گنجور

غزل شمارهٔ ۲۶ - کاروان بی‌خبر

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
نامه‌ای هم ننوشته است، خدایا چه کنم
گاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بی‌خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
یارب آیینهٔ او لطف و صفاییش نماند
یا بساط دل بشکستهٔ من آهش نیست
تا خبر یافته از چاه محاق مه من
ماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیست
داشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بود
حالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست
شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: همراهان گنجور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
هوش مصنوعی: کاروانی آمده ولی چیزی که دلخواه من باشد همراهش نیست. می‌خواهم با دل داستانی بگویم ولی می‌دانم که آن داستان برای دلخواه من نیست.
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
هوش مصنوعی: کاروانی آمد، اما خبری از یوسف من نیست. این چه راهی است که بیرون آمدن از چاه را ندارد؟
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
هوش مصنوعی: در اینجا به شخصی اشاره شده است که به دلیل نبودن محبوب یا کسی که برایش اهمیت دارد، نمی‌خواهد در جمع دیگران حضور داشته باشد. او معتقد است که اگر محبوبش در کنارشان نیست، هیچ‌کدام از لذت‌ها و زیبایی‌های سفر و جمع برایش جذاب نیست. در واقع، او ترجیح می‌دهد به تنهایی بماند تا اینکه در جمعی که آن شخص حضور ندارد، باشد.
نامه‌ای هم ننوشته است، خدایا چه کنم
گاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست
هوش مصنوعی: او هیچ نامه‌ای ننوشته است و من در حیرت هستم که چه باید بکنم. بعضی وقت‌ها این محبت شامل حال ما می‌شود و بعضی وقت‌ها هم از ما دور است.
ماهم از آه دل سوختگان بی‌خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
هوش مصنوعی: ماه هیچ اطلاعی از درد و آلام دل سوختگان ندارد، مگر اینکه آینه شوق و عشق، او را در جریان قرار دهد.
یارب آیینهٔ او لطف و صفاییش نماند
یا بساط دل بشکستهٔ من آهش نیست
هوش مصنوعی: خدایا، یاور من! آیا زیبایی و لطف او دیگر در دل من باقی نمانده است؟ یا اینکه دل شکسته‌ام دیگر فریاد و ناله‌ای ندارد؟
تا خبر یافته از چاه محاق مه من
ماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیست
هوش مصنوعی: تا زمانی که از چاه تاریکی آگاه شده‌ام، ماه من که در آسمان حیران است، چیزی جز غم جانکاه در بر ندارد.
داشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بود
حالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست
هوش مصنوعی: زمانی من پادشاهی داشتم و تخت و تاجم در بهترین مقام بود، اما اکنون تخت و مقامم هنوز هست، اما آن پادشاهی که باید در آنجا باشد، دیگر وجود ندارد.
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
هوش مصنوعی: تخت پادشاهی هنر در افق دید و احساس قرار دارد؛ این مکان، نمایانگر خانه و resting place او نیست.
خواهم اندر عقبش رفت و به یاران عزیز
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست
هوش مصنوعی: می‌خواهم به دنبال او بروم و به دوستان عزیزم بگویم که در مسیر او مانع و مشکلی وجود ندارد.
شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
هوش مصنوعی: شهریار می‌گوید: در کاروان امید من در انتها هستم، و کسی را می‌شناسم که مثل من شانس بدی ندارد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۶ - کاروان بی‌خبر به خوانش پری سانکنی عندلیب

حاشیه ها

1388/12/21 14:02

تصور حقیر بر آن است که مصرع ششم فعلش بصورت امری نیست بلکه به صورت التزامی است.
کاروان بار (نبندد) شب اگر ماهش نیست
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1389/12/11 16:03
ناشناس

در بیت چهارم ( ماهم به معنی ماه من صحیح میباشد) یعنی نباید بصورت جدا از هم نوشته شود

1395/03/10 13:06
رسول

با سلام متن کامل شعر بدین شرح است لطفا تصحیح بفرمایید
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهی است که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان باز نبندد ، شب اگر ماهش نیست

نامه ای هم ننوشته است ، خدایا چه کنم
گاهش این لطف به ما هست ولی گاهش نیست

ماهم از آه دل سوختگاه بی خبر است
مگر آیینه ی شوق و دل آگاهش نیست

یارب آیینه ی او لطف و صفاییش نماند
یا بساط دل بشکسته ی من آهش نیست

تا خبر یافته از چاه محاق مه من
ماه حیران فلک جز غم جانکاهش نیست

داشتم شاهی و بر تخت گلم جایش بود
حالیا تخت گلم هست ولی شاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

"خواهش اندر عقبش رفت و به یاران عزیز"
باری این مژده که چاهی به سر راهش نیست

شهریارا عقب قافله ی کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
با تشکر

1395/03/10 23:06
nabavar

ممنون رسول جان
زیبا بود زیبا تر شد
خوش باشی