گنجور

غزل شمارهٔ ۳۷۹

بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بحریست بحر دل که کرانش پدید نیست
راهیست راه جان که نشانش پدید نیست
هوش مصنوعی: دریایی است به وسعت دل که مرز و کِران آن مشخص نیست. راهی وجود دارد که به جان می‌رسد، اما نشانه‌ای از آن دیده نمی‌شود.
علم بدیع ماست که از غایت شرف
دارد معانئی که بیانش پدید نیست
هوش مصنوعی: علم زیبا و جدیدی داریم که از بالاترین مقام و ارزش برخوردار است و مفاهیمی در آن وجود دارد که بیان و توضیح آن به‌راحتی امکان‌پذیر نیست.
عشقست و هرچه هست و جز او نیست در وجود
در هر چه بنگری جز از آتش پدید نیست
هوش مصنوعی: عشق است و همه چیز در وجود به همین عشق مربوط می‌شود. هر چیزی را که نگاه کنی، جز کانونی از عشق و هیجان نمی‌بینی.
عالم منور است از آن نور و نور او
از غایت ظهور عیانش پدید نیست
هوش مصنوعی: جهان به دلیل نوری که در آن است، تابناک و روشن شده؛ اما این نور به دلیل شدت و وضوح خود، به راحتی دیده نمی‌شود.
گفتم میان او به کنار آورم ولی
از بس که نازکست میانش پدید نیست
هوش مصنوعی: گفتم که می‌توانم او را به کناری ببرم، اما از آنجا که او بسیار حساس و لطیف است، این کار عملی نیست.
مجموع کاینات سراپردهٔ ویند
وین طرفه بین که هیچ مکانش پدید نیست
هوش مصنوعی: تمام هستی مانند پرده‌ای است که او در پس آن قرار دارد، جالب اینجاست که هیچ‌کجا نمی‌توان مکان او را دید.
هر ذره که هست از آن نور روشن است
اینش بتر نماید و آنش پدید نیست
هوش مصنوعی: هر ذره از وجود ما نور و روشنی دارد، اما آنچه که درخشان‌تر و واضح‌تر است، همین نور است و چیزهایی که کمتر دیده می‌شوند، به نوعی نامرئی و پنهانند.
او جان عالمست و همه عالمش بدن
پیداست این تن وی و جانش پدید نیست
هوش مصنوعی: او روح و جان جهان است و تمام این جهان مانند بدنی برای اوست؛ این بدن او مشخص و آشکار است، اما جانش قابل مشاهده و درک نیست.
سودای عشق مایهٔ دکان سید است
خوش تاجری که سود و زیانش پدید نیست
هوش مصنوعی: عشق به اندازه‌ای در دل این تاجر اهمیت دارد که به مانند یک کالا در دکان او جلوه‌گری می‌کند. او تاجری ماهر است که به خوبی می‌داند برایش چه سود و زیانی وجود دارد، اما در این مسیر، نتایج و عواقب عشق برایش مشخص نیست.