گنجور

شمارهٔ ۱۸

وصف حسنش نمی توانم گفت
با همه کس اگر چه دانم گفت
آنچه جویم نمی توانم یافت
وآنچه بینم نمی توانم گفت
تو مرا بد مبین که من او را
نیک دانم ولی ندانم گفت
آشکارا نمی توانم کرد
آنچه آن دوست در نهانم گفت
گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت
تا تویّی تو ای فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت
هرچه پرسیدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت
عاقبت راه یابی از پس در
بنشین پیش آستانم گفت
بشکرها نظر مکن تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت
منشین با کسی که او دور است
تا بنزد خودت نشانم گفت
لقمه یی خواستم ازو شیرین
گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:
غم من خور که دل قوی کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت
بره عشق چون شدم نزدیک
دور بود از ره بیانم گفت
عقل ناگه بپیش باز آمد
زود بنهاد در دهانم گفت
گفتم ای عقل کیستی تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت
اولین صادری ز حضرت علم
گر ندانسته یی من آنم گفت
گفتم از بهر من چکار کنی
تا بمنزل خری برانم گفت
گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت
گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نیز پاسبانم گفت
گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نیز قهرمانم گفت
گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتی نمانم گفت
گفتمش ره دراز و پرخطر است
من یکی پیر ناتوانم گفت
چون زمانی برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت
چون رسیدیم بر سر ره عشق
الوداعی چو دوستانم گفت
چون زمین پیش او ببوسیدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت
گفتم ای عشق من چه چیز توام
بزبان شکر فشانم گفت
همه آداب ره روی زآن پس
یک بیک دولت جوانم گفت
غم من با دل چو دفتر تو
وین سخن نی بترجمانم گفت
چون مرکب شدند حاصل شد
قلمی از تو در بنانم گفت
بتو بر رَقّ عالم ار خواهم
بنویسم هر آنچه دانم گفت
من بجاروب نیستی از دل
گرد هستی فرو فشانم گفت
تا نکردی همه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت
من همای سعادتم لیکن
هستی تست استخوانم گفت
مرغ دل زندگی بمن یابد
من جگر خواره جان جانم گفت
در مکانها همی نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
چون گرفتار من شوی دردم
من ترا از تو وارهانم گفت
دست تسلیم در کف من نه
تا ترا از تو واستانم گفت
سخن عشق ازین جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت
قصهٔ آن طرف درین جانب
می نشاید باین و آنم گفت
تا نگویم حدیث عشق، ببر
از دل اندیشه از زبانم گفت

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وصف حسنش نمی توانم گفت
با همه کس اگر چه دانم گفت
هوش مصنوعی: زیبایی او را نمی‌توانم با دیگران توصیف کنم، هرچند که خودم می‌دانم چگونه باید بیانش کنم.
آنچه جویم نمی توانم یافت
وآنچه بینم نمی توانم گفت
هوش مصنوعی: آنچه به دنبالش هستم را نمی‌توانم پیدا کنم و آنچه را که می‌بینم نمی‌توانم بیان کنم.
تو مرا بد مبین که من او را
نیک دانم ولی ندانم گفت
هوش مصنوعی: تو مرا به چشم بد نبین که من او را خوب می‌شناسم، اما نمی‌دانم که چه گفته است.
آشکارا نمی توانم کرد
آنچه آن دوست در نهانم گفت
هوش مصنوعی: نمی‌توانم به‌طور واضح آنچه را که آن دوست در دل و به‌صورت محرمانه به من گفت، بیان کنم.
گفتم او را مرا بخود برسان
مستعد باش، من بر آنم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم که باید خود را آماده کند تا من به او برسم، او نیز پاسخ داد که در این مورد آمادگی دارد.
تا تویّی تو ای فلان نرسد
چون ترا من بخود رسانم؟ گفت
هوش مصنوعی: تا زمانی که وجود توست، چگونه می‌توانم به خودم برسم؟ این را کسی گفت.
هرچه پرسیدمش جوابم داد
ره بدو خواستم، نشانم گفت
هوش مصنوعی: هرچقدر که از او سوال کردم، به من پاسخ داد. زمانی که خواستم به طرف او بروم، نشانی به من داد.
عاقبت راه یابی از پس در
بنشین پیش آستانم گفت
هوش مصنوعی: در پایان، وقتی به حقیقت رسیدی، در کنار درب منزل من نشسته‌ای و از من درخواست کمک می‌کنی.
بشکرها نظر مکن تا من
چون مگس از خودت نرانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفته شده که به زیبایی‌های ظاهری توجه نکند تا من مانند مگسی از خودت دور نشوم.
منشین با کسی که او دور است
تا بنزد خودت نشانم گفت
هوش مصنوعی: با کسی که دور است نمان، تا من را به خودت نزدیک‌تر نشان دهد.
لقمه یی خواستم ازو شیرین
گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:
هوش مصنوعی: من به او گفتم که یک لقمه شیرین می‌خواهم و پرسیدم آیا میهمان من نیستی؟ او پاسخ داد:
غم من خور که دل قوی کندت
شاد گشتم چو وجه نانم گفت
هوش مصنوعی: غم من را بخور تا دل تو قوی‌تر شود. وقتی که به من گفتند نانی دارم، خوشحال شدم.
بره عشق چون شدم نزدیک
دور بود از ره بیانم گفت
هوش مصنوعی: زمانی که عاشق شدم، احساس کردم که عشق به دور از سخن و بیان است.
عقل ناگه بپیش باز آمد
زود بنهاد در دهانم گفت
هوش مصنوعی: عقل ناگهان به من بازگشت و سریعاً در دهانم قرار گرفت و گفت.
گفتم ای عقل کیستی تو بگو
سروسالار کاروانم، گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای عقل، تو که هستی؟ تو را می‌خواهم برای هدایت کاروانم. او در پاسخ گفت...
اولین صادری ز حضرت علم
گر ندانسته یی من آنم گفت
هوش مصنوعی: اگر کسی از علم بی‌خبر باشد، من آن علم را به خود قبول دارم.
گفتم از بهر من چکار کنی
تا بمنزل خری برانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم برای من چه کاری انجام می‌دهی تا من را به خانه‌ام برسانی، او پاسخ داد...
گفتمش ترک بار و خر گفتم
کدخدا کار خان و مانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم که بار و باربر را رها کن و به سراغ کارهای خانه و زندگی برو. او پاسخ داد که من در این کارها نیاز به کمک و راهنمایی دارم.
گفتمش خان و مان ندارم من
مال را نیز پاسبانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم که من هیچ خانه یا خانواده‌ای ندارم و حتی ثروت را هم نگهبانی می‌کنم. او پاسخ داد:
گفتمش مال ترک کرده ماست
ملک را نیز قهرمانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم که ما از مال و ثروت کناره‌گیری کرده‌ایم و به این مورد از قدرت و شجاعت خود نیز اشاره کردم. او پاسخ داد که...
گفتمش ملک ما غم عشق است
در ره از خدمتی نمانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم که دل‌تنگی عشق معشوق ما را در بر گرفته و دیگر نیرو و توان خدمت به کسی را ندارم. او پاسخ داد که...
گفتمش ره دراز و پرخطر است
من یکی پیر ناتوانم گفت
هوش مصنوعی: به او گفتم که راه طولانی و خطرناک است و من فردی پیر و ناتوان هستم. او پاسخ داد:
چون زمانی برفت و عاجز گشت
وقت شد کز تو بازمانم گفت
هوش مصنوعی: زمانی که گذشت و ناتوان شدم، وقت آن فرا رسید که بگویم دیگر نمی‌توانم از تو دور بمانم.
چون رسیدیم بر سر ره عشق
الوداعی چو دوستانم گفت
هوش مصنوعی: وقتی به سر راه عشق رسیدیم، دوستانم خداحافظی کردند.
چون زمین پیش او ببوسیدم
صاحب اقطاع آسمانم گفت
هوش مصنوعی: به خاطر مقام والای او، به زمین سجده کردم و او که مالک آسمان‌ها و زمین است به من گفت.
گفتم ای عشق من چه چیز توام
بزبان شکر فشانم گفت
هوش مصنوعی: گفتم ای عشق، چگونه می‌توانم زیبایی‌هایت را با کلمات شیرین توصیف کنم؟ او جواب داد...
همه آداب ره روی زآن پس
یک بیک دولت جوانم گفت
هوش مصنوعی: تمام آداب و رفتارهای مسیریاب را بعد از آن از جوانمردی یاد گرفتم.
غم من با دل چو دفتر تو
وین سخن نی بترجمانم گفت
هوش مصنوعی: غم من مانند دفتری است که در دل تو نوشته شده و این کلام را نمی‌توانم به هیچ مترجمی منتقل کنم.
چون مرکب شدند حاصل شد
قلمی از تو در بنانم گفت
هوش مصنوعی: وقتی که کارهای تو بر من تأثیر گذاشت، نتیجه‌اش در دستانم به صورت کلامی نمایان شد.
بتو بر رَقّ عالم ار خواهم
بنویسم هر آنچه دانم گفت
هوش مصنوعی: اگر بخواهم تو را در کاغذ دنیا به تصویر بکشم، هر آنچه که از تو می‌دانم را خواهم نوشت.
من بجاروب نیستی از دل
گرد هستی فرو فشانم گفت
هوش مصنوعی: من از دل خود به خانه‌ی نیستی می‌ریزم و این را می‌گویم.
تا نکردی همه چو قرآن صدق
هرگزت نزد خود نخوانم گفت
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو مانند قرآن صداقت نداشته باشی، هرگز تو را در نزد خود نخواهم خواند.
من همای سعادتم لیکن
هستی تست استخوانم گفت
هوش مصنوعی: من پرنده‌ای خوشبخش هستم، اما وجود من به تو وابسته است.
مرغ دل زندگی بمن یابد
من جگر خواره جان جانم گفت
هوش مصنوعی: مرغ دل زندگی به من می‌رسد و من در آتش عشق می‌سوزم و جانم می‌گوید.
در مکانها همی نگنجم از آنک
گهر کان لامکانم گفت
هوش مصنوعی: به خاطر ارزش و ماهیت وجودی‌ام، در هیچ مکانی نمی‌توانم محدود شوم، زیرا من دوستی و حقیقتی از آنچه فراتر از مکان است را در خود دارم.
چون گرفتار من شوی دردم
من ترا از تو وارهانم گفت
هوش مصنوعی: وقتی در مشکلات من درگیر شوی، من دردی که دارم را از تو دور می‌سازم و آزاد می‌کنی.
دست تسلیم در کف من نه
تا ترا از تو واستانم گفت
هوش مصنوعی: دست تسلیم خود را در دستانت می‌گذارم تا بتوانم تو را از خودم جدا کنم.
سخن عشق ازین جهان نبود
هرچه گفت او از آن جهانم گفت
هوش مصنوعی: سخن عشق مربوط به این دنیا نیست؛ هر چیزی که او گفت، از دنیای دیگری است.
قصهٔ آن طرف درین جانب
می نشاید باین و آنم گفت
هوش مصنوعی: داستان آن سوی خیابان در این طرف به وجود نمی‌آید و من با این و آن صحبت کردم.
تا نگویم حدیث عشق، ببر
از دل اندیشه از زبانم گفت
هوش مصنوعی: تا زمانی که درباره عشق حرف نزنم، از دل و ذهنم همه فکرها را دور کن و اجازه نده که چیزی از زبانم خارج شود.

حاشیه ها

1398/09/03 19:12

در املای اشعار (رهروان) ره روان نوشته شده---من جگر خواره....----درست است