گنجور

شمارهٔ ۱۹

کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا
دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا
چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا
من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا
ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا
ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است
زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا
گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست
در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا
من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم
داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا
بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا
من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر
میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
هوش مصنوعی: عشق تو باعث می‌شود که از دین و ایمان دور شوم و بند موهایت مرا از پریشانی و آشفتگی نجات می‌دهد.
آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که آن آرامش و لطافتی که عشق تو در دل من ایجاد کرده، هرگز نمی‌تواند از طریق ایمان و مسلمانی به دست بیاید. عشق تو برای من ارزش بیشتری دارد و تأثیرش در زندگی‌ام غیرقابل مقایسه با دین‌داری است.
پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
هوش مصنوعی: پادشاه عشق من را گرفتار کرده و گفت از این پس، جانم را آزاد کن و من را از این بنده بودن برهان.
از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
هوش مصنوعی: تو به هنگام صحبت کردن از لب‌هایت زیورهایی به تصویر کشیدی که مثل تیر آرزو در دل من نشسته است. این زیبایی، برای من مانند یک لعل است که در دل من زخم به جا گذاشته است.
غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا
هوش مصنوعی: چشمم را به تنگی نیاور و نگذار اشک‌های عنابی بر صورت ناردان بریزد، زیرا تو مانند یاقوت برای من ارزشمندی.
دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا
هوش مصنوعی: دیگری در کنار توست و من از خدمت تو دور مانده‌ام. زاغ با گل نشسته و بلبل هم آوازی دارد.
چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا
هوش مصنوعی: من درختی میوه‌دار دارم که شاخ‌هایش با سنگ شکسته شده است. حالا در این باغ چه فایده‌ای دارد که من گل بکارم یا به زیبایی بپردازم؟
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا
هوش مصنوعی: من خاک درگاه تو را به پادشاهی همه جهان هم نمی‌فروشم؛ چون درک نمی‌کنم که از ارزش تو چقدر بی‌اطلاعم، اما تو خود بهتر می‌دانی که چه کسی هستم.
من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا
هوش مصنوعی: من همچون چراغی روشن هستم و هجرت برایم مانند آتش و آتش‌سوزی است. اگر تو قدرت داری، می‌توانی مرا زنده نگه‌داری یا بکشی.
ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا
هوش مصنوعی: من همچون زمین آرام و بی‌حرکت هستم، ای دشمن! اگر تو هم مانند قطب در آسمان بچرخی، نمی‌توانی به من آسیبی برسانی.
ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است
زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا
هوش مصنوعی: من در کارم ثابت و پایدارم و از عشق او به دور خود، مانند دایره‌ای می‌چرخم؛ اما نمی‌توانی مرا از این دایره بیرون بکشی، چون من همچون نقطه‌ای در مرکز آن هستم.
گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست
در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا
هوش مصنوعی: اگر هزار بار هم جانم را در راه او فدا کنم، بر من هیچ پشیمانی نیست؛ زیرا در عشق او دادن جان امری طبیعی است.
من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم
داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا
هوش مصنوعی: من به واسطه شاعری از عشق او به مقام و مرتبه‌ای رسیدم و درد و غم او باعث شد که به این کار دیوانگی مشغول شوم.
بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا
هوش مصنوعی: احساسات من شبیه به یعقوب است که از دوری یوسفش سوخته و دلتنگی می‌کشد. شعر من نمایانگر این درد و اندوه است.
من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر
میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا
هوش مصنوعی: من زیر آسمان آرامش ندارم اگر سیف فرghانی بر دامنم ضربه نزند.

حاشیه ها

1400/05/14 10:08
وصال

به تازگی با اشعار ایشون آشنا شده‌ام، فقط در یک کلام میشه نوشت: "عالی!"