گنجور

شمارهٔ ۱۷ - در بیان کیفیت احوال پیری و آفرین سلطان رضا بحکم قضا حضرت امام علی بن موسی الرضا«ع »

تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان
طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر
دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل
بروی خار علایق تو فرش گشته همان
بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن
که کاروان حواس و قوی شدند روان
ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن
که بس قلندریت خیمه در ره جانان
بسالکان طریقت قبای تن بار است
پی برهنگی از خویشتن ببند میان
قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:
که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!
رسید وقت که از قید زندگی برهی
گذار روز و شب این بند را بود سوهان
چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری
از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان
ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش
گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان
دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف
دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران
بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:
براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران
دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم
دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان
تمام کرده قضا نسخه حیات ترا
که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن
زمان زمان شودت تند آتش پیری
زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان
بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا
کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان
ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت
ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان
سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است
برای راه عدم کرده است نقل مکان
براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر
اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان
چرا جوان نکنی خویش را در این پیری
ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!
رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»
که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان
ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است
که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران
بود کف گهر افشان او محیط کرم
بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان
بجیب و دامن دریا نه در شهوار است
نشسته در عرق خجلت از کفش عمان
ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق
ز شرم همت او، گنج بخاک نهان
ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی
شود ز تندی آن خانه قلم ویران
شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر
بهر خطی که نویسند، میشود ریحان
دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت
نه رای انور او را شوند آینه دان
گرفته کشتی مه، چون قلندران افلاک
زنند تا که به بازار جود او دوران
نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی
برون ز پرده افلاک میجهد لرزان
ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد
به خشم جانب کهسار گر شود نگران
ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود
خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران
بسر هوای زمین سایی درش دارد
از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان
به خاک درگه او افگنند تا خود را
کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان
چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش
ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان
نکرده است در آن بارگاه قندیلی
فتاده آتش از آن آفتاب در جان
چنان در اوست چراغ امیدها روشن
که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن
در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق
فتیله عنبرش از دود آه سوختگان
بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا
سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!
نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود
به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان
از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ
رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان
برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن
کشیده است بطاق فلک خط بطلان
توان بدیده دل از ضریح او دیدن
که موج زن شده دریای رحمت یزدان
عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟
کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!
چو خاک درگه او باشدش هوا داری
بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان
گناه و عفو نگردند آشنا باهم
اگر نه پای گذارد محبتش بمیان
سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است
قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!
ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ
بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان
تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش
پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان
شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟
که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!
سیاه رویم و، روی من است و این درگاه
تهی است دستم و، دست من است و آن دامان
چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی
شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!
بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!
غم زمانه امانم بریده است، امان!
بچهره آب رخی کز غبار درگه تست
روا مدار که ریزد بخاک راه خسان
ز دست منت دو نان بگیر واعظ را
چرا سگ تو بود در قلاده دگران!
امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو
عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان
ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟
تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!
وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی
بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!
مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس
که باشمت یکی از جمله ثناگویان!
نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ
در آستین خموشی بکش تو دست زبان
بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت
بجویبار زبان آب مدح اوست روان
شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن
بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان
ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا
ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان
طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
هوش مصنوعی: بدن تو مانند یک خیمه است که ستون آن جان توست، طنابش روزی و دندان‌هایت میخ‌های آن به شمار می‌روند.
چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر
دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
هوش مصنوعی: زمانی که میخ از زمین کنده شود، عمر نیز به سرعت سپری می‌شود. پس چرا از ماندن در خیمه امید داری، ای نادان؟
فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل
بروی خار علایق تو فرش گشته همان
هوش مصنوعی: از فرا رسیدن مرگ غمی نداشته باش؛ چرا که زندگی تو همچون گلی است که بر روی خارهای تعلقات و وابستگی‌ها خوابیده و آرامش دارد.
بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن
که کاروان حواس و قوی شدند روان
هوش مصنوعی: دل خود را از قید جسم و ظاهر رها کن و آن را آزاد بگذار، زیرا حواس و احساسات تو به حرکت درآمده و در حال سفر و جستجو هستند.
ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن
که بس قلندریت خیمه در ره جانان
هوش مصنوعی: رابطه و وابستگی‌های دنیوی را کنار بگذار و از محدودیت‌های جسمی رها شو، زیرا عشق و حقیقت در مسیر معشوق، فراتر از این دنیای مادی است.
بسالکان طریقت قبای تن بار است
پی برهنگی از خویشتن ببند میان
هوش مصنوعی: در مسیر سلوک، بدن همچون بار سنگینی است که باید برای رسیدن به حقیقت، از آن رها شد، و بایستی از خودپرداختی و خودتجردی بهره گرفت.
قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:
که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!
هوش مصنوعی: من از عصا خسته‌ام و مانند حرف الف، یعنی اینکه دیگر جایی برای سکونت در خانه‌ی قدیمی جهان وجود ندارد!
رسید وقت که از قید زندگی برهی
گذار روز و شب این بند را بود سوهان
هوش مصنوعی: زمان آن فرا رسیده که از محدودیت‌های زندگی رها شوی. روز و شب، این زنجیر را چون سوهانی می‌زند.
چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری
از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان
هوش مصنوعی: زمانی که شمع بر سرت روشن است و نشانه‌های پیری را نشان می‌دهد، اشک‌هایت مانند جواهراتی از دندان‌هایت چکه می‌کند.
ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش
گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان
هوش مصنوعی: تو که نور چشمان من بودی و اکنون در مقابل من خواب مرگ را به آغوش کشیده‌ای، ای نادان!
دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف
دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران
هوش مصنوعی: اگر دلت سست و ضعیف شود، دیگر بر روی قوی بودن آن حساب نکن. همچنین، وقتی گوشت سنگین و سنگین‌بار شد، دیگر نباید بی‌ملاحظه و بی‌فکر عمل کنی.
بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:
براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که با دست دادن عصا، ضعفِ سن و سال خود را نشان می‌دهی. یعنی باید از خوبی‌ها و راه‌های دوست استفاده کنی و نفس اماره خود را که به ضعیفی‌ها و ناپسندها می‌کشاند، از خود دور کنی.
دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم
دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان
هوش مصنوعی: تو به دو مو تبدیل شده‌ای و حرص و آز نتوانسته یک مو هم کم کند. قد و قامت تو به اندازه‌ای است که دل از این دنیا راضی نمی‌شود.
تمام کرده قضا نسخه حیات ترا
که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن
هوش مصنوعی: سرنوشت تو به پایان رسیده و عمرت به چلوک‌های سفیدی مو رسیده است، که نشان‌دهنده پیری و فرا رسیدن زمان آن است که به یاد گذشته‌های دور بیفتی.
زمان زمان شودت تند آتش پیری
زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان
هوش مصنوعی: زمان به سرعت می‌گذرد و شعله‌های پیری به ما حمله می‌کنند، روز و شب از جهات مختلف به ما فشار می‌آورد؛ به خاطر مشغله‌های بسیار.
بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا
کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان
هوش مصنوعی: چهره‌ات دچار چین و چروک نیست، چرا که تقدیر بر زندگی‌ات خط بطلان کشیده است.
ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت
ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه روزگار به سرعت از کنار تو گذشت، با گذشت زمان از لبان تو مانند غنچه‌ای که در حال شکفتن است، دندان‌های کوچک و نازکی روییده است.
سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است
برای راه عدم کرده است نقل مکان
هوش مصنوعی: سر به نشانهٔ احترام خم شده و در نتیجه قد به جای پا حرکت کرده است، چون در مسیر بی‌راهه سرگردان شده و به جایی دیگر نقل مکان کرده است.
براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر
اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان
هوش مصنوعی: در مسیر بی‌نهایت، تا زمانی که مانند تیر مرگ به سمت هدف بگویی بیفتی، به خاطر ایستادگی‌ات مانند پیکان کمان دقت و سرعت را تجربه می‌کنی.
چرا جوان نکنی خویش را در این پیری
ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!
هوش مصنوعی: چرا جوانی خود را در این پیری که به خاک و دنیای مادی می‌پردازد، به جستجوی فرمانروای واقعی ایمان تبدیل نکنی؟
رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»
که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان
هوش مصنوعی: به خواست الهی راضی باش، زیرا محبت حضرت امام رضا در دل‌ها مانند سلطانی است که بر قلب‌ها حکومت می‌کند.
ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است
که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران
هوش مصنوعی: از نوشته‌های لطف او، قطره‌ای مطر در دست داریم که نوشته‌اش از رگ ابرهاست و نقطه‌اش باران است.
بود کف گهر افشان او محیط کرم
بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان
هوش مصنوعی: وجود او مانند دریا است که مرواریدهایش در آن پراکنده است و صفات چشم او مانند حباب، نعمت و بزرگواری را به نمایش می‌گذارد و همه مردم عالم را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
بجیب و دامن دریا نه در شهوار است
نشسته در عرق خجلت از کفش عمان
هوش مصنوعی: در کنار دریا و دامن آن، نشانه‌ای از شهوترانی نیست، بلکه در عرق خجالت، نشسته و مبهوت است.
ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق
ز شرم همت او، گنج بخاک نهان
هوش مصنوعی: از خجالت دست او، ابرها در آب می‌افتند و به خاطر شرم و تلاش او، گنج‌ها در خاک پنهان می‌شوند.
ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی
شود ز تندی آن خانه قلم ویران
هوش مصنوعی: اگر بخواهیم به زبان ساده‌تر بگوییم، اگر نعمت‌های او به صورت سیل بریزد و با شدت برخورد کند، آن‌گاه اثرات ویرانگری بر قلم و خانه‌ای که بر آن نوشته شده، خواهد گذاشت.
شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر
بهر خطی که نویسند، میشود ریحان
هوش مصنوعی: اگر بویی از لطافت و زیبایی او منتشر شود، هر کلمه‌ای که در وصف او نوشته شود به مانند عطر ریحان خواهد بود.
دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت
نه رای انور او را شوند آینه دان
هوش مصنوعی: اگر ماه و خورشید به هم پشت کنند و نیاورند، او را به آینه شناخته و خواهید شناخت.
گرفته کشتی مه، چون قلندران افلاک
زنند تا که به بازار جود او دوران
هوش مصنوعی: کشتی ماه در آسمان به نرمی حرکت می‌کند، گویی که در حال رقصیدن مانند درویشان است، تا به بازار بخشندگی او برسد.
نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی
برون ز پرده افلاک میجهد لرزان
هوش مصنوعی: هیچ چیز در این دنیا چون شیر آسمانی نمی‌تواند به اوج برسد. اگر بیرون از محدوده این جهان هستی، آنچه بر سرزمین‌ها می‌گذرد را مشاهده کنیم، به روشنی می‌بینیم که وجودی لرزان و ناپایدار در حال تغییر است.
ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد
به خشم جانب کهسار گر شود نگران
هوش مصنوعی: اگر ترس باعث لرزش شود، داغی که پلنگان بر دل می‌گذارند، در حالی که خشم کوه را برمی‌انگیزد، نشانه‌ای از نگرانی در دل طبیعت ایجاد می‌کند.
ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود
خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران
هوش مصنوعی: از ترس او، دل انسان مانند سنگ سخت می‌شود، اما آتش عشق آن را ذوب می‌کند و حتی خیال می‌تواند از آب و آتش بگذرد. اگرچه شیشه‌های گران‌قیمت هم ممکن است بشکنند.
بسر هوای زمین سایی درش دارد
از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان
هوش مصنوعی: برخی از عناصر و زیبایی‌های زمین بر دل و جان انسان تأثیر می‌گذارند؛ به‌طوری‌که این تأثیرات به مانند جواهراتی در دل صدفی درون انسان قرار می‌گیرد و در طول زمان در حال ایجاد و رشد هستند.
به خاک درگه او افگنند تا خود را
کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان
هوش مصنوعی: به زمین درگاه او می‌افکنند تا مهر و ماه از شادی و شوق خود را به هر سو برسانند.
چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش
ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان
هوش مصنوعی: در محیطی که به خاطر ادب و احترام، هفت آسمان از دور به نشانه‌ی سجده و تعظیم فرود می‌آیند.
نکرده است در آن بارگاه قندیلی
فتاده آتش از آن آفتاب در جان
هوش مصنوعی: در آن مکان مقدس، آتش ناشی از تابش آفتاب، هیچ چراغ و قندیلی نیاز ندارد تا نور و روشنی را به وجود آورد.
چنان در اوست چراغ امیدها روشن
که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن
هوش مصنوعی: در او به قدری امید و روشنایی وجود دارد که حتی شمعی که برای گریه روشن شده، از شرم و خجالت عرق می‌کند.
در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق
فتیله عنبرش از دود آه سوختگان
هوش مصنوعی: در او عطری وجود دارد که مانند عود خوشبوست، اما هر سو که برویم، شوق و علاقه‌اش مانند فتیله‌ای از عطر عنبر در میان دود دل‌سوختگان می‌سوزد.
بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا
سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!
هوش مصنوعی: آب در دریاچه از عمق خود به سطح نمی‌آید، چرا که اگر اشکی در دلی نباشد، چگونه می‌تواند به وجود بیاید و در آن فضای مقدس جایی پیدا کند؟
نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود
به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که آنچه بر پیشانی آسمان قرار دارد، نه یک مخروطی شکل است که تنها به ظاهر شبیه یک مخروط باشد، بلکه در واقع در دل خود دارای احساسی عمیق و ایمان است. این نشان‌دهنده این است که حتی در چیزهای ظاهری و بدیهی، عواطف و ویژگی‌های عمیق‌تری وجود دارد.
از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ
رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان
هوش مصنوعی: اگر دین و مقام کعبه به خاطر زینت آسمان‌ها به لباس اطلس درآمده است، جای تعجب نیست که اگر به خاطر این افتخار، دامان آن بر زمین کشیده شود.
برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن
کشیده است بطاق فلک خط بطلان
هوش مصنوعی: بر فراز آسمان کهکشان وجود ندارد، زیرا بلندی آن به سقف آسمان خط بطلانی را زده است.
توان بدیده دل از ضریح او دیدن
که موج زن شده دریای رحمت یزدان
هوش مصنوعی: دل با قدرت و توانایی می‌تواند از ضریح او نگاهی بیندازد و ببینید که چگونه دریای رحمت خداوند به طور مداوم در حال جوش و خروش و تلاطم است.
عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟
کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!
هوش مصنوعی: عجب است که سر بتنی (محکم و سخت) بر زمین بیفتد! چرا که این سر برای ناراحت کردن آن جسم پاک (که به جان شبیه است) تلاش می‌کند.
چو خاک درگه او باشدش هوا داری
بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان
هوش مصنوعی: مثل خاک درگاه او، به خودی خود، هوای خواسته‌هایش را دارد و از آن لحظه به لحظه در من طغیانی به وجود می‌آید.
گناه و عفو نگردند آشنا باهم
اگر نه پای گذارد محبتش بمیان
هوش مصنوعی: اگر محبت در میان نباشد، گناه و بخشش هرگز به هم نزدیک نمی‌شوند و آشنا نمی‌گردند.
سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است
قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!
هوش مصنوعی: سخنان شایسته‌ای برای ستایش او کجاست؟ قلم از ناتوانی شرمنده است، زیرا زبان قادر به بیان عظمت او نیست.
ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ
بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان
هوش مصنوعی: از صحبت و علامت‌ها گاهی به یک سو می‌زند و گاهی به سوی دیگر، اما در این میدان، کمیت و توان قلم مردانه نیست.
تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش
پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان
هوش مصنوعی: دست زبان خالی است، حتی اگر زبان به ستایش او مشغول باشد؛ اما از حقیقت عشق و محبتش، دل و جان آدمی پر است.
شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟
که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!
هوش مصنوعی: من زیبایی چهره‌ات را به اینجا آورده‌ام و چه چهره‌ای! که در تاریکی خود، به خاطر ناتوانی، پنهان شده است.
سیاه رویم و، روی من است و این درگاه
تهی است دستم و، دست من است و آن دامان
هوش مصنوعی: من چهره‌ای تاریک دارم و چهره‌ام آشکار است، این درگاه خالی است. دستی بدون کمک دارم و این دست من است، اما آن دامان دیگر متعلق به من نیست.
چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی
شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!
هوش مصنوعی: می‌خواهم بگویم که دل من به قدری سخت و سنگین است که حرف‌هایش چنان تند و برنده می‌شود که مثل تیغ زبان به دیگران آسیب می‌زند.
بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!
غم زمانه امانم بریده است، امان!
هوش مصنوعی: به شدت به وضعیت دشواری رسیده‌ام و از خودم نالانم! غم و مشکلات این دوران دیگر مرا تحمل نکرده‌اند و به تنگنا افتاده‌ام!
بچهره آب رخی کز غبار درگه تست
روا مدار که ریزد بخاک راه خسان
هوش مصنوعی: به چهره‌های زیبا و معصوم افرادی که از آلودگی‌های محیط در امان هستند، بی‌توجهی نکن و نگذار که بی‌احترامی به آن‌ها باعث زوال و تضعیف شخصیتشان شود.
ز دست منت دو نان بگیر واعظ را
چرا سگ تو بود در قلاده دگران!
هوش مصنوعی: از دست خواسته‌ات دو نان را بگیر و به واعظ بده؛ چراکه اگر به تو نباشد، پس سگ نازنین توست که در زنجیر دیگران قرار دارد!
امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو
عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان
هوش مصنوعی: امید دارم که بیهوده نباشد خاک شدن در برابر تو، چرا که این جسم ضعیف را به خاطر جانم قربانی کرده‌ام.
ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟
تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!
هوش مصنوعی: اگر از روی مهربانی دل خود را به یک سگ بدهی، جای تعجبی نیست. زیرا تو با صدای بلند و نعره‌ات جان را به صورت شیران به چالش کشیده‌ای!
وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی
بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!
هوش مصنوعی: هیچ وسیله‌ای برای آزادی‌ام ندارم جز اینکه تو فقط نگهبان من هستی، ای حمایتگر دو جهان!
مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس
که باشمت یکی از جمله ثناگویان!
هوش مصنوعی: من چقدر می‌توانم تو را تعریف کنم؟ همین کافی است که تو را در زمره ستایش‌کنندگان خود داشته باشم!
نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ
در آستین خموشی بکش تو دست زبان
هوش مصنوعی: وقتی که سخنرانی نمی‌تواند به درستی او را ستایش کند، تو باید سکوت کنی و از زبان خود استفاده نکنی.
بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت
بجویبار زبان آب مدح اوست روان
هوش مصنوعی: دعا کن تا از دل پاکت، همچون جویباری، مدح و ستایش او به طور طبیعی جاری شود.
شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن
بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان
هوش مصنوعی: اگر چمن از خاک به وجود بیاید، تا زمانی که چراغ گل روشن باشد، و اگر آب زلال وجود داشته باشد، تا زمانی که رخ گوهر درخشان باشد.
ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا
ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان
هوش مصنوعی: از خاک، راه او روشنی‌بخش دل باشد و از آب محبتش، گوهری درخشان از ایمان پدید آید.