گنجور

بخش ۱۲ - اندر ترجیح او بر پیغمبران علیه و علیهم‌السلام

انبیا ز آسمان پیاده شدند
از وساده به سوی ساده شدند
از پی خجلت آدم از دل و جان
بر درت ربّنا ظلمنا خوان
نوح در حصن عصمتت جسته
روح در چاکری کمر بسته
تاج بر سر نهاده میکائیل
غاشیه بر کتف نهاده خلیل
موسی سوخته بر آذرِ تو
اَرَنی گوی گشته بر درِ تو
با ثنای تو عقد بسته به هم
در عزب خانه عیسی مریم
با طبق روح قدس و روح امین
منتظر مانده بر یسار و یمین
برگرفته ز عرش پردهٔ نور
بر دهان مانده نای خواجهٔ صور
رفعت ادریس از ثنای تو یافت
سدره جبریل از برای تو یافت
خضر آتش به باد سینه سپرد
آب حیوان ز خاکپای تو برد
بسته بودی نقاب درویشی
چون گشادی تو قفل در پیشی
شرف قاب از آن نقاب فزود
رفعت عرش زینت تو ربود
جان روحانیان دل تو بدید
دیده بر سر نهاد و پیش کشید
اهل هفت آسمان نهان مانده
سرِ انگشت در دهان مانده
هشت در چار طبع بی‌فریاد
بر صهیب و بلال تو بگشاد
هفت در مهر کرده همت تو
بر دل عاصیان امّتِِ تو
روی روحانیان سوی درِ تست
کامشب آیین عرض لشکر تست
شده از بویهٔ رخت ذوالنون
آمد از بطن حوت و بحر برون
همه از مقصد وصال تو بود
همه از مشهد جمال تو بود
صالح و لوط و هود منتظرند
حال پرسان ز یوشع و خضرند
هست داود قاری خوانت
جمله اصحاب کهف مهمانت
هست لقمان به درگهت برپای
چون سلیمان ترا وکیل سرای
پسر آزرست فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن
ایستاده ملک یمین و یسار
با طبقهای نور بهر نثار
چشم روشن بروی تست اسحاق
چون سماعیل شهره در آفاق
شده یعقوب مستمند و ضریر
از قدون تو تیزبین و بصیر
یوسف اندر ره تو استاده
ابن یامین بره فرستاده
انتظار تو کرده پیر شعیب
رفته اندر درون پردهٔ غیب
چرخها را لقب زمین دادند
اختران نور بهر دین دادند
از زمان آمدند بهر ثنات
جمعه و بیض و قدر و عید و برات
وز مکان آمدند قدها خم
مکه و یثرب و حری و حرم
منتظر مانده در سرای قرار
طبق آسمان و دست نثار
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو
لیکن از روزه ساخت بهر یقین
امتت را ز بهر سنّت دین
صورتت دید مرد بینا دین
هوس از سر گرفت هوش و یقین
نفس کل آب رانده در جویت
عقل کل خاک گشته در کویت
فلک آورده بهر مهمانی
برّه و گاو را به قربانی
آمده دست آسمان در کار
گشته انجم گسل ز بهر نثار
ریخته عرش زیر پای تو در
ز آسمانها طبق طبق گوهر
قبه بر فرق آفتاب زده
راه را جبرئیل آب زده
زحل و مشتری سیم مریخ
کرده خاک درِ ترا تاریخ
شمس با زهره رامش افزایان
درگهت را به زینت آرایان
تیر باریک فهم دوراندیش
با قمر بر درت شده درویش
هفت سیاره و دوازده برج
شده نام ترا خزانه و دُرج
لم تعبد کلاه کون و فساد
لیس یغنی قبای عید معاد
رب هب‌لی بنای ملک ابد
نقد لاینبغی نظر به جدد
کرده یاسین عاقبت حاصل
امر قل لن یصیبنا بر دل
اتق‌الله نقاب روی عمل
لاتخافوا خطاب دست امل
انظروا کیف مسرف الانذار
واذکروا اذ معرف‌الاسرار
اهبطوا امر آمد از قرآن
پاسخش ربنا ظلمنا خوان
انّ شرّالدواب مختصران
اهل حُسن المَآب معتبران
یوم نطوی السماء برید وفا
یوم لا تملِک ابتدای شفا
واعبدوا ربکم ورا رهبر
وافعلوا الخیر رهنمای ظفر
وجزاهم قبای جمع بقا
وسقاهم شفای اهل شقا
استعینوا پناهگاه جَنان
لاتمیلوا به شاهراه جنان
تخرِج الحیّ رایت قدرت
تولج اللیل رایت فطرت
قوّت جان قافیه قل هو
مرهم عقل میم ماترکوا
اندر آن قاف قیل و قالی نه
واندران میم میل و مالی نه
واذکرونی قوام ذات و خرد
واعبدونی مقام داد و ستد
زده صدره یحبّهم خرگه
در سراپردهٔ یحبّونه
لام لاتقنطوا لواء فرج
الف احسنوا جزاء حرج
دیدم آن پیشوای عالم را
گهر کان فیض آدم را
خضر و موسی به پیشگاهش در
لوح تعلیم برگرفته به بر
دولتش برده زُهره را زَهره
دهر را بستده ز کف مهره
کرده تقدیر اسب قدرش زین
غاشیه بر به کتف روح امین
صدر او صدر ملک استغنا
قاب قوسین قلبش او اَدنی
از لعمرک کلاه تشریفش
قم فانذر قبای تکلیفش
صابرین بر یمین ایمانش
صادقین بر زه گریبانش
قانتین بر نثار ایثارش
منفقین بر طراز دستارش
نقد مستغفرین فراوانش
در بُن جیب و چاک دامانش
مرکب اقتدار کرده به زین
بر در دین برای یوم‌الدین
جان درآویخته ز فتراکش
عقل و جان زاده بر سر خاکش
عقل داند که جان چه می‌گوید
عقل خواند هرآنچه جان گوید
گفتم ای نقش خاتمت صورت
واسطهٔ عقد گردن دولت
نکتهٔ مختصر بفرمایی
منهج روی راست بنمایی
گفت از بهر قوت و قوّت جان
وز نُبی اَمن الرّسول بخوان
لن تنالوا پی نظام انام
لاتعولوا پی حلال و حرام
این همه طمطراق بهر چراست
این برون از خیال و خاطر ماست
ظاهرش آن نماید از درِ دل
کین گُل دل که بردمید از گِل
گفته در گوشش اختیار ازل
بی رطبهاء علم و خار عمل
کای شهنشه دین نشیب مجاز
فر آزت فزود سر به فراز
تو دری کاخ و بام عالم را
تو سری تخم و نسل آدم را
تا زند خنده ز آسمان یقین
صبح ایمان به سوی مشرق دین
راست گوای سپهر پر تگ و تاز
وی جهان خموش پر آواز
کی توان زد ز روی زحمت و بیم
این چنین نوبتی به زیر گلیم
تا زبان زمانه او را گفت
کی ز بهر تو آشکار و نهفت
چه کنی با نقاب عالم خس
نور رخسار تو نقاب تو بس
کافری گشته از قدوم تو دین
کفر یکسر فرو شده به زمین
دین و کفر از تو موسی و قارون
دین برون کفر در شده به درون
مغز پر جان همی کند مویت
کوی پر گل همی کند رویت
از تو و آنِ تست گوش بشر
چه عجب زانکه هست گوش از سر
خانهٔ پنج در که جان دارد
از پی چون تو میهمان دارد
ز امر تو متفق چهار امیر
مرکز و اخضر و هوا و اثیر
بر نه‌ای شاه عالم و آدم
داغ بر رانِ اشهب و ادهم
ادهم و اشهب از برای تو است
آن سرا وین سرا سرای تو است
ز اقتلوا المُشرکین کمر بربند
زین لَکُم دینکم ولی دین چند
گردن و پشت مشرکان بشکن
بیخ کفر از بُن جهان برکن
تیغ را لعل کن به خون عدو
مهتری چون شوی زبون عدو
از تو ایزد کجا پسند کند
انتظار تو دهر چند کند
قحط دین است برگشای نقاب
میزبانیش کن به فتح‌الباب
در بیابان فرو خرام از پل
آبها مل کن و مغیلان گل
کوه سُنب از خدنگ قاف شکاف
چرخ دوز از سنان ناوک لاف
شرک پادار شد هلاکش کن
کعبه بتخانه گشت پاکش کن
مر علی را تو این عمل فرمای
تا نهد بر عزیز کتف پای تو پای
کعبه از بت بجمله پاک کند
مشرکان را همه هلاک کند
متحلی کن از برای سرور
دو جهان را چو گوش و گردن حور
که تو چون گفتی از ره فرمان
مردهٔ جهل در پذیرد جان
زانکه در خدمت دم آدم
جان و فرمان روند هر دو به هم
هر عروسی که مادر کن زاد
همتش جمله را تبرا داد
یافت زان پس هزارگونه فتوح
جانش بی‌زحمت سفارت روح
هرکه گفتی ثناش را احسنت
صدق گفتی بدو که للّٰه انت
زو گرفتند قوت و پیرایه
خرد و جان و صورت و مایه

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: محمودرضا رجایی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.