گنجور

غزل شمارهٔ ۲۱۹

نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
پرده از دل گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرهٔ ما به بحر ما پیوست
گر تو را عقل هست ما را نیست
ور تو را عشق نیست ما را هست
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا دردست
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
هوش مصنوعی: به من نوش جان باد شراب الست که از آن باده به شدت شاداب و سرمست شده‌ام.
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
هوش مصنوعی: در دلم عشق دارم و در نگاه ساقی نشانه‌هایی از شوق و شادی دیده می‌شود، در حالی که جام می را در دست دارم.
پرده از دل گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
هوش مصنوعی: شاهد غیبی که در دل ما نشسته، پرده از راز دل برمی‌دارد و ما را به زلف خود در می‌کشد.
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرهٔ ما به بحر ما پیوست
هوش مصنوعی: روح ما به معشوق خود وصل شد و قطرهٔ وجود ما به اقیانوس وجود او پیوست.
گر تو را عقل هست ما را نیست
ور تو را عشق نیست ما را هست
هوش مصنوعی: اگر تو عقل داری، ما نداریم؛ و اگر تو عشق نداری، ما داریم.
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا دردست
هوش مصنوعی: ای کسی که از ما در مورد درمان درد سؤال می‌کنی، ما خود دردی کشیده‌ایم و همین درمان در دستان ماست.
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست
هوش مصنوعی: به حرف‌های سید گوش کن که درباره عشق می‌گوید، تا ببینی که در نهایت سخن چه چیزی از شخص عاقل می‌توان شنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۱۹ به خوانش سید جابر موسوی صالحی