گنجور

شمارهٔ ۴۸

باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد
بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد
مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم
ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی
فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد
بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
هوش مصنوعی: برگرد، زیرا دل بدون تو هیچ آرامی ندارد، و عشق تو برای جانم دیگر انرژی‌ای باقی نگذاشته است.
از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد
مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
هوش مصنوعی: عاشق بی‌درد از غم تو خوشحال نمی‌شود. درمان درد عشق را آن کسی می‌تواند بدهد که دل شکسته‌ای ندارد.
گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
هوش مصنوعی: اگر مهربانی تو شامل حال ما نشود، چه راهی داریم؟ تعجبی ندارد اگر پادشاه دل به درویش ندهد.
آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم
ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
هوش مصنوعی: چشمی که از تیر محبت تو آسیب ببیند، اگر چشم دیگری هم داشته باشد، هیچ فایده‌ای ندارد.
تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی
فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد
هوش مصنوعی: زمانی که عشق تو به واقعیت تبدیل شد، دیگر اندیشه‌های عقلانی و مصلحت‌اندیشی جایی ندارند.