گنجور

شمارهٔ ۶۰

گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را
شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز
نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است
صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند
کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
شوخ چشم بیزبان را آبروی دیگر است
دوست می دارد دلم بی اختیار آیینه را
استقامت خصمی اضداد را سازد حصار
نیست باک از تیرباران این چهار آیینه را
حال ما در خواب اگر بیند دلش خون می شود
گشته روزی دولت بی انتظار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه پردازد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.