گنجور

شمارهٔ ۳۷

ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط
پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط
گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط
دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط
چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط
داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط
ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این احساس است که وجود معشوق، در زندگی شادی و نشاط به ارمغان می‌آورد، اما در دل شاعر، غم و اندوه ناشی از جدایی یا فقدان او نیز حاکم است. شاعر احساس می‌کند که حتی این اندوه نیز برای او دلپذیرتر از هر شادی دیگری است.
پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط
هوش مصنوعی: من چهره‌ام را به پای اسب تو قرار داده‌ام و ای پادشاه، هنوز بار غم و دوری تو را مانند فیلانی که بر دوش دارد، می‌کشم.
گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط
هوش مصنوعی: دل من به گونه‌ای به قبای او آویخته شده که انگار با رشته‌ای از جانم دوخته شده است.
دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط
هوش مصنوعی: دل را درگیر دنیا و امور مادی نکن، به خوش‌گذرانی و نوشیدن مشغول باش و از زندگی لذت ببر؛ زیرا انسان خردمند دلش را به چیزهای فانی و جاودان‌ناپذیر نمی‌سپارد.
چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط
هوش مصنوعی: به کجا بروم که گلستان را ببینم، در حالی که من نسبت به شادی‌هایم بی‌توجه‌ام و نگران غم‌های تو هستم؟
داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط
هوش مصنوعی: اگر فردا به یاد تو بیفتم و داغ عشق تو بر سینه‌ام باشد، حتی با تمام گناهان و اشتباهاتم، آسان از پل صراط عبور خواهم کرد.
ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط
هوش مصنوعی: صوفی سر انجام در کوچه‌ی ملامت سکنا گزید، زیرا عشق دلش را در بر گرفته بود.