من بسیار عزیز است و اگرچه بهترین نیست، اما در خوبی و زیبایی از همه چیز برتر است.
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
هوش مصنوعی: قصر سامی بسیار باعظمت‌تر و زیباتر است، به‌طوری که اگر کسی بخواهد به آن نزدیک شود و دامنش را بگیرد، نمی‌تواند.
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
هوش مصنوعی: عزت و ارزش انسان از ستایش‌های او بیشتر می‌شود، چراکه آن انسان بر سر پاهای خود ایستاده و به واسطه‌ی این احترام، ارزشش افزایش می‌یابد.
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
هوش مصنوعی: می‌خواهم توصیف زیبای تپه را بیان کنم و شور و شوق خود را از آن بازگو کنم.
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
هوش مصنوعی: اگر بگویم تخت جمشید درست است، ولی آن تخت از بین رفته و به باد رفته، این چیزی که می‌گویم همچون آب است که ناپایدار است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
هوش مصنوعی: در آن تپه خوشحال‌کننده و سرسبز، نعمت‌ها و برکت‌ها بر یکدیگر انباشت شده‌اند.
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
هوش مصنوعی: بهار به زیبایی و شکوفایی گل‌ها رسیده و بنفشه‌ای با رنگ تیره در بین آنها قرار گرفته است.
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به این دارد که بدن انسان به مانند یک گل زیبا و باشکوه است، و در درون آن دل وجود دارد که می‌تواند نماد عشق و احساسات عمیق باشد. در حقیقت، این تصویر به زیبایی و لطافت وجود انسان و عمق احساساتش اشاره می‌کند.
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
هوش مصنوعی: زمین به خاطر آن بنای بلند و استوار، همچنان برافراشته است و زبانش به دلیل بلندی آن تپه، تا آسمان کشیده شده است.
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
هوش مصنوعی: اگر شکار به خوبی انجام شود، منبع فیض و نعمت از آنجا خواهد بود، زیرا محل پرنده‌ی شکاری، توجه‌ها را به خود جلب می‌کند.
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
هوش مصنوعی: وقتی ابر سیاه بر سر مجنون آسمان می‌نشیند، او در خیال لیلی غرق می‌شود.
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
هوش مصنوعی: تن از گل، عود سوزی پر از حرارت و شعله دارد. هر سرو زیبا، مانند فتیله‌ای است که عطر دلپذیر عنبر را منتشر می‌کند.
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
هوش مصنوعی: آیا آنچه در ذهن می‌گذرد و همواره باقی است، شبیه به یک چراغ است که در آن فصل‌ها به فصل‌های مختلف گل‌ها می‌آیند؟
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
هوش مصنوعی: آب از آن تپه شاداب مانند نور صبحگاهی است که از آسمان می‌تابد.
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
هوش مصنوعی: در آب آن تپه‌ای پر از ریحان و سنبل مانند جایی برای نگهداری نرگس‌ها و در آن دسته‌ای از گل‌هاست.
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
هوش مصنوعی: به دور تپه بگرد و ببین که آن آب زلال مانند نخی از گلدسته نمایان است.
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
هوش مصنوعی: چهره‌اش از زیر آب دریاچه مانند چین‌های غبغب بر گردن نمایان است.
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
هوش مصنوعی: بر روی تپه‌ای، گل‌های زیبا به مانند پیرهن، با ظرافتی خاص خود را آراسته و زینتی از نقره بر پا دارند.
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی‌ها با زلف‌های چین‌دار و بلندی که تا پایشان آویزان است، در هر طرف پخش شده‌اند.
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
هوش مصنوعی: تپه‌ی همایون و دریاچه‌اش، یکی مانند گوی و دیگری مثل چوگان است.
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
هوش مصنوعی: یکی مانند زلف مشکی و زیباست، و دیگری مانند خالی که بر روی چهره می‌درخشد. یکی درخشان و زیباست، و دیگری مشابه هلال ماه است.
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
هوش مصنوعی: عشق در عرصه‌ای است که در آن زیبایی و ناز و دلربایی وجود دارد، همانند دل محمود که در زیبایی‌های زلف ایاز غرق شده است.
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
هوش مصنوعی: من اشتباه گفتم و به راه اشتباهی رفتم، ولی اکنون به تو می‌گویم که حقیقت چیست.
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که بر اثر عظمت و شکوه شاه، دشمنان در عرق و عذاب به سر می‌برند و این حالت در طول شب و روز ادامه دارد. به عبارتی، قدرت و نفوذ شاه آن‌قدر زیاد است که دشمنان او همیشه در مضیقه و رنج قرار دارند.
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
هوش مصنوعی: روزی شاهی بر تخت نشسته بود، از خود پرسید که چرا دریاچه همیشه در حال چرخش است و به جا نمی‌ماند؟
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاهی بر او وارد شود، از آن دریاچه، در پای او افتاده است.
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
هوش مصنوعی: شه صاحبقران، عباس ثانی، کسی است که از فرمان و حکمتش به مردم آب و زندگی آموخت.
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
هوش مصنوعی: ابر بخشش و نیکی، آن کسی است که باغ را به یادگیری از کلامش سبز و خرم می‌کند.
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
هوش مصنوعی: همچون سبزه‌ای که به زمین سر می‌زند، به دیگران نگریسته می‌شود و مانند نرگسی که به دست خود نگاه می‌کند، بر جهان مسلط است.
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
هوش مصنوعی: هر گلی برای خود زبانی دارد که در ستایش زیبایی‌اش می‌گوید و هر برگی نیز دستی دارد که برای او دعا می‌کند.
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
هوش مصنوعی: در هیچ زمانی حاکم جز به نفع مظلومان بر ظالم اقدام نمی‌کند.
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
هوش مصنوعی: از برکت عدالت آن شاه بزرگ، گل و آب و آتش باهم در هم می‌آمیزند و خلق و خوی نیکویی پدید می‌آورند.
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
هوش مصنوعی: در دوران او، به خاطر برقراری عدالت، مردم نسبت به او احساس دین و وظیفه داشتند و هیچ‌کس در وفاداری و احترام نسبت به او کوتاهی نکرد.
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
هوش مصنوعی: چنان که سرزنان و ولگردان را می‌زند، مانند ماری که از شدت ترس به خود می‌پیچد، زلف کج یار نیز به همین شکل است.
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
هوش مصنوعی: هیچ نشانه‌ای از منحرف بودن کمان باقی نمانده، جز اینکه فقط پوستی بر روی استخوان‌ها وجود دارد.
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
هوش مصنوعی: در زمان او، خوشی آنقدر فراگیر بود که مردم با حسرت به یاد ایام گذشته و دوری از او می‌گذرانیدند.
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
هوش مصنوعی: به خاطر امنیت و آرامشی که در هر گوشه و کنار وجود دارد، گل‌های طلایی مانند طلا بر سر رود جاری‌اند و از باغ‌ها و گلشن‌ها نشأت می‌گیرند.
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
هوش مصنوعی: در زمان او به حدی از محدودیت‌ها رسیدند که هیچ‌کس نتواند نظر یا حرف دیگری را بیان کند.
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند به راحتی دیگری را مورد اتهام قرار دهد، چون هر کسی ممکن است خود به دام اتهام بیفتد.
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
هوش مصنوعی: او به قدری حساب شده و محتاط عمل می‌کند که دشمن فقط می‌تواند او را در حساب و کتاب خود بگنجاند و به هیچ وجه نمی‌تواند از او غافل شود.
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
هوش مصنوعی: در زمانه‌ای که او زندگی می‌کند، نمی‌توان به راحتی به ثبت یا نوشتن داستان‌هایی درباره‌اش پرداخت و تصاویری از شیر و گاو گرفت.
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
هوش مصنوعی: در حضور او، مقام و اعتبار هیچ کس به اندازه‌ای نیست که بتواند شب را در آرامش سپری کند در حالی که خون مردمی بی‌گناه به زمین ریخته شده باشد.
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
هوش مصنوعی: مانند خورشیدی که از آسمان قدرتش را کنترل می‌کند، از هر سرزمینی به دستش رشته‌هایی در اختیار دارد.
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
هوش مصنوعی: شهر اندیشه‌اش مکان مهمی است و او در آنجا به شب می‌رسد. در اینجا به او احترام می‌گذارند و همه مشکلات و خشم‌ها را کنار می‌گذارند.
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
هوش مصنوعی: خداوندا، تا زمانی که یاد و نامت در دل‌ها باقی است، سایه‌ات از ما دور نشود.
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
هوش مصنوعی: در این متن به صحنه‌ای از میدان سرسبزی اشاره شده است که در آن اسب پرقدرتی به نام "دولت" به نمایش گذاشته شده، و باد آن را به حرکت درآورده است. این تصویر به شکوه و عظمت زیبایی‌های طبیعی و قدرت نمادین اشاره دارد.
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
هوش مصنوعی: تا زمانی که عشق و محبت وجود دارد، نعمت و خوشبختی او نیز پابرجاست و روشنایی زندگی برقرار خواهد بود.
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که تا زمانی که گفت‌وگو درباره‌ی خوبی‌ها و بدی‌ها وجود دارد، شخص خیرخواه الهی نمی‌تواند بدی را مشاهده کند. به عبارتی دیگر، فردی که به دنبال نیکی و خوبی است، نمی‌تواند و نباید بر بدی‌ها تمرکز کند.