بخش ۷۳ - فصل فی ذم الظلم
در جهان هرکه بینی از که و مه
همه دربند آنکه فردا به
همه را بر امید بوک و مگر
عمر بگذشت و روز روز بتر
کار بر خاص و عام شد مشکل
غصه دارند این و آن حاصل
رفت کار جهانیان ز نسق
گشت یکباره مُلک بیرونق
کرد بنیاد ملک، ظلم، خراب
رفت خورشید عدل زبر سحاب
چرخ منسوخ کرد آیت عدل
سرنگون گشت باز رایت عدل
معدلت اندرین زمانهٔ شوم
شد چو سیمرغ و کیمیا معدوم
نیست انصاف در ولایت ما
دل ما خون شد از حکایت ما
بخش ۷۲ - و الشمس و ضحاها و القمر اذا تلاها: ای مسلمترا سحر خیزیبخش ۷۴ - حکایت: بود در عهد ما شهی کافر
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: طریق التحقیق دکتر مؤذنی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
در جهان هرکه بینی از که و مه
همه دربند آنکه فردا به
هر که را میبینی در جهان از خرد و کلان همه در بند آن هستند که فردای بهتری داشته باشند.
همه را بر امید بوک و مگر
عمر بگذشت و روز روز بتر
همه بر «باشد که» و «شاید که» امید بستهاند اما عمرشان میگذرد و روز به روز بدتر میشود.
کار بر خاص و عام شد مشکل
غصه دارند این و آن حاصل
کار و زندگی بر همه از خواص تا عام مردم سخت شده است و حاصل هرچه یافتهاند جز غم نیست.
رفت کار جهانیان ز نسق
گشت یکباره مُلک بیرونق
کار مردم جهان از نسق و نظم خارج شده و همهجا بیرونق است.
کرد بنیاد ملک، ظلم، خراب
رفت خورشید عدل زبر سحاب
بنیاد و پایه حکومت را ظلم و ستم خراب کرده و خورشید عدالت در زیر ابر پنهان است.
چرخ منسوخ کرد آیت عدل
سرنگون گشت باز رایت عدل
روزگار، نشانهای از عدل بجای نگذاشته و پرچم عدالت سرنگون شده است.
معدلت اندرین زمانهٔ شوم
شد چو سیمرغ و کیمیا معدوم
محل داد و عدل و قضاوت در این روزگار شوم ویران شده و همچون کیمیا و سیمرغ افسانهای از دسترس دور است.
نیست انصاف در ولایت ما
دل ما خون شد از حکایت ما
در سرزمین و ولایت ما چیزی به نام انصاف وجود ندارد و دلها از شنیدن قصه ما پرخون و پردرد شده است.

سنایی