گنجور

شمارهٔ ۱۸ - اشک بیقراری

در این زمانه نه یاری، نه غمگساری هست
غریب کشور حسنیم روزگاری هست
ز شوخ چشمی و طنّازی و جفا جوئی
به دامن مژه ام اشک بیقراری هست
شکست خار کهن آشیان گلزارم
همی شنیده ام از بلبلان بهاری هست
ز ابر دست تو منّت نمی‌کشم ساقی
اگر قدح ندهی، چشم میگساری هست
شب وصال صبوحی ز بخت تیرهٔ خویش
خبر نداشت ز پی شام، انتظاری هست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: همراهان گنجور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در این زمانه نه یاری، نه غمگساری هست
غریب کشور حسنیم روزگاری هست
هوش مصنوعی: در این دوران نه دوستی وجود دارد و نه کسی هست که به درد دل‌هایم رسیدگی کند. من در دیاری غریب و دور از وطن حسنیم در روزگاری به سر می‌برم.
ز شوخ چشمی و طنّازی و جفا جوئی
به دامن مژه ام اشک بیقراری هست
هوش مصنوعی: به خاطر شوخی‌ها و شیطنت‌ها و بی‌رحمی‌های تو، از چشمانم اشک‌های بی‌قراری جاری شده است.
شکست خار کهن آشیان گلزارم
همی شنیده ام از بلبلان بهاری هست
هوش مصنوعی: من از بلبلان بهاری شنیده‌ام که خارهای قدیمی که آشیان گلزارم را شکسته‌اند، دیگر از یاد رفته‌اند.
ز ابر دست تو منّت نمی‌کشم ساقی
اگر قدح ندهی، چشم میگساری هست
هوش مصنوعی: من از ابر دست تو توقعی ندارم، ای ساقی! حتی اگر برایم جامی پر نکنید، چشم امید به میگساری دارم.
شب وصال صبوحی ز بخت تیرهٔ خویش
خبر نداشت ز پی شام، انتظاری هست
هوش مصنوعی: در شبی که به وصال محبوب رسیدم، از سرنوشت بد خود بی‌خبر بودم و نمی‌دانستم که بعد از این شب، انتظار سختی در انتظار است.