گنجور

شمارهٔ ۱۵ - در مدح حضرت امام موسی کاظم(ع)

عشق جانان هر دلی را کو مسخر می‌کند
از نخست او را به خاک ره برابر می‌کند
بعد چندی کز لگدکوب ملامت پاک شد
اندر آن ویرانه دل تعبیر دیگر می‌کند
عشق را نازم که چون بر سنگ گردد جلوه‌گر
از نگاهی سنگ را احمر می‌کند
طرفه اکسیری بود کز تابش انوار خوبش
ذره را خورشید سازد خاک را زر می‌کند
هیچ دانی عشق چه بود یا مراد از عشق چیست
کز صفات وی قلم هر دم سخن سر می‌کند
مظهر عشق و حقیقت موسی جعفر بود
آن که روشن شمع مذهب را چو جعفر می‌کند
آن که هر دم از پی تعظیم در طور شرف
صد چو موسی کلیمش سجده بر در می‌کند
این نه آن موسی بود کز کردگار لم یزل
استماع «لاتخف» از خوف اژدر می‌کند
این همان موسی است کز یک حمله شیر چرخ را
از دم سبابه چون جوزا دو پیکر می‌کند
بر وجود اقدسش سر تابپا چو بنگری
وصف خلق و خلق احمد را مکرر می‌کند
از پی تکمیل اشیاء عزم وی گردد چو جزم
ذره را با یک نظر خورشید انور می‌کند
چون امیرالمومنین اندر سریر معدلت
حکم اندر دعوی باز و کبوتر می‌کند
خشم او چون قهر قهاری فروزان دو نیست
لطف و احسانش حدیث از خلد و کوثر می‌کند
طائفی را کو شود خاک سر کویش مطاف
از شرف کی رو به سوی حج اکبر می‌کند
ذات وی چون ذات حق از بس بود بیرون زو هم
عقل اگر خواند خدایش و هم باور می‌کند
روز اعجاز و کرامت بر رخ باجوج کفر
تیغ لطفش کار صد سد سکندر می‌کند
جنب قربش که محسود رواق جنب است
فرش دروی جبرئیل از شوق شهپر می‌کند
کاظمش نامید ایزد زا نسبب کز فرط حلم
به اشرار خشم کار آب و آذر می‌کند
سر خط امضای او دارد به کف زان رو قضا
در تحکم حکم بر اشیا سراسر می‌کند
با چنین قدرت عجب این است کز امر قدر
درد دردش ساقی دوران به ساغر می‌کند
با تن کاهیده در زندان هارون پلید
دیده از اشک غریبی روز و شب تر می‌کند
با کمال بندگی در زیر زنجیر جفا
سجده‌های شکر بر درگاه داور می‌کند
صحن زندان را ز برق آه آتشبار خویش
چون سپهر نیلگون پرماه و اختر می‌کند
گوئی اندر گوشه غربت ز درد دل هنوز
ناله‌اش گوش ملک را در فلک کر می‌کند
گاه از بیداد هارون جانب ملک حجاز
رو به سوی تربت پاک پیمبر می‌کند
گه بامداد صبا با طفل دلبندش رضا
همچونی قلب پرخون این نواسر می‌کند
کای رضا گویا نداری از دل بابت خبر
کز جدایی وقت مردان خاک بر سر می‌کند
جان بابا هر که در غربت بمیرد از ثواب
یک مسلمانی کفن بهرش میسر می‌کند
من چرا در کندو در زنجیر باید جان دهم
در جهان کی این ستم کافر به کافر می‌کند
گه زیاد حنجر خشک حسین تشنه لب
الامان از خنجر شمر ستمگر می‌کند
گفت شاهدین به شمر بی‌حیا در کربلا
دید چون راسش جدا از ضرب خنجر می‌کند
ترکن ای ظالم گلویم را که تاب تشنگی
هر زمان کام و زبانم پر ز اخگر می‌کند
گر من بی‌کس گنهکارم چرا اندر حریم
از عطش غش عابد تبدار مضطر می‌کند
گوش ده در خیمه‌گاهم تا ببینی چون رباب
ناله و افغان رباب از مرگ اصغر می‌کند
در گذر از کشتن من از کجا چون من کسی
زندگی از بعد مرگ شش برادر می‌کند
تیغ بر حلقم مکش عطشان که قلبم را کباب
داغ عباس جوان تا روز محشر می‌کند
مادر قاسم بود از بهر قاسم نوح‌گر
ام لیلی رود رود از بهر اکبر می‌کند
گر ببیند زینب غمدیده حالم زیر تیغ
بی‌تامل از سر خود دور معجر می‌کند
این چه تاثیر است (صامت) در تو و اشعار تو
هر زمان یک محشری بر پابه دفتر می‌کند

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/11/06 17:02
سید مصطفی سامع

زهر کینه
درون  محبسِ عدو شهی خدا خدا کند 
به دست و  پا وگردنش غلی بود  دعا کند

سیاه چاله ای  شدست مکان زادهِ رسول
عدوِ  دونِ  پستِ بد به او ز حد جفا کند

کجا روا بود ستم کجا چنین جفا شود؟
 شکنجه ها چرا  برآل نیکِ مصطفی کند؟

ز بس  نموده  ذکر رب شهنشهی نیکو نسب
 به تن  ز حلقه های غل شنو که هم نوا کند

بسوخت  قلب  پاک  او ز  زهر  کینه  عدو
چه سوزشی که آتشی به قلب ماسوا کند 

ز هر جهت رسد  صدا  شنو تو سامعا همی
چه شیونی ، چه ماتمی، که عالمی به پا کند

سه شنبه 17-دلو-1402