گنجور

شمارهٔ ۲۰ - در دریای سرمدی

شاهنشهی که بحر سخا راست گوهرا
مهر افسری که عرش خدا راست زیورا
حق را ولی و دخت نبی راست همسرا
بعد از نبی به خلق اوست رهبرا
زیرا که اوست لایق محراب و منبرا
بالانشین بارگه کبریا علی ست
مقصد ز آفرینش ارض و سما علی ست
دریای علم و معدن جود و سخا علی ست
مولای اتقیا و شه اولیا علی ست
صهر نبی و دختر او راست شوهرا
آن سروری که صهر نبی مکرم است
هم جانشین او و هم او را پسر عم است
فرزند آدم است ولی به ز آدم است
این نکته بر تمامی عالم مسلم است
کز بوالبشر به رتبه و جاه برترا
در روز رزم گر بنشیند به پشت زین
از هیبتش به هم شکند پشت مشرکین
رنگین کند زخون یلان دامن زمین
دست یداللهش چو درآید ز آستین
بر خرمن عدو، زند از قهر آذرا
گر روز رزم برکشد از قهر، ذوالفقار
با ذوالفقار راکب و مرکب کند چهار
دامان دشت را کند از خون چو لاله زار
از صد هزار خصم نترسد به کارزار
برهم زند سپاه مخالف سراسرا
با خصم اگر شود گه پیکار، روبرو
خصمش ره فرار نیابد ز چارسو
تیغش ز قهر، خون خورد از پیکر عدو
سازد روان، ز خون دلیران، به دشت، جو
رمحش به جان خصم کند کار نشترا
در کوه و دشت شیر گریزد ز هیبتش
لرزد به خود نهنگ به دریا ز سطوتش
گردکشان فرار کنند از صلابتش
آید ز آستی چو برون دست قدرتش
آرد برون دمار، ز جان غضنفرا
گر چرخ سر به پیچد از حکم آن جناب
از کهمشان به گردن وی افکند طناب
گاه سواریش ز سر شوق، با شتاب
روح الامین ز سمت یمین، گیردش رکاب
بر پشت زین برآید چون مهر خاورا
گاه نبرد چون بنشیند به پشت رخش
رخشش ز سم کند سر و مغز هژبر پخش
تیغش تن هژبر دلان را کند دو بخش
بر پشت تیغ او ید قدرت نموده نقش
کاین تیغ نیست در خور کس غیر حیدرا
بربست در گرفتن خیبر، کمر چو تنگ
از ترس، چهر خیبریان گشت زرد زنگ
یازید دست بر در آن قلعه بی درنگ
در را ز جای کند چو بود او امیر جنگ
از دل کشید نعرهٔ الله اکبرا
غیر از علی کسی به پیمبر حبیب نیست
بی او دمی رسول خدا را شکیب نیست
خیبر گرفتنش به جوانی عجیب نیست
در کندش ز قلعهٔ خیبر غریب نیست
در کودکی دریده به گهواره اژدرا
شاها! تویی که اهل ولایند چاکرت
سایند سروران جهان، جبهه بر درت
گردن کشان، ملازم سلمان و بوذرت
«ترکی» بود یکی ز غلامان قنبرت
او را شفیع باش تو در روز محشرا
ای سروری که بر همه عالم سرآمدی
داماد و ابن عم و وصی محمدی
بی شبه جانشین بلافصل احمدی
زوج بتولی و در دریای سرمدی
غیر از تو کیست همسر زهرای اطهرا؟
هم شیر کردگاری و، هم میر مؤمنان
هم سایهٔ الهی و، هم آفتاب جان
درگاه توست ملجاء خلق جهانیان
خوشتر ز جنت است تو را خاک آستان
جبریل آستان تو روبدز شهپرا
دست من است و دامنت ای شیر کردگار!
مولا! مرا یکی ز غلامان خود شمار
تا در جهان کنم به غلامی ات افتخار
این آرزوی من است که در حال احتضار
چشمم شود ز نور جهان منورا
شاها! اگر چه شیوهٔ من شاعری نبود
اشعار خلق در نظرم سحر می نمود
حب تو عقده های دلم را ز هم گشود
منظور من ز شعر چو مداحی تو بود
از همت ولای تو کشتم سخنورا
جایی که کردگار بگوید تو را ثنا
من کیتم که مدح و ثنایت کنم ادا
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
در دوستی تو بود اشعار من گوا
شعرم قبول کن توبه حق پیمبرا
این دل نشین قصیده که شعرش مخمس است
درویشی و به کسوت شاهی ملبس است
از یمن نام توست که مطبوع هر کس است
یک بیتش ار قبول تو افتد مرا بس است
فردا سپید روی درآیم به محشرا
ای شیر کردگار، تو با این همه جلال
در کربلا نبودی در عرصهٔ قتال
روز دهم ز ماه محرم پس از زوال
شد جسم نازنین حسین تو پایمال
عریان تنش فتاد در آن دشت، بی سرا
سوزد دلم به حال حسینت که شد شهید
قاتل به کام تشنه سرش را ز تن برید
سر از تنش برید و، تنش را به خون کشید
جسمش بسان طایر بسمل به خون طپید
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
شاهی که بود دامن صدیقه بسترش
می زد مدام شانه به موی چو عنبرش
صد بار گفت لحمک لحمی پیمبرش
و اینک به خاک بین تن صد چاک و بی سرش
خاکش چگونه تنگ گرفته است در برا
اصحاب و اقربا و جوانانش از جفا
پرپر شدند همچو گل، از تیغ اشقیا
کردند در رکاب شه عشق، جان فدا
یک تن بجا نماند از آن قوم باوفا
از اکبرش شهید شدی تا به اصغرا
از پا فتاد قامت چون سرو اکبرش
آغشته شد به خون رخ و زلف معنبرش
از بس زدند نیزه و خنجر به پیکرش
خاکم به سر، کفن چو زره گشت در برش
شد پاره پاره آن بدن ناز پرورا
تاراج شد اساس شهنشاهی اش تمام
رفتند دل شکسته عیالش به سوی شام
در راه شام دختر زارش سکینه نام
از فرقت برادر و عم و پدر مدام
می ریخت اشک از مژه بر رخ چو گوهرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم سوزناک
ترسم ز گریه فاطمه خود را کند هلاک
ختم رسل ز سینه کشد آه دردناک
حیدر کند ز غصه گریبان صبر چاک
یکباره سرنگون شود این چرخ اخضرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم غم فزا
اجزای آسمان شود از یک دگر جدا
هنگامهٔ قیامت کبری شود بپا
افتد خروش و ولوله در عرش کبریا
کروبیان ز غصه بمیرند یکسرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم گریه خیز
اهل عزا شدند به سر، جمله خاک بیز
جن و بشر شدند ز مژگان، سرشک ریز
شد در جهان ز گریه بپا شور رستخیز
از آب دیده خاک زمین شد مخمرا

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.