گنجور

بخش ۳۶

خاطرت هست چو برگ گل نسرین نازک
نکشم آه و شد اندر دل من جور تو لک
در جواب او
نان که چون خاطر یارست درین سفره تنک
ای عزیزان گرانمایه بنوشید سبک
گوشت را زود بدرید چو دل از دشمن
چو تنی خسته بدخواه کنیدش جک جک
شوربا را که بود گرم چو دلهای محب
همچو دیدار رقیبانش مسازید خنک
صحن پالوده که لرزان چو دل من باشد
هست شیرین چو لب لعل نگار چابک
لشکر اطعمه چون صف بکشد در میدان
می زن از هر طرفش همچو سوار چابک
دایم از بیم که نان کم نشود در سفره
می کند این دل سودازده من تک تک
بر سر سفره چو همکاسه شوی با صوفی
بس که از کینه اشکم تو بگریی جک جک

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خاطرت هست چو برگ گل نسرین نازک
نکشم آه و شد اندر دل من جور تو لک
هوش مصنوعی: یادت هست که چقدر نازک و حساس بودم مانند برگ گل نسرین؟ اما حالا در دل من تنهایی و غم تو موج می‌زند.
نان که چون خاطر یارست درین سفره تنک
ای عزیزان گرانمایه بنوشید سبک
هوش مصنوعی: نان که مانند دل‌سوزی یار در این سفره کم است، ای عزیزان باارزش، با آرامش نوش جان کنید.
گوشت را زود بدرید چو دل از دشمن
چو تنی خسته بدخواه کنیدش جک جک
هوش مصنوعی: گوشت را سریع جدا کن، همانطور که دل از دشمن می‌بُرند. اگر بدخواهی را خسته کنی، او را با ضربه‌ای شکسته می‌سازند.
شوربا را که بود گرم چو دلهای محب
همچو دیدار رقیبانش مسازید خنک
هوش مصنوعی: شوربا که گرم است، مانند دل‌های عاشقان است و نباید خود را به دیدن رقیبانش دچار سردرگمی کند.
صحن پالوده که لرزان چو دل من باشد
هست شیرین چو لب لعل نگار چابک
هوش مصنوعی: صحن، مثل دل من، لرزان و بی‌ثبات است اما طعمش شیرین است، مانند لب‌های قرمز و زیبای معشوقه‌ام که سریع و چابک است.
لشکر اطعمه چون صف بکشد در میدان
می زن از هر طرفش همچو سوار چابک
هوش مصنوعی: وقتی گروهی از خوراک‌ها در میدان صف می‌کشند، از هر طرف به آن‌ها مثل سوارکاران چابک حمله می‌شود.
دایم از بیم که نان کم نشود در سفره
می کند این دل سودازده من تک تک
هوش مصنوعی: دل من که همیشه نگران کمبود نان است، به طور مداوم در تکاپو و نگرانی است.
بر سر سفره چو همکاسه شوی با صوفی
بس که از کینه اشکم تو بگریی جک جک
هوش مصنوعی: وقتی در کنار صوفی نشسته‌ای و هم‌کاسه‌اش هستی، به قدری از کینه‌اش اشک می‌ریزی که صدای آن به گوش می‌رسد.