گنجور

شمارهٔ ۱۳ - لعبت نخجیری چشم

زلف چون قیر تو ای بی تو مرا روز چو قیر
هست شبگیر و رخ خوب تو مه در شبگیر
مه بشبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو زان زلف چو قیر
بسر زلف چو نخجیر تو دام دل ماست
که برآویخته از طرف چمن بدر منیر
دل دیوانه ما از در زنجیر تو شد
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر
تیر مژگان تو ای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنان چون دل نخجیر بتیر
گر بنخجیر کسی تیر گشاید نه عجب
ای عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر
سپه آرد مهت از مورچه مشگین پر
تا تو از مملکت حسن شدی غزل پذیر
نزد عشاق تو باری همه الفت گه تو
زان سپه بود ایا بر حشم خوبان میر
وان اسیران که بزنجیر خم زلف تواند
هم بمشکین شکن خط تو باشند اسیر
آنگه آرایش گیرد ز جمال تو جهان
که شود خد تو از خط تو آرایش گیر
چون زبرجد شود آن بوسه گهی کورا هست
گونه بسد و لعل و مزه شکر و شیر
با چنین بوسه که آن به که زمین بوسه کنی
بر وزیری که امامست و همام است و امیر
آن امامی که بدو خانه دین شد معمور
وان وزیری که ازو دیده ملک است قریر

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.