شمارهٔ ۶۳
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر
امیر سختدل سسترای بیتدبیر
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخست امیر
تو ای امیر اگر خواجهٔ غلامانی
تو بندهای و ترا از خدای نیست گزیر
جنود تیغ {تو} آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین در همست چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
دراو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تراست میل و محابا که زر برد ظالم
تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر
دهیست دنیی و چون تو درو هزار گَزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار
که تنپرست کند در نجات جان تقصیر
تو تنپرست و ترا گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری بشعیر
ز قید شرع که جانست بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زندهدلان بیحضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت اند عیالت، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجودست و دین به سان فلک
مدام بر سر این قطب میکند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به یَدِ قدرت و کند محبوس
وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگست چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعلهای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم ترا به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندمست و گاه خمیر
و گر به نزد {تو} خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگرچه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنیست چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
شمارهٔ ۶۲ - فی التوحید الباری تعالی: دانستم از صفات که ذاتت منزهستشمارهٔ ۶۴: ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.