گنجور

شمارهٔ ۲ - فی‌الموعظه

داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز
کای به زندان تن و طالب خلوتگه راز
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
ای هما صعوه‌صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالین هوس بازنگیری نفسی
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همهٔ بار به منزل نرسی
تا تو در کشور تن ترک تمنا نکنی
به عبث در صف مردان جهان جا نکنی
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
شجر عمر تو را جز ثمر پستی نیست
این می‌ حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
می‌رود قافله عمر و تماشا نکنی
حیف از این عمر گرانمایه که نشناخته‌ای
قدر او را و چنین مفت ز کف باخته‌ای
تیر تدبیر به صید تن خود آخته‌ای
مرگ را مصدر افسانه خود ساخته‌ای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
می‌کنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
او فکنده است بدینسان ز فرازت به نشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادیه اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بی‌جا نکنی
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حال ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
سخت با زال جهان طرح وفا ریخته‌ای
در شهواری و با خاک درآمیخته‌ای
خاک بر فرق ز غربال عمل بیخته‌ای
با جهان این سر و کاری که تو انگیخته‌ای
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر به دریا نکنی
سینه خویش پر از لؤلؤ لالا نکنی
سر به زانوی غمت چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید این گونه به سر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم به چه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی به ستم ریزی و حاشا نکنی
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هر چه با دست بکِشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کِشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز
کای به زندان تن و طالب خلوتگه راز
هوش مصنوعی: دیروز صدای یک فرشته غیبی به من گفت که ای زندانی جسم، تو به دنبال مکان آرامش و رازهایی هستی.
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
هوش مصنوعی: همت و آرزوهای تو چقدر کوتاه است، در حالی که مرگ همواره در دسترس است و رحمت و بخشش همچنان ممکن.
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
هوش مصنوعی: من متعجبم چرا به مسیر آینده توجه نمی‌کنی و درباره زندگی امروز و فردایت فکر نمی‌کنی.
ای هما صعوه‌صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالین هوس بازنگیری نفسی
هوش مصنوعی: ای هما، ای پرنده آزاد که شبیه توست، چرا چندین بار اسیر قفس شده‌ای؟ از بالین آرزوهایت دست بکش و نفسی آزاد را تجربه کن.
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همهٔ بار به منزل نرسی
هوش مصنوعی: هر لحظه آرزویی در دل دارم و در سرم خیالی می‌گردد. نگرانم که از این همه آرزو و آرمان به مقصد نرسم.
تا تو در کشور تن ترک تمنا نکنی
به عبث در صف مردان جهان جا نکنی
هوش مصنوعی: تا زمانی که در وجود خود آرزو و خواسته‌ها را رها نکنی، نمی‌توانی به طور واقعی در میان مردان بزرگ و برجسته جهان جایگاه پیدا کنی.
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
هوش مصنوعی: ای ثروتمندِ بی‌خبر از فقر، شب از این دنیای فانی برای تو، صبحی از حیات و بقای واقعی وجود ندارد.
شجر عمر تو را جز ثمر پستی نیست
این می‌ حب جهان قابل بدمستی نیست
هوش مصنوعی: عمر تو مانند درختی است که تنها میوه‌های بی‌ارزش و پست دارد و این عشق به دنیا هیچ ارزشی برای شادابی و نشاط زندگی ندارد.
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
می‌رود قافله عمر و تماشا نکنی
هوش مصنوعی: اگر تو به آینده خود نگاهی نکنی، قافله عمر و زندگی‌ات در حال حرکت است و تو هیچ توجهی به آن نداری.
حیف از این عمر گرانمایه که نشناخته‌ای
قدر او را و چنین مفت ز کف باخته‌ای
هوش مصنوعی: عمر ارزشمندی که داری، حیف است که به درستی ارزش آن را نمی‌دانی و به‌راحتی آن را از دست می‌دهی.
تیر تدبیر به صید تن خود آخته‌ای
مرگ را مصدر افسانه خود ساخته‌ای
هوش مصنوعی: تو برای خودت نقشه و تدبیر تهیه کرده‌ای، اما در واقع آن تدبیر، تو را به دام مرگ انداخته و باعث شده که تو داستانی از مرگ بسازی.
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
هوش مصنوعی: اگر نگران قضاوت دیگران نباشی و خود را از دارویی که برای دردت موثر است محروم نگذاری، می‌توانی این درد را درمان کنی.
می‌کنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
هوش مصنوعی: تو ادعای دانایی می‌کنی، اما جالب اینجاست که دنیا تو را با این فریب‌کاری خود گول زده است.
او فکنده است بدینسان ز فرازت به نشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
هوش مصنوعی: او از بلندی به این شکل از تو دور شده است، اگر به پستی بیفتی، از ترس این دشت وحشتناک آگاه خواهی شد.
لب در این بادیه اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بی‌جا نکنی
هوش مصنوعی: در این مسیر صحبت کردن را کنار بگذار و به خدا سوگند، دیگر هرگز بی‌دلیل نمی‌خندی.
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
هوش مصنوعی: باید آنقدر از ناتوانی خود شرمنده شوی که تواضع تو باعث شود تمام انسان‌ها به تو خدمت کنند و از تو پیروی کنند.
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حال ضعیفان جهان خنده کنی
هوش مصنوعی: ای کسی که باعث می‌شوی حسودان و بدخواهان از ریشه‌های خود بیرون بیفتند، تو که به ضعف و ناتوانی دیگران می‌خندی، مراقب باش.
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
هوش مصنوعی: چرا به خودت نگاه نمی‌کنی و از چهره‌ات باخبر نمی‌شوی؟
سخت با زال جهان طرح وفا ریخته‌ای
در شهواری و با خاک درآمیخته‌ای
هوش مصنوعی: تو به سختی با زال، دنیای وفا را بنا کرده‌ای و در میان شهوار، با خاک درهم آمیخته‌ای.
خاک بر فرق ز غربال عمل بیخته‌ای
با جهان این سر و کاری که تو انگیخته‌ای
هوش مصنوعی: تو با اعمال بی‌فایده‌ات، خود را به دردسر انداخته‌ای و با این کارهایت، رابطه‌ات با دنیا را خراب کرده‌ای.
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
هوش مصنوعی: می‌توان گفت که اگر نتوانی مفهوم گفتار ما را درک کنی، پس نمی‌توانی از دنیای مادی و خاکی به عالم معنوی برسی.
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
هوش مصنوعی: هرگاه که بتوانی، به کسی بی‌سبب اتهام نزن و آنچه را که برای خود نمی‌پسندی، بر دیگران هم تحمیل نکن.
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
هوش مصنوعی: اگر بر تعجب بخندی و بی‌مقدمه بخندی، ممکن است نام نیک تو در جهان به گوش‌ها برسد. بنابراین به خودت مسلط باش و در موقعیت‌های ناپسند خنده نکن.
تا ز تلخی چو صدف صبر به دریا نکنی
سینه خویش پر از لؤلؤ لالا نکنی
هوش مصنوعی: اگر در برابر تلخی‌ها و سختی‌های زندگی مانند صدف صبر کنی و تلاش نکنی که به دریا بروی، هرگز نمی‌توانی سینه‌ات را پر از جواهرات با ارزش مثل مروارید کنی.
سر به زانوی غمت چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
هوش مصنوعی: کاش به غم خود کمتر فکر کنی، زیرا که فکر کردن به آن نه تنها تو را نابود می‌کند بلکه نتیجه‌ای هم ندارد. پس بهتر است از این حالت رنج‌آور خارج شوی.
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید این گونه به سر برد در اقلیم وجود
هوش مصنوعی: اگر تمام عمر به دنبال چیزی بوده‌ای که هرگز به دست نیاورده‌ای، باید اینطور پذیرفت که زندگی در دنیای هستی به همین شکل سپری می‌شود.
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
هوش مصنوعی: زمانی که به پایان مرگ نزدیک می‌شوی، مواظب باش که سر خود را از پاهایت جدا نکنی و به آرزوها و حسرت‌های دنیا توجه نکن.
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
هوش مصنوعی: ما به خاطر دوری از خوشبختی و دوست داشتن یکدیگر، به اسارت افتاده‌ایم و همه دوستانم به خاطر دوری از وطن دلتنگ هستند.
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم به چه امید چنین مغروری
هوش مصنوعی: با همه بزرگواری و بخشش شما، من و دیگران مثل طعمه برای مار و موری هستیم که نمی‌دانم به چه دلیلی اینقدر مغرور و متکبر هستید.
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی به ستم ریزی و حاشا نکنی
هوش مصنوعی: تو با مردم هیچ‌گونه مدارا نمی‌کنی و خون بندگان خدا را به ناحق می‌ریزی و به هیچ‌وجه عذرخواهی نمی‌کنی.
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هوش مصنوعی: دوستان و همنشینان تو در خاک سیاه آرام گرفته‌اند و امیدشان به دامن کفن گره خورده است.
هر چه با دست بکِشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کِشته خود را دیدند
هوش مصنوعی: هر چه که کاشته شده، در نهایت همان را برداشت می‌کنند. مانند درختی که میوه‌اش را خود مشاهده می‌کند.
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
هوش مصنوعی: چرا از ظواهر دنیا عبور نمی‌کنی و به عمق معنا نمی‌روی؟ اگر مانند مسیحا به حقیقت دست یابی، چرا در گردونه‌ی زندگی جا نمی‌کنی؟

حاشیه ها

1398/08/31 21:10

کای به بند تن و....---لب در این بادیه-----با جهان این سر وکاری که تو انگیخته ایی-------درست است