گنجور

شمارهٔ ۵۰

پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین
بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین
می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین
ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین
ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین
دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین
صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین
هوش مصنوعی: ای معشوق زیبا، چهره‌ات را از پرده بیرون بیاور تا من بتوانم تو را ببینم. چشمم به تماشای تو نیاز دارد، در حالی که لب‌های من خشک و دل‌ام پر از درد و رنج است.
بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین
هوش مصنوعی: بر روی گوش تو خطی از رنگ نیلی وجود دارد که به خاطر یک زخم چشم، به این شکل درآمده است. سرنوشت این را رقم زده است.
می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین
هوش مصنوعی: دل صاحب‌نظران به‌خاطر زیبایی‌ها و جذابیت‌های خاصی که وجود دارد، به‌سمت شکار می‌رود. در این میان، معشوقه‌ای که در خرگاه نشسته و بی‌توجه به این شکار، همچنان در عالم خواب و آرامش است، دیده می‌شود.
ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که آن مهر سلیمان که قبلاً پنهان بود، اکنون در دهان زیبای تو که مانند نگینی از خاتم و لعل می‌درخشد، نمایان شده است.
ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین
هوش مصنوعی: چشمان زیبای او مانند تیر کمانی است که همواره برای جذب دل تنگ و زاهد در کمین نشسته است، چه در شب و چه در روز.
دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین
هوش مصنوعی: دیشب هزاران دل عاشق به خاطر تو به زمین افتادند و به همین دلیل امروز پای تو بر زمین نمی‌افتد.
صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین
هوش مصنوعی: دلسوخته‌ای که به سوی خدا رفته، آرزو دارد که دوباره روزی طلعت محبوبش را ببیند. از دیگران می‌خواهد که برای تحقق این آرزوی او دعا کنند.