گنجور

شمارهٔ ۳۰

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
هوش مصنوعی: هر لحظه از گوشه‌ای از خیال تو، حس می‌کنم که تو را در میهن خود دارم. عشق تو به گونه‌ای دل مرا تسخیر کرده که دیگر از دستم خارج شده است.
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
هوش مصنوعی: گفتم شاید با دیدن باغ و گل‌ها دلم شاد شود، اما بی تو هیچ چیز در دلم خوشایند نیست و در چمن هم غمگین هستم.
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
هوش مصنوعی: در زندگی باید مانند یک پیاله‌ی شراب، با تمام وجود خود را در دست بگیری و از آن لذت ببری.
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
هوش مصنوعی: فاصله گرفتن از مردم فقط به معنای تنها بودن نیست؛ بلکه باید از خودت فاصله بگیری و در این جمع با دیگران ارتباط برقرار کنی.
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق عذابی ندارم، ای درمانگر دلم؛ چون شمع، تنها از سوختن خود بهره‌ای برده‌ام.