قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
این قصیده از اشعار بی مانند و مثال زدنی سنایی است. این قشیده از لحاظ اجتماعی و سیاسی بسیار قوی است و دربرابر مظالم حکام دلیرانه ایستادگی کرده است.
مقدمۀ تازیانه های سلوک که توسط استاد بزرگ شفیعی کدکنی دربارۀ سنایی به نگارش آمده؛ بسیار زیبا و صحیح چهرۀ خاکستری سنایی را برای ما تحلیل میکند. مراجعه به مقدمۀ تازیانه های سلوک به نظر من کمک بزرگی برای فهم اشعار سنایی است.
پاس کسی را داشتن یعنی احترام به کسی گذاشتن
بیت 15 خزان بی فسار باید بشود خران بی فسار یعنی بدون افسار
مال به فارسی مایه و نیز هیر بوده است چنانچه به لری هیر یعنی مال و هیردار یعنی مالدار در فارسی هیربد چند معنی دارد ولی خزانه دار یکی از انهاست که استوار کننده معنی هیر به معنای مال است .
اما مال الاعتبار یعنی مال های عاریتی یا به گفته ای سپنجی ، چنانچه هستی سپنجی که در برابر هستی پروردگار است .
ترت و مرت یعنی تاراج و همان تار ومار است ولی مرت از مارتن یعنی شمارتن و شماردن بوده است و مره به معنی بار و دفعه از همین لغت فارسی است .
عیار به معنی همکار و هیار است و کسانی بوده اند که با دیوان ( دولت ) همکاوی می کرده اند و ارامش را برای ان سرزمین پاس می داشته اند . امروزه هم در نیمزبان بختیاری به همکاری هیاری می گوییم . این عیار از هیار و ایار است این کلمه در پهلوی هم هست
بیت 31 کشته شاید کشیده باشد یعنی وزن شده سنگیده ( به لری وزن کردن سنگیدن می شود همان سنجیدن ) می فرماید در ترازوی دادگری ان جهانی شیر خوش مزه را چون سیر بدمزه و مقام را مانند دام و هیجان و شور را درد و سوز و مال را مانند مار شاید ببینی .
بیت 33 ساستگاه اگر جابجا گرفته نباشد . از ساستار به معنی حاکم ستمگر و نیز ساستارگاه یعنی دیوانی که در ان ستم کنند است. شاس معنی حکومت کردن می داده است .
الهام جان با درود زلف عالم سوز را هم بخوان خیلی زیباسن البته من تازیانه های سلوک را هم خوانده ام .خیلی خوشحالم که یک خانم کتابخوان به جمعمان اضافه شد
خار به لری درک Derk و به کردی Derek می شود و نیز دردی که مانند خار فرورفتن باشد
کل به فارسی می شود هماد و جزء می شود پار یا پاره . به انگلیسی هم جزء می شود particular که از پاره است .
Part و پاره همریشه هستند
گردون قمر یا چرخ قمر یا moon orbit خطی است که بنیاد بر باورمندی مانی زیر ان دمندان یا درک یا دوزخ برپا می شود . کسانی که نتوانند از ان بگذرند دوزخی هستند .
91 جلق را با حلق یکبار مهدی اخوان ارجمندم هم بکار برده است .
ناپرسا چه شگفتی ای دارد به به زهی شکرپاره فارسی
الهام جان کتاب از سید مهدی زرقانی است و از ازیانه های سلوک هم در آم سخن به میان آمده و بخش مدیحه سرایی آن خواندنیست اما تازیانه های سلوک و کلا آثار دکتر شفیعی کدکنی که حرف برتی گفتنباقی نمیگذارد
درود و ستایش بر بانو الهام مظفری که به این شعر مارا راهنمون کردند .
خداوندان مال الاعتبار الاعتبار یعنی ای مالکان مال های عاریتی هشدارید ! و اگاه شوید !
یا اینکه کلا دوبار کلمه الاعتبار را به همان یک معنی اورده است یعنی پولدارها حواستون جمع !
خواهش میکنم شعر را درست بخوانید! ای خداوندان مال، الاعتبار الاعتبار: یعنی ای صاحبان ثروت، عبرت بگیرید! عبرت بگیرید!
ممنون از دوستانی که کتابهای خوب معرفی میکنند. سپاسگزارتان.
بعد التحریر
در سطر اول به جاست. باید بصورت بجاست نوشته شود
من از باب شوخی سفارش می کنم بجای لجباز واژه ستیهنده را به کار ببریم شاید کارها به سامان شد !
بعد التحریر
دوستان درود به همه شما هر دم از این باغ بری می رسد ، بیا یید بنویسید که بانو الهام هم به فرخی و خرمی به انجمن دوستان افزوده شد .
با سلام،
از اساتید عزیز درخواست شرح این بیت را دارم:
کز برای خاک پاشی، نازنینی را خدای
کرد در پیش سیاستگاه قهرش سنگسار
مقصود شاعر در این بیت کیست و اساساً اشاره به چه حادثه ای دارد؟
با سپاس
1. الاعتبارالاعتبار بر اساس الاعتذار الاعتذار باید به صورت تکرار خوانده شود و می خواهد بگوید ای صاحبان مکنت اکنون که تجربه تان در گردش ایام کفایت یافته باید دانسته باشید که مال هم حقیقتی ندارد چون در آستانه جدایی از آن قرار گرفته اید و باید به خدمت دولت عشق درآیید نه دولت مشتی انسانهای نادان و متوجه وظیفه انسانیتان باشید
2. خاک پاشی یعنی آدم و نازنین سنگسارشده شیطان است که لقب رجیم یافت یعنی دولت عشق ارزش را بر مدار مال و عبادت و ... نمی گذارد و هر چه هم فرد از این بابتها افزون باشد در حضرت عشق صدق و حیا و حلم و ... باید. در این مقام ارزش به این است که بار غمی از دوش کسی برداری و تیماردار بی کسان باشی در مقابل اجحاف زمانه و حکام ظالم _ ولو در دربار باشی. فرد شاید به زبان اهل دین باشد و خداخدا بگوید و ... ولی ارزش او به خدمت خلق است و صدق دل و نه ظواهر، چون این چیزها در سنجش غایی ارزشی ندارد.
3. در یک نگاه کلی درواقع سنایی به کسانی که دستشان می رسد یعنی به صاحبان مال و جاه که از سنخ مردمند و نه حاکمان بیگانه، توصیه می کند اینقدر به برادران و هموطنان خود بی اعتنا نباشند و همش به رفاه خودشان نپردازند چراکه این مشی خلاف سنت بزرگمنشانه آیین دیرینشان است و لازم است انسان واجد خصال جوانمردی نیز باشد تا به جان ارزنده باشد نه به مال و تن و خدم و حشم وگرنه بارها تجربه تاریخی نشان داده غیرت عشق اوضاع را زیرورو کرده و عالی دانی شده. در ضمن به دینداران قشری که فکر می کنند نماز و روزه و حج و... مکفی نجات است نیز تذکر می دهد حقیقت دین توجهات درونی است که از رهگذر خودشناسی به دست می آید و چنانچه به جان ارزنده نشوند بدانند که بسان هیزم دوزخ به آتش غیرت خواهند سوخت. درواقع براساس اعتقاد خود این افراد که به جبربل و شیطان و گناه آدم و ... استناد می کنند می گوید در همان چارچوب هم به هر حال از جبریل که بالاتر نیستید که نتوانست بار یابد و شیطان که عزیز بود و از بس عبادت کرده بود نازنین بارگاه بود در مقابل خاکی ناچیز پست شد ، پس تو هم به عبادتت نناز و فهمیده کار کن.
بیت 82 در تازیانه های سلوک دکتر شفیعی کدکنی به این صورت آمده
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد
تا گز و سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار
و درست هم همین قول دکتر کدکنی است. «نخوت» و «حقد» و «حسد» به صورت «گز» و«سیمرغ» و «رستم» اسفندیار را به کشتن داد.
امین کیخا نوشته:
بیت 15 خزان بی فسار باید بشود خران بی فسار یعنی بدون افسار
.
.
.
چرا مواردی که دوستان اشاره میکنند اصلاح نمیشه؟
با سلام. در دیوان قائمیات چنین آمده است: شمع و تاج داعیان، یعنی سنایی نظم داد / ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
شعر رو بسیار مغلوط نوشتید. از کتاب تازیانههای سلوکِ شفیعی کدکنی عیناً تایپ کردم و براتون کپی میکنم. آدرس دقیق منبع: شفیعی کدکنی، محمدرضا، «تازیانههای سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنایی»، تهران، آگه، چاپ چهارم: 1383:
1- ای خداوندانِ مال الإعتبار الإعتبار!
ای خداخوانانِ قال الإعتذار الإعتذار!
پیش از آن کاین جانِ عذرآور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشمِ عبرتبین فرو مانَد ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند!
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار!
ای ضعیفان! از سپیدی مویتان زآن شد چو شیر
وی ظریفان! از سیاهی رویتان زآن شد چو قار
5- پردهتان از پیشِ دل برداشت صبحِ رستخیز
پنبهتان از گوش بیرون کرد گشتِ روزگار
تا کی از دارالغروری ساختنْ دارالسرور؟
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار؟
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص؟
چشمتان چون چشمِ نرگس، دستْ چون دستِ چنار
این نه آن صحن است کآنجا بیجسد بینند روح
این نه آن بالاست کآنجا بیخَسَک یابند خار
از جهانِ نفس بگریزید تا در کوی عقل
آنچه غم بودهست، گردد مر شما را غمگسار
10- در جهان شاهان بسی بودند کز گردونِ مُلک
تیرشان پروینگُسِل بود و سنان جوزافگار
بنگرید اکنون بناتُالنعشوار از دست مرگ
نیزههاشان شاخشاخ و تیرهاشان پارپار
مینبینند آن سفیهانی که تُرکی کردهاند
همچو چشمِ تنگِ تُرکانْ گورِ ایشان تنگ و تار
بنگرید آن جعدشان از خاکْ چون پشتِ کَشَف
بنگرید آن رویشان از چین چو پشتِ سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر داشت دی
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
15- ننگ ناید مر شما را زین سگانِ پر فساد؟
دل نگیرد مر شما را زین خزانِ بیفسار؟
این یکی گَه «زَیْنِ دین» و کفر را زو رنگوبوی
و آن دگر گَه «فخرِ مُلک» و مُلک را زو ننگوعار
این یکی «کافی»؛ ولیکن «یا»ش «را» از اعتقاد
وآن دگر «شافی» ولیکن فاش را از اضطرار
زین یکی «ناصرْ عبادِ اللّٰه» خلقی تَرتومَرت
وز دگر «حافظْ بلادِ اللَّه» جهانی تارومار
پاسبانان تواَند این سگپرستان، همچو سگ
هست مردار آنِ ایشان، هم بدیشان واگذار
20- زشت باشد نقشِ نفسِ خوب را از راهِ طبع
گربه کردن پیشِ مُشتی سگپرستِ موشخوار
اندر این زندان، بر این دندانزنانِ سگصفت
روزکی چند ای ستمکش! صبر کن! دندان فشار!
تا ببینی روی آن مردمکُشان چون زعفران
تا ببینی رنگِ آن محنتکَشان چون گلانار
گرچه آدمصورتانِ سگصفت مستولیاند
هم کنون باشد کز این میدانِ دل، عیّاروار
جوهرِ آدم برون تازد، برآرد ناگهان
زین سگانِ آدمیکیمُخت و خرمردُم دمار
25- گر مخالف خواهی ای مهدی! در آ از آسمان!
ور موافق خواهی ای دجال! یک ره سر برآر!
یک طپانچهیْ مرگ و زین مردارخواران یک جهان
یک صدای صور و زین فرعونطبعان صدهزار
باش تا از صَدْمَتِ صورِ سِرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرتِ زشت آشکار
تا ببینی موری آن خس را که میدانی امیر
تا بینی گرگی آن سگ را که میخوانی عیار
در تو حیوانیّ و روحانیّ و شیطانی دَرَست
در شمارِ هر که باشی، آن شوی روزِ شمار
30- باش تا بر باد بینی خانِ رای و رایِ خان
باش تا در خاک بینی شرِ شیر و شورِ شار
تا ببینی یکبهیک را کشته در شاهینِ عدل
شیرْ شرّ و جاه، چاه و شور، سوز و مال، مار
واللَّه ار داری بهجز بادی بهدست ار مر تو را
جز به خاکِ پای مشتی خاکسار است افتخار
کز برای خاکپاشی، نازنینی را خدای
کرد در پیشِ سیاستگاهِ قهرش سنگسار
باش تا کُل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار
35- آن عزیزانی که آنجا گُلبُنانِ دولتاند
تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار، خوار
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جورِ دِی
باش تا در جلوهش آرد دستِ انصافِ بهار
ژندهپوشانی که آنجا زندگان حضرتاند
تا نداری خوارشان از روی نخوت، زینهار!
وآن سیاهی کز پی ناموسِ حق ناقوس زد
در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار
پردهدارِ عشقْ دان اسمِ ملامت بر فقیر
پاسبانِ دُر شناس آن تلخْ آب اندر بِحار
40- ور بقا خواهی ز درویشان طلب، ایرا که هست
بودِ درویشان قباهای بقا را پود و تار
تا ورای نفسِ خویشی، خویشتن غافل مدان
چون فرودِ طبع ماندی، خویشتن عاقل مدار
کِی شود مُلکِ تو عالَم تا تو باشی مِلکِ او؟
کِی بوَد اهل نثار آن کس که برچیند نثار؟
هست دل یکتا، مجویش در دو گیتی، زآن که نیست
در نُه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نیست یکرنگی به زیرِ هفت و چار از بهرِ آنک
ار گُل ست اینجای، با خار است، ور مُل، با خمار
45- بهر بیشی راست اینجا کم زدن، زیرا نکرد
زیر گردونِ قَمَر، کس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزهدار و «قل هو اللَّه»، خوان بوَد؛
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه دار
چند از این رمز و اشارت؟ راه باید رفت، راه!
چند از این رنگ و عبارت؟ کار باید کرد، کار!
همرهان با کوهکوهانان به حج رفتند و کرد
رَسته از میقاتِ خرّم، جَسته از رمیِ جمار
تو هنوز از راهِ رعنایی ز بهر لاشهای
گاه در نقش هُوِیدی، گاه در نقشِ مهار
50- چون به حکمِ اوست، خواهی تاج خواهی پایبند
چون نشانِ اوست، خواهی طیلسان خواهی غیار
تا به جانِ این جهانی زنده چون دیو و ستور
گر چه پیری، همچو دنیا خویشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بیدارند خوشخوش تو مخسب!
چون پلنگی بر یمین داریّ و موشی بر یسار
مال دادی، لیک روی است و ریا اندر بُنه
کِشت کردی، لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم را زیر آر در دنیا، که در چشمِ صفت
سگ بوَد آنجا کسی کاینجا نباشد سگسوار
55- خشم و شهوت مار و طاووساند در ترکیبِ تو
نفْس را آن پایمرد و، دیو را این دستیار
کی توانستی برون آورْد آدم را ز خُلد
گر نبودی راهبرْ ابلیس را طاووس و مار؟
عور گرد از کِسوتِ عار ار زِ دودهیْ آدمی
زآنکه اندر تخمِ آدمْ عاریت باشد عَوار
حلم و خرسندی در آب و گِل طلب، کهت اصل از اوست
کی بوَد در بادْ خرسندیّ و در آتش وَقار؟
حلمِ خاک و قدرِ آتش جوی، کآب و باد راست
گَرْت رنگ و بوی بخشد پیلهور صد پیلوار
60- تا تو اندر زیرِ بار حلق و جلقی چون ستور
پردهداران کی دهندت بار بر درگاهِ یار؟
گِردِ خرسندیّ و بخشش گَرد زیرا جمع و طَمْع
کودکان را خربزهیْ گرم است و پیران را خیار
راستکاری پیشه کن، کاندر مصافِ رستخیز
نیستند از خشمِ حق جز راستکاران رستگار
تا به جانِ لَهْو و لَغْوی زنده اندر کوی دین
از قیامت قِسمِ تو نقش است و از قرآن نگار
حق همی گوید بِدِه تا دَه مکافاتت دهم
آن به حق نَدْهیّ و پس آسان بپاشی در شیار
65- این نه شرطِ مؤمنی باشد که در ایمانِ تو
حق همی خاین نماید، خاک و سرگین استوار
گِردِ دین بهرِ صلاحِ دین به بیدینی مَتَن!
تخمِ دنیا در فراخِ جان به بیگاری مکار!
ای بسا غَبنا کهت اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقِد بس بصیر و نقدها بس کمعیار
سخت سخت آید همی بر جان ز راهِ اعتقاد،
زشت زشت آید همی در دین ز راهِ اعتبار،
بر درِ ماتم سرای دین و چندین ناز و نوش؟
در رهِ رعناسرای دیو و چندان کار و بار؟
70- گِردِ خود گردی همی، چون گِردِ مرکز دایره
از پیِ اینی بهسانِ خُشکمغزان در دَوار
از نگارستانِ نقّاشِ طبیعی برتر آی!
تا رهی از ننگِ جبر و طمطراقِ اختیار
چون ز دقیانوسِ خود رَستند، هست اندر رقیم
بِه ز بیداریْ شما خوابِ جوانمردانِ غار
بازدان تأییدِ دین را آخر از تلقینِ دیو!
بازدان روحالقدس را آخر از جبرینِسار!
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیلهت نفکند
گوش گیرش، در دبیرستانِ «الرّحمٰن» در آر!
75- عقلِ بیشرعْ آن جهانی نور ندْهد مر تو را
شرع باید عقل را، همچون مُعَصْفَر را شَخار
عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟
گر چه پیوستهست، بس دور است جان از کالبُد
ور چه نزدیک است، بس دور است گوش از گوشوار
پیشگاهِ دوست را شایی چو بر درگاهِ عشق
عافیت را سرنگونسار اندر آویزی به دار
عاشقان را خدمتِ معشوقْ تشریف است و بِر
عاقلان را طاعتِ معبود تکلیف است و بار
80- زخمِ تیغِ حُکم را چه مصطفی چه بوالحِکَم
ذوالفقارِ عشق را چه مرتضیٰ چه ذوالخمار
هر چه دشوار است بر تو، هم ز باد و بودِ توست
ورنه عمر آسان گذارد مردمِ آسانگذار
از درونِ جان برآمد نخوت و حرص و حسد
تا گز و سیمرغ و رستم گشت بر اسفندیار
تا ندانی کوشش خود، بخشش حق دان، از آنک
در مصافِ دین ز بودِ خود نگشتی دلفکار
ورنه پیش ناوکاندازانِ غیرت کِی بوَد
دستبافِ عنکبوتی زندهپیلی را حصار؟
85- چند جویی بی حیاتی صَحْو و سُکر و انبساط؟
چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار؟
جز به دستوریِّ «قال اللّٰه» یا «قال الرّسول»
ره مرو! فرمان مده! حاجت مگو! حجت میار!
چار گوهر، چار پایهیْ عرشِ شرعِ مصطفاست
صدق و علم و شرم و مردی کارِ این هر چار یار
چار یارِ مصطفیٰ را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج، نوبتزن چهار
پاس خود خود دار، زیرا در بهارِ تر هوا
پاسبانت را تره کوک است و میوه کوکنار
90- از زبانِ جاهجویان تا نداری طَمْعّ بَر
وز دو دستِ نخلبندان تا نداری چشمِ بار!
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق؟
درد باید خلقسوز و حلقدوز و حقگزار
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون تُرُنج
نی از آن دردی که با ترسا بگوید پیشیار
آنچنان دردی که با جان هم نگوید دردمند
بل از آن دردی که در دلها چو خون گردد بخار
بر چنین بالا مپر گستاخ، کز مقراضِ «لا»
جبرئیلِ پَربُریدهست اندر این ره صدهزار
95- هیزمِ دیگی که باشد شهپرِ روحُالقُدُس
خانهآرایان شیطان را در آن مطبخ چه کار؟
علم و دین در دست مشتی جاهجوی و مالدوست
چون به دستِ مستِ دیوانهست دِرَّه وْ ذوالفَقار
زآنکه مشتی ناخلف هستند در خطِ خِلاف
آبروی و بادریش، آتشدل و تنخاکسار
کز برای نام داند مردِ دنیا علمِ دین
وز برای دام دارد ناکدِه، مشک تتار
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد!
وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار!
100- شاعران را از شمارِ راویان مشمَر که هست
جای عیسیٰ آسمان و جای طوطی شاخسار
باد رنگین است شعر و خاکِ رنگین است زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار
زآنچنین بادیّ و خاکی چون سنایی بر سر آی
تا چُنو در شهرها بی تاج باشی شهریار
ورنه چون دیگر خسان از این خرانِ عشوهخر
خاکِ رنگین میستان و بادِ رنگین میسپار
نی که بیمارِ حسد را با شَرَه در قحطسال
گَرْش عیسیٰ خوان نهد، بر وی نباشد خوشگوار
105- خاطرِ کژ را چه شعر من چه نظمِ ابلهی
کور عِنّین را چه نسناس و چه نقشِ قندهار
106- نکته و نظمِ سنایی نزد نادان دان چنانک
پیشِ کر بربطسرای و نزدِ کور آیینهدار.
هر توضیحی هم خواستید خودم در خدمتم. با کمکِ همون کتابِ شفیعی کدکنی. توضیحاتِ دوستان ایرادی بسیار داره.
دربیت ۲۰
گربه کردن درسته نه گریه کردن
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع
گر به کردن پیش مشتی سگ پرست موشخوار