گنجور

شمارهٔ ۲۸ - زخم و مرهم

تا صبا شانه بر آن زلف خم اندر خم زد
آشیان دل صد سلسله را، برهم زد
تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو، بر محرم و نامحرم زد
تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
حال دلسوختهٔ عشق، کسی می‌داند
که به دل، زخم تو را در عوض مرهم زد
خجلت و شرم، به حدّیست که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: همراهان گنجور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تا صبا شانه بر آن زلف خم اندر خم زد
آشیان دل صد سلسله را، برهم زد
هوش مصنوعی: زمانی که نسیم نرم و ملایمی به زلف‌های پیچیده و زیبای او می‌وزید، دل پر از عشق و احساسات را به هم ریخت و آرامش را درهم شکست.
تابش حسن تو در کعبه و بتخانه فتاد
آتش عشق تو، بر محرم و نامحرم زد
هوش مصنوعی: نور زیبایی تو در کعبه و معابد دیگر درخشید و آتش عشق تو به همه، چه عابد و چه غیر عابد، رسید.
تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
هوش مصنوعی: تو ای معشوقهٔ محبوب کسانی که صاحب دیدگاه هستند، امروز چهره‌ات در کجا قرار دارد که لب‌هایت آتش را در دل چه رازی فاش کرد؟
حال دلسوختهٔ عشق، کسی می‌داند
که به دل، زخم تو را در عوض مرهم زد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌داند حال دل شکستهٔ عاشق را، چرا که زخمی در دلش را با مرهمی نامناسب پوشانده است.
خجلت و شرم، به حدّیست که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پر نم زد
هوش مصنوعی: شرم و خجالت به حدی است که حتی در جمع دوستان هم نمی‌توانم اشک‌های خود را wiped away کنم.

حاشیه ها

1394/12/27 10:02

این شعر از فروغی بسطامی است
غزل شمارهٔ 193

فروغی بسطامی
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات

تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
آشیان دل یک سلسله را بر هم زد
بود از زلف پریشان توام خاطر جمع
فتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زد
تابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتاد
آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد
تو صنم قبلهٔ صاحب نظرانی امروز
که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد
گر نه از مردن عشاق پریشان‌حال است
پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد
حال دل سوختهٔ عشق کسی می‌داند
که به دل داغ تو را در عوض مرهم زد
اگر آن خال سیه رهزن من شد شاید
زان که شیطان به همین دانه ره آدم زد
چشم بد دور که آن صف‌زده مژگان دراز
خنجری بر دل صد پارهٔ ما محکم زد
خجلت عشق به حدی است که در مجلس دوست
آستین هم نتوان بر مژهٔ پرنم زد
اولین نقطهٔ پرگار محبت ماییم
پس از آن کلک قضا دایرهٔ عالم زد
هر چه در جام تو ریزند فروغی می‌نوش
که به ساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد

غزل شمارهٔ 194 »« غزل شمارهٔ 192
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳/