گنجور

شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

المستغاث ای ساربان چون کار من آمد به جان
تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین
آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون
من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی
با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: مسمط
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1399/06/03 11:09
امیر

باعرض سلام خدمت اهل ادب
به نظر می‌رسد که اولین کلمه از بیت اول المستغاث بوده که با اشتباه تایپی المستغات نوشته شده است.

1400/04/24 20:06
مهدی

غزل درست به این شیوه است:

المستغاث ای ساربان ، چون کارمن آمد بجان

تعجیل کم کن یک زمان ، در رفتن آن دلستان

نور دل و شمع بیان ، ماه کش و سرو روان

از من جدا شد ناگهان ، بر من جهان شد چون قفس

ای چون‌فلک بامن‌ بکین ، بی مهرو رحم وشرم و دین

آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین

عالم بعشق اندر ببین، تا مر ترا گردد یقین

کاندر همه روی زمین ، مسکین تر از من نیست کس

آرام جان من مبر ، عیشم مکن زیر و زبر

در زاری کارم نگر ، چون داری از حالم خبر

رحمی بکن زان پیشتر ، کاید جهان بر من بسر

بگذار تا در رهگذر ، با تو بر آرم یکنفس 

دایم زحسن آن صنم ، چون چشم او بختم دژم

چون زلف او پشتم بخم ، دل پر ز تف رخ پر زنم

اندوه بیش آرام کم، پالوده صبر افزوده غم

از دست این چندین ستم ، یارب مرا فریاد رس

چون بست محمل بر هیون ، از شهر شد ناگه برون

من پیش او از حد برون ، خونابه راندم از جفون

کردم همه ره لاله گون ، گفتم که آن دلبر کنون

چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس

هر روز برخیزم همی ، در خلق بگریزم همی

با هجر بستیزم همی ، شوری بر انگیزم همی

رنگی بر آمیزم همی ، می در قدح ریزم همی

در باده آویزم همی ، کانده گسارم باده بس