غزل شمارهٔ ۵۷
نور تجلی او ساخت منور مرا
صورت او شد پدید کرد مصور مرا
پیر خرابات عشق داد مرا جام می
ساقی رندان خود کرد مقرر مرا
عقل دمی دور شو از بر رندان عشق
مستم و تو هشیار نیست تو در خور مرا
مجلس تو آن تو مجمع من آن من
فکر پریشان تو را زلف معنبر مرا
عاشق و معشوق و عشق هر سه بر ما یکیست
در دو جهان هست نیست جز یک دیگر مرا
ذات ز روی صفات گشته به من آشکار
عشق برای ظهور ساخته مظهر مرا
بندهٔ هر سیدم سید هر بنده ام
حکم خرابات داد خواجهٔ قنبر مرا
اطلاعات
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نور تجلی او ساخت منور مرا
صورت او شد پدید کرد مصور مرا
هوش مصنوعی: نور الهی بر من تابید و مرا روشن کرد، و به واسطهی او، تصویر وجودم نمایان شد.
پیر خرابات عشق داد مرا جام می
ساقی رندان خود کرد مقرر مرا
هوش مصنوعی: سالخوردهی میخانه عشق، جامی به من داد و ساقی، کسانی چون خود را به من معرفی کرد.
عقل دمی دور شو از بر رندان عشق
مستم و تو هشیار نیست تو در خور مرا
هوش مصنوعی: عقل را برای لحظهای از کنار عشقبازان دور کن، زیرا من در حال نوشیدن مستی عشق هستم و تو عاقل و هوشیار نیستی؛ بنابراین برای من مناسب نیستی.
مجلس تو آن تو مجمع من آن من
فکر پریشان تو را زلف معنبر مرا
هوش مصنوعی: حرمت مجالس تو برای من بسیار ارزشمند است، اما در عوض، من نیز دچار افکار آشفتهای هستم که ریشه در زلف تو دارد.
عاشق و معشوق و عشق هر سه بر ما یکیست
در دو جهان هست نیست جز یک دیگر مرا
هوش مصنوعی: عاشق، معشوق و عشق در نظر من همه یکی هستند و در هر دو عالم تنها وجودی جز یکدیگر برای من وجود ندارد.
ذات ز روی صفات گشته به من آشکار
عشق برای ظهور ساخته مظهر مرا
هوش مصنوعی: عشق از طریق ویژگیها و صفات خود را به من نشان داده است و به خاطر ظهور آن، جلوهای از حقیقت من را ایجاد کرده است.
بندهٔ هر سیدم سید هر بنده ام
حکم خرابات داد خواجهٔ قنبر مرا
هوش مصنوعی: من خدمتگزار هر سید (شخص بزرگ و با احترام) هستم و او نیز بر من حکم داده و من را وابسته به خود کرده است، مانند خواجه قنبر که برای مولایش در نظر دارد.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۵۷ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
حاشیه ها
1393/12/24 02:02
خشایار
مصرع ششم املای نادرستی به نظرم دارد شاید اینطور باشد
مستم و تو هوشیار، نیست تو در خور مرا

شاه نعمتالله ولی