گنجور

شمارهٔ ۳۱

رفتم و برگشتنم دیگر بکوی یار نیست
رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست
گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا
باعث خواری بجز آمد شد بسیار نیست
ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نیست
مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم
می شناسم ای صبا، از آستان یار نیست
ای خوش آن شوقی که هر کس حلقه ای بر در زند
درگمان افتم که آمد یار و دانم یار نیست
آه ازین حسرت که از بیداد درد دل طبیب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نیست

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

رفتم و برگشتنم دیگر بکوی یار نیست
رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست
هوش مصنوعی: من رفتم و دیگر نمی‌توانم به کوی معشوق برگردم. این بار رفتنم از آن جا متفاوت است و دیگر مانند هر بار قبلی نیست.
گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا
باعث خواری بجز آمد شد بسیار نیست
هوش مصنوعی: اگر که بخواهم کمتر به سوی تو بروم، بهتر است که در کوی تو حضور پیدا نکنم؛ زیرا غیر از این، چیز دیگری نیست که موجب ذلت و خواری من شود.
ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نیست
هوش مصنوعی: با زیبایی و شگفتی از گلستان، صدای زنگ با گلابی که به ما عرضه شده است، اکنون که دیگر گل‌ها در این باغ نیستند، ما را به تماشای آنچه باقی مانده، دعوت می‌کند.
مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم
می شناسم ای صبا، از آستان یار نیست
هوش مصنوعی: تو می‌گویی که یکی از دوستانم تو را به یاد من انداخت، اما من می‌دانم که این خاکی که بر سرم افکنده‌ای، نماد عهدی است که شکسته‌ام و این یادآوری از طرف تو به من نمی‌رسد، چون از محبوبم دور شده‌ام.
ای خوش آن شوقی که هر کس حلقه ای بر در زند
درگمان افتم که آمد یار و دانم یار نیست
هوش مصنوعی: ای کاش آن شوق و هیجانی بود که هر بار کسی در را بکوبد، من گمان کنم که یارم آمده و در عین حال می‌دانم که او نیست.
آه ازین حسرت که از بیداد درد دل طبیب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نیست
هوش مصنوعی: آه از حسرتی که دارم! دلم از دردهای بی‌عدالتی پر است، اما نمی‌توانم آن‌ها را به زبان بیاورم و جرأت ابراز احساساتم را ندارم.