شمارهٔ ۷۱
بداد باز مراصحبت نگاری دست
وگرچه داشته بودم زعشق باری دست
چنین نگار که امروز دست داد مرا
نمی دهد دگران را بروزگاری دست
میسرم شد ناگاه صحبت یاری
که وصل او ندهد جز بانتظاری دست
اگر بپای رقیبش سری نهم شاید
که می زنم زبرای گلی بخاری دست
چو پای در ره مهرش نهاد جان زآن پس
نرفت بیش دلم را بهیچ کاری دست
مرا گرفت گریبان و برد پای از جای
ازآستین مدد پنجه یی برآر ای دست
ایا چو لعل نگین نام دار در خوبی
چو خاتم ار دهدم چون تو نامداری دست،
بصد نگار منقش بخلق بنمایم
درخت وار مزین بهر بهاری دست
درین مصاف ازو دل برد نه جان ای دوست
چو برپیاده بیابد چوتو سواری دست
چو درکمند تو بی اختیار افتادم
زدامن تو ندارم باختیاری دست
تو خاک پای خود ای دوست درکف من نه
اگر بنزد تو دارم فقیرواری دست
غریب شهر توام از خودم مکن نومید
کنون که در تو زدم چون امیدواری دست
بود که جان ببرم از میان بحر فراق
اگر شبی بزنم باتو در کناری دست
مگیر خانه درین کوی سیف فرغانی
اگر ترا ندهد دلبری و یاری دست
برو برو که به جز استخوان درین بازار
نمی دهد سگ قصاب را شکاری دست
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بداد باز مراصحبت نگاری دست
وگرچه داشته بودم زعشق باری دست
هوش مصنوعی: به من اجازه دادند که با یک نگار صحبت کنم، هرچند که من از عشق او دلی شکسته داشتم.
چنین نگار که امروز دست داد مرا
نمی دهد دگران را بروزگاری دست
هوش مصنوعی: این تصویر زیبا که امروز به من رسیده است، روزی به دیگری داده نخواهد شد.
میسرم شد ناگاه صحبت یاری
که وصل او ندهد جز بانتظاری دست
هوش مصنوعی: ناگهان فرصتی برای گفتگو با یاری پیدا کردم که به جز انتظار برقراری ارتباط با او، راه دیگری وجود ندارد.
اگر بپای رقیبش سری نهم شاید
که می زنم زبرای گلی بخاری دست
هوش مصنوعی: اگر پای رقیبش در حالتی باشد که من بتوانم به او حمله کنم، ممکن است بخاری را که به خاطر یک گل روشن شده به سمت او پرتاب کنم.
چو پای در ره مهرش نهاد جان زآن پس
نرفت بیش دلم را بهیچ کاری دست
هوش مصنوعی: زمانی که پایم را در راه عشق او گذاشتم، دیگر نتوانستم از آنجا دور شوم و دلم در هیچ کاری سامان نمییافت.
مرا گرفت گریبان و برد پای از جای
ازآستین مدد پنجه یی برآر ای دست
هوش مصنوعی: مرا با قدرت و قهر خود مجبور کرد و به زانو درآورد. از آستین شب کمک طلب کن تا دستی را به سوی من بفرستد.
ایا چو لعل نگین نام دار در خوبی
چو خاتم ار دهدم چون تو نامداری دست،
هوش مصنوعی: اگر نگین زیبایی چون لعل را داشته باشم که به خوبی اش معروف باشد، و اگر همچون تو کسی را بشناسم که نام آور باشد، دستم را به او میدهم.
بصد نگار منقش بخلق بنمایم
درخت وار مزین بهر بهاری دست
هوش مصنوعی: من با زیبایی و جذابیتی که دارم، مانند درختی که بهار را تزئین کرده، خود را به نمایش میگذارم و میخواهم که همه زیباییهایم را نشان دهم.
درین مصاف ازو دل برد نه جان ای دوست
چو برپیاده بیابد چوتو سواری دست
هوش مصنوعی: در این مبارزه، ای دوست! دل را از او بگیر نه جان را. زیرا همانطور که اگر پیادهای با سوار دیگری روبرو شود، پیاده برتری دارد.
چو درکمند تو بی اختیار افتادم
زدامن تو ندارم باختیاری دست
هوش مصنوعی: وقتی در دام عشق تو گرفتار شدم، دیگر نمیتوانم از چنگال تو رها شوم و هیچ کنترلی بر خود ندارم.
تو خاک پای خود ای دوست درکف من نه
اگر بنزد تو دارم فقیرواری دست
هوش مصنوعی: ای دوست، تو برای من چنان باارزش و محترمی هستی که حتی خاک پای تو را هم در دست دارم. اگرچه به نظر میرسد در مقابل تو فقیر و بیچیزم، اما محبت و ارادت من به تو کم نیست.
غریب شهر توام از خودم مکن نومید
کنون که در تو زدم چون امیدواری دست
هوش مصنوعی: من در شهر تو بیگانه هستم و از خودم ناامید نباش. اکنون که به تو امید بستهام، مانند کسی هستم که به امیدواری دست یافته است.
بود که جان ببرم از میان بحر فراق
اگر شبی بزنم باتو در کناری دست
هوش مصنوعی: اگر فرصتی پیش بیاید که برای یک شب کنار تو باشم، جانم را از درد جدایی نجات میدهم.
مگیر خانه درین کوی سیف فرغانی
اگر ترا ندهد دلبری و یاری دست
هوش مصنوعی: در این محلهی سیف فرغانی، خانه ندان. اگر محبوب و یاری به تو ندهد، بهتر است که اینجا نمانی.
برو برو که به جز استخوان درین بازار
نمی دهد سگ قصاب را شکاری دست
هوش مصنوعی: برو، زیرا در این بازار فقط استخوان نصیب تو خواهد شد و قصاب به سگ خود چیزی بیشتر از آن نمیدهد.

سیف فرغانی