گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادی

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی
مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین
نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت
به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج
بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند
هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست
نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی
که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی
که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز
جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات
دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند
ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن
کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست
چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین
هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد
به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن
ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند
فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من
که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست
که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید
نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال
سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان
به وقت مردی احوال تیغ را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر
که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید
منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت
هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم
که خاک را نبود قدر گنبد گردان
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو
ایا معین طرب را سخای تو بستان
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر
پسنده باشد در شعر نام تو برهان
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست
که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
ببارد آخر هم گه گهی برو باران
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ
که ای خدای مر او را به کامها برسان
همیشه تا نبود جای در بجر دریا
همیشه تا نبود جان زر به جز در کان
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز
عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن
به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
هوش مصنوعی: بهاری خوش و فرخنده بر ارسنجان باد، بر آن جوان زیبا و نیکوکار و سخاوتمند و شجاع.
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی
مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
هوش مصنوعی: آسمان به اندازه‌ای بزرگ است که همه فرماندهان در برابر بخت و سرنوشتش تسلیم شده‌اند.
یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین
نمود مردمی اندر دیار هندستان
هوش مصنوعی: تنها کسی که در برابر خدایان زمین در سرزمین هند، رفتار انسانی از خود نشان داد.
به شخص گردان داد او سباع را دعوت
به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
هوش مصنوعی: او با شخصی که در حال چرخش بود، از جان شکارچیان دعوت کرد و شمشیرش را به عنوان مهمان به آن‌ها تقدیم کرد.
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج
بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
هوش مصنوعی: شانس و سرنوشت پادشاه باعث شده است که با این شجاعت، کارها در شام به راحتی پیش برود و در شرایط دشوار گشایش و موفقیت به دست آید.
مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند
هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
هوش مصنوعی: شنیدم که از یک نیمه مشت، هر نوع سلاحی که شبیه خنجر یا نیزه باشد، درست کرده‌اند.
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست
نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
هوش مصنوعی: این حقیقت وجود دارد که این مشت، که نمادی از داستان و روایت است، هیچ چیزی جز نشانه‌ای از آن زیبایی و ظرافت در جهان نیست.
محمد فرج آن سرور نو آبادی
که سروری را صدرست و قایدی را کان
هوش مصنوعی: محمد فرج، آن خوشبختی که از دیاری نو آمده است و برای رهبری و سروری استعداد ویژه‌ای دارد.
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی
که افتخار زمینست و اختیار زمان
هوش مصنوعی: او کسی است که همه او را ستایش می‌کنند؛ جوانمردی بزرگ که افتخار زمین و مسلط بر زمان است.
یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید
حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
هوش مصنوعی: یک فرد منحصر به فرد که در هر مکان صحبت کند، سخنانش بیشتر شبیه به حرف‌های بی‌معنا خواهد بود و هیچ ارج و قربی ندارد.
کمال گردد در جاه او همی عاجز
جمال ماند در وی او همی حیران
هوش مصنوعی: کمال و عظمت در مقام او به حدی است که هر کسی در برابرش ناتوان می‌شود و زیبایی او نیز به قدری است که همه را در حیرت فرو می‌برد.
دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات
دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان
هوش مصنوعی: دو گوش به سخن او سپرده شده و دو چشم به تماشای هنر او گشوده شده‌اند.
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند
ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
هوش مصنوعی: بخیل کسی است که در برابر یک آسیب کوچک به شدت واکنش نشان می‌دهد و مانند درنده‌ها و جانوران خطرناک، قدرت و شدت عملش را نشان می‌دهد.
کند چو سندان در مشت سونش آهن
کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
هوش مصنوعی: زمانی که مشت و فشاری وجود دارد، آهن به شکل سندان درمی‌آید، و وقتی که ضربه‌ای به آن وارد می‌شود، زخم‌هایش مانند آثار یک سندان به‌جا می‌ماند.
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست
چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
هوش مصنوعی: زمانی که جامی از ساقی می‌نوشد، دست او را می‌بوسد و وقتی که مرگ مانند شمشیری برهنه به سراغش می‌آید، ران‌های او را می‌بوسد.
ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین
هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان
هوش مصنوعی: هرگز ندیده‌ام که کسی با پای خود بر زمین هزار مرد را از میدان بیرون کند، اما به وضوح دیده‌ام که چنین قدرتی وجود دارد.
بیامدند به امید جنگ او هر مرد
به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
هوش مصنوعی: مردان به امید شرکت در جنگ به سوی شاه آمدند و با یکدیگر پیمانی بستند.
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن
ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
هوش مصنوعی: یکی از انسان‌ها به خاطر شانس خوبش، جانش در یک لحظه از بدنش جدا شده و از سوی دیگر، شخص دیگری به دلیل سرنوشت بدش، روحش از وجودش جدا می‌شود.
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند
فگند در دلشان «کل من علیها فان»
هوش مصنوعی: بعد از اینکه همه گفتند ما پیروزیم، در دلشان به یاد آمد که همه چیز زودگذر و نابودشدنی است.
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من
که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم شجاعت کسی را توصیف کنم که قدرت او به قدری زیاد است که جان آدمی ارزش چندانی برایش ندارد؟
ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست
که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
هوش مصنوعی: تو از هر مردی که در این دنیا وجود دارد، برجسته‌تر و بهترین هستی، زیرا دشمنانت به خاطر شجاعت تو، دچار نقصان و کمبود شده‌اند.
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید
نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هوش مصنوعی: نه تو مثل یوسف هستی که با زیبایی‌اش دل‌ها را می‌رباید، و نه مانند موسی هستی که با عصای خود معجزه می‌کند. تو خود آفتاب‌گونه‌ای و ویژگی‌های خاص خود را داری.
هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال
سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان
هوش مصنوعی: هنر بدون وجود کمال تو به کمال نمی‌رسد و سخن بدون بیان تو به بیان نمی‌رسد.
به وقت مردی احوال تیغ را معیار
به گاه رادی اسباب جود را میزان
هوش مصنوعی: در زمان بلوغ و مردانگی، باید قدرت و شجاعت را بسنجید و در زمان خوشی و فراوانی، باید بخشش و generosity را ارزیابی کنید.
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر
که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
هوش مصنوعی: مردم نواحی تازه آباد تو را به عنوان افتخار خود می‌دانند، زیرا تو سرآمد بهترین‌ها و الگوی همه هستی.
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید
منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هوش مصنوعی: جهان اطرافت به قدری باارزش و قابل توجه است که چهره‌ات مانند خورشید نورانی و درخشان است. همچنین زیبایی تو مانند ماه در فضایی مملو از عظمت و زیبایی وجود دارد.
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت
هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
هوش مصنوعی: با وجود اینکه هزاران دشمن دارم، اما فقط یکی از تو به یادم می‌آید. در میان هزاران نیروی دشمن، تنها یک نفر از توانایی‌های تو برایم مهم است.
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم
که خاک را نبود قدر گنبد گردان
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر نتوانم تو را ستایش کنم، زیرا ارزش خاک به اندازه گنبد آسمان نیست.
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو
ایا معین طرب را سخای تو بستان
هوش مصنوعی: آیا من زیبایی‌های تو را ندیده‌ام؟ آیا نمی‌دانم که دلشادکننده‌ی موسیقی تو چقدر بخشنده و فراوان است؟
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
هوش مصنوعی: اگر شعر من مورد توجه قرار نگرفته، اشکالی ندارد؛ زیرا مانند آب که در جستجوی نان روان است، ممکن است در بعضی اوقات از بیان من نیز اثری نماند.
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر
پسنده باشد در شعر نام تو برهان
هوش مصنوعی: من گفتم که این اندازه از ستایش تو با کمبودهایم کافی است، پس در شعرم نام تو مدرک و دلیلی باشد.
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست
که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
هوش مصنوعی: تو شاعری و شعر من در مقابل آثار تو بی‌ارزش و ناچیز است، مانند این است که دانه‌های زیره را در معدنی پر از سنگ‌های قیمتی عاشقانه بیابیم.
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب
ببارد آخر هم گه گهی برو باران
هوش مصنوعی: اما اگرچه دریا عمیق است و می‌تواند آب را بارور کند، اما در نهایت گاهی اوقات نیز باران می‌بارد.
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ
که ای خدای مر او را به کامها برسان
هوش مصنوعی: دعای من این است که ای سرهنگ، خداوند تو را به آرزوهایت برساند.
همیشه تا نبود جای در بجر دریا
همیشه تا نبود جان زر به جز در کان
هوش مصنوعی: نمی‌توان به دریا رفت و از آن لذت برد مگر اینکه اولین بار وارد آن شد. همچنین، نمی‌توان به ارزش واقعی طلا پی برد مگر اینکه آن را در معادنش پیدا کرد.
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز
عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
هوش مصنوعی: در زندگی‌ام به دنبال خوشبختی و موفقیت هستم، در حالی که دشمنان و حسودان تو در غم و ناراحتی به سر می‌برند.
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن
به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
هوش مصنوعی: زندگی‌ات را به گونه‌ای سامان بده که وقتی از تو صحبت می‌کنم، با محبت و احترام یاد کنم. همچنین در موقعیت و مقام خود به گونه‌ای رفتار کن که از اصول و ارزش‌ها آگاه باشی.
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب
چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان
هوش مصنوعی: همچون ابر و دریا، بخشنده باش و مانند ماه و خورشید، نورافشان. مانند چرخ، در حرکت باش و همچون شیر، شجاع و نیرومند. اما مانند سنگ و کوه ثابت و استوار بمان.