گنجور

باب سوم در بیان واجب و ممکن و ممتنع

بدان که هرچه عدم او ضروری بود او را ممتنع الوجود خوانند و هر چه وجود او ضروری بود او را واجب الوجود گویند و هر چه وجود و عدم او هیچ کدام ضروری نبود او را ممکن الوجود خوانند. اکنون بدان که هر چه موجود است یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود، بجهت آنکه موجود دروجود خود به غیری محتاج هست یا نیست.

اگر در وجود خود به غیری محتاج نیست، آن را واجب الوجود خوانند چنانکه حق سبحانه و تعالی، و اگر در وجود خود محتاج است به غیری، او را ممکن الوجود خوانند و اینجا اثبات واجب الوجود ظاهر شد چرا که ممکنات موجودند و وجود ممکنات البته از غیری باشد و آن غیر هر آینه منتهی شود به واجب الوجود. و دیگر آنکه تا واجب الوجود نباشد ممکن الوجود را ممکن نتوان گفت، یعنی تا اول محتاجٌ الیه نباشد نتوان گفت که فلان چیز محتاج است به فلان چیز، پس واجب الوجود ثابت شد و ممکن الوجود در بقای وجود اگر محتاج نباشد به غیری، آن را جوهر گویند و اگر باشد آن را عرض خوانند و بدان که بقای وجود غیر وجود است؛ بجهت آنکه دو کس را می​بینیم یکی تا ده سال بیش نمی​ماند و یکی تا صد سال می​ماند و هر دو در وجود شریکند، بجهت آنکه در حال حیات هر دو بر هر دو صادق است که موجودند؛ اما بقای وجود این صد سال است و بقای وجود آن دیگر ده سال. پس معلوم شد که بقای وجود غیر وجود است. پس ممکنات یا جوهر باشند یا عرض.

و جواهر بر پنج قسمند: اگر جوهر محل جوهر دیگر هست آن را هیولی گویند و آن حال را صورت. و اگر مرکب باشد از حال و محل، آن را جسم خوانند و اگر از این اقسام ثلاثه نباشد آن را جوهر مُفارق خوانند و جوهر مفارق اگر در اجسام متصرف باشد آن را نفس خوانند و اگر نه، آن را عقل گویند و اگر میان آن عقل و ذات حق تعالی واسطه​ای نباشد آن را عقل اول خوانند وعقل کل نیز گویند و اگر در زیر آن عقل هیچ عقل دیگر نباشد آن را عقل فعال خوانند و اگر در طرفین او عقول باشند آن را عقل متوسط خوانند و نفس نیز اگر در اجسام بسیط تصرف کند آن را نفس فلکی خوانند.

و جسم یا بسیط باشد یا مرکب، و بسیط آن باشد که از عناصر اربعه مرکب نباشد و اگر از عناصر مرکب باشد آن را جسم مرکب خوانند و جسم بسیط یا عُلْوی باشد یا سُفْلی. علوی همچون افلاک و سفلی همچون عناصر؛ و علوی یا منیر باشد یا نباشد، اگر منیر باشد کواکب گویند و اگر نباشد افلاک گویند.

و نفس اگر در اجسام مرکب متصرف شود و آن جسم را نشو و نما نباشد، آن را معدن گویند، چون زر و نقره و پیروزه و اگر نشو و نما باشد و حس و حرکت نباشد، آن را نبات خوانند، مثل درختان و گیاه و اگر حس و حرکت باشد و نطق نباشد، آن را حیوان خوانند و اگر نطق باشد انسان گویند ودر جماد نفس طبیعی غالب است و در نبات، نباتی و در حیوان، حیوانی و در انسان با این همه نفسها نفس ملکی نیز هست.

و عرض نیز نه قسم است، و جوهر را اگر بانه عرض جمع کنیم ده باشد، یکی جوهر و نه عرض. و این مجموع را مقولات عشره خوانند واین بیت مجموع را شامل است:

از مقولاتت اگر پرسد کسی ای شیردل
در جواب او بگو فی الحال ای چون جان و دل
جوهر است و کم و کیف است و اضافت بامتی
باز وضع و این و ملک، اَنْ یفعل و اَنْ ینفعل

و این بیت دیگر مثال همه را شامل است:

مرد دراز نیکو مهتر به شهر امروز
با خواسته نشسته وز فعل خویش پیروز

و در این مقام از احوال اَعْراض همین مقدار کافی است. پس جوهر بر پنج قسم باشد: عقل و نفس و هیولی و جسم و صورت؛ و جسم مرکب چون معادن و نبات و حیوان و انسان؛ و جسم بسیط چون افلاک و عناصر و این ابیات این مجموع را شامل است:

اول ز مکوَّنات عقل و جان است
وندر پی آن، نُه فلک گردان است
زین جمله چو بگذری چهار ارکان است
پس معدن و پس نبات و پس حیوان است

دیگر بدان که در مراتب مرکبات، میان معادن و نبات، متوسط مرجان است، یعنی در شکل و صلابت همچو سنگ است و لیکن در دریا می​روید و همچو نبات از میان آب برمی​آید و چون خشک شد سنگ می​گردد. و متوسط میان نبات و حیوان، درخت خرما است که چند خاصیت حیوان دارد، یعنی چنانکه در حیوان مذکر و مؤنث هست در او نیز هست، چنانکه تا مذکر حیوان به مؤنث نزدیک نشود بار نگیرد درخت خرما نیز تا مذکرش ندهند بار ندهد. دیگر چنانکه حیوانات را سر ببرند هلاک شوند، درخت خرما نیز چون سرش ببرند هلاک شود و متوسط میان حیوان و انسان بسیار است، اما آنچه ظاهرتر است کپی است، یعنی بوزینه، که همۀ اعضای او به مردم ماند.

و این متوسطات برای آنند که هر یک بدایت مرتبۀ اعلا خودند و نهایت اسفل، تا سلسلۀ موجودات و مراتب ایشان مرتب باشد.

پس بدان که چون کواکب به امراللّه تعالی حرکت کردند، عناصر را در هم سرشتند تا معادن پیداشد. آنگاه نبات پیدا شد تا غذای حیوان باشد، پس حیوان پیدا شد، آنگاه چون حیوان به کمال رسید انسان پیدا شد. و این معنی را در محل خود روشنتر از این بیان کنیم ان شاء اللّه و اللّه اعلم.

باب دوّم در صدور موجودات: بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید عقل بود کقوله علیه السلام: «اول ماخلق اللّه تعالی العقل». و عقل را سه معرفت داد: اول معرفت خود، دوم معرفت حق، سوم معرفت احتیاج او به حق. و از هر معرفتی چیزی در وجود آمد: از معرفت خود نفسی و از معرفت حق عقلی و از معرفت احتیاج او به حق جسمی پیدا شد. و در عقل دوم همین سه معرفت پیدا شد و از آن سه معرفت او هم بر این طریق عقلی دیگر و نفسی دیگر و جسمی دیگر پیدا شد. همچنین تا نُه مرتبه، نُه عقل و نُه نفس و نُه جسم پیدا شد و آن نُه جسم، نُه فلک است و نُه نفس، نفوس فلکی و نُه عقل، عقول افلاک. پس هر فلکی را نفسی و عقلی و جسمی باشد.باب چهارم در بیان آنکه حکمت در آفرینش چه بود: بدان که حق تعالی مردم را بجهت آن آفرید تا او را بشناسند و بپرستند کقوله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»، ای لیعرفون. یعنی نیافریدیم جنّیان را و آدمیان را مگر از برای آنکه حضرت ما را بشناسند و بپرستند. و در احادیث الهی چنین آمده است که داود نبی، علیه السلام، از حضرت حق تعالی سؤال کرد که الهی حکمت چه بود که عالم و آدم را پیدا کردی؟ خطاب آمد که: «کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف». و معنی این حدیث قدسی را شیخ فریدالدین عطار در نظم بیان فرموده:

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.