گنجور

۲۷۹- اهلی خراسانی

از اهل ولایت ترشیز است و در شیرینی اشعار و حلاوت گفتار شکر ریز . همواره قدم در کوی عاشقی داشت و همیشه اندیشه بر ملاقات گلرخان جفا پیشه میگماشت، تا سلطان عشق بر او دست یافته در خراسان از مهر روی فریدون حسین میرزا از پای در افتاد و مجنون آسا موی سر ژولیده گذاشته داو عاشقی داد و در این باب گوید :

که دارد بعد ازین شبهای هجران رو بکوتاهی
موی ژولیده که بر سر من ابتر دارم

آخر آن شاهزاده آن درویش وفا کیش را پیش خویش طلب داشت و مرهم لطفی بر جگر ریشش نهاد میرزا روزی بر باغی نزول فرموده بود سلطان بخت نام غلام سیاهی را بر در باغ گماشت که کسی را در باغ نگذارد و مولانا بر امید دیدار بر در باغ شتافته موکل مذکور از دخولش مانع آمد لاجرم در بدیهه غزلی این دو بیت از آنجاست گفت و کاغذ بر مومی نهاده بر سیبی تعبیه کرده از ممر آب باندرون فرستاد :

بهر جا پا نهی خواهم که گردم خاک راه آنجا
چه خوش بزمی است رنگین مجلس جانان چه سود اما

میرزا بعد از اطلاع آن او را طلب داشته در لطفی برویش گشاد، بعد از انقراض دولت آن دودمان به تبریز آمد، چون در کمانداری صاحب قبضه بود جوانان آنجا او را از دست یکدیگر میربودند آخر از غایت پیری و شکستگی گوشه گیر گشته هم در آنجا رخت زندگی بخانه جاودانی کشید این چند غزل و چند مطلع از اوست :

که فارغ از خود و وارسته از جهان شده ام
رسید جان بلب از محنت فراق مرا
اجل کجاست که مشتاق او بجان شده ام
گرفته دامن من گرد غم ز هر طرفی
اسیر محنت این تیره خاکدان شده ام
چنانکه تشنه بآب زلال مشتاق است
بخاک پای تو مشتاق تر از آن شده ام
مرا ز عشق تو بر دل هزار بار غم است
عجب نباشد اگر بر دلت گران شده ام
تو آفتابی و من در هوات آن گردی
که ذره ذره ز مهرت بر آسمان شده ام
بزلف او نتوان گفت حال دل اهلی
یا پریشان گشته برگ گل در آب افتاده است
رهبرم در وادی غم بخت گمراه منست
یار دلسوزی که دارم شعله آه منست
ای مرا غرقه بخون دیده ی خونبار از تو
سینه مجروح و جگر ریش و دل افگار از تو
گاه تیر تو کشم از دل و گه ناوک آه
آه تا چند کشم اینهمه آزار از تو
همه چون ذره ز خورشید رخت رقص کنان
مانده چون سایه منم در پس دیوار از تو
ذره ذره مگر از مهر تو بر دارم دل
ور نه دل بر نتوان داشت بیکبار از تو
روی بنمای که تا جان دهم از شوق رخت
جان سپردن زمن و منت دیدار از تو
اهلی از خیل سگانش چه شماری خود را
خاک ره شو که کسی را نبود عار از تو
این غزل او هم بسیار عاشقانه واقع شده :
مرا تا جان بود از مهر آن مه بر ندارم دل
که جان دادن بود آسان و دل بر داشتن مشکل
چو آیم جانب کوی تو صد منزل یکی سازم
وگر بیرون روم در هر قدم صدجا کنم منزل
پس از عمری چه باشد گر کنی یاد گرفتاری
که در عمر خود از یاد تو یکساعت نشد غافل
چو آب زندگی گر بگذری بر خاک مشتاقان
همه چون سبزه از مهر تو بردارند سر از گل
مرا گویند مشکلهای عشق از صبر بگشاید
اگر بودی مرا صبری نگشتی کار من مشکل
کسی کاو بر لبم آبی چکاند نیست جز دیده
ز بخت بد شود آنهم بصد خون جگر حاصل
اگر داری سر سودای او از سر گذر اهلی
و گر پیوند او داری نخست از خویشتن بگسل
شمع رخسار تو را آفت جان ساخته اند
جان صد دل شده پروانه آن ساخته اند
سوختم بی تو ندانم که اسیران فراق
با چنین آتش جانسوز چسان ساخته اند
مگو آن شمع قصد سوز جان عاشقان دارد
ندارد هیچ در دل هر چه دارد بر زبان دارد
ذره ذره ماند در کویش دل بیحاصلم
تا نگردم گرد کویش جمع کی گردد دلم

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از اهل ولایت ترشیز است و در شیرینی اشعار و حلاوت گفتار شکر ریز . همواره قدم در کوی عاشقی داشت و همیشه اندیشه بر ملاقات گلرخان جفا پیشه میگماشت، تا سلطان عشق بر او دست یافته در خراسان از مهر روی فریدون حسین میرزا از پای در افتاد و مجنون آسا موی سر ژولیده گذاشته داو عاشقی داد و در این باب گوید :
هوش مصنوعی: این شخص اهل ترشیز است و در شعر و سخن خود شیرینی و دلنشینی خاصی دارد. او همیشه در مسیر عشق قدم می‌زند و در فکر ملاقات با محبوبش است. زمانی که عشق به او دست می‌یابد، در خراسان به خاطر عشق به چهره فریدون حسین میرزا از پای درمی‌آید و مانند مجنون، موی خود را ژولیده می‌گذارد و به عاشقی ادامه می‌دهد.
که دارد بعد ازین شبهای هجران رو بکوتاهی
موی ژولیده که بر سر من ابتر دارم
هوش مصنوعی: پس از این شب‌های دوری و جدایی، به موهای نامرتب و کوتاه شده‌ام که بر سرم باقی مانده است، نگاه می‌کنم.
آخر آن شاهزاده آن درویش وفا کیش را پیش خویش طلب داشت و مرهم لطفی بر جگر ریشش نهاد میرزا روزی بر باغی نزول فرموده بود سلطان بخت نام غلام سیاهی را بر در باغ گماشت که کسی را در باغ نگذارد و مولانا بر امید دیدار بر در باغ شتافته موکل مذکور از دخولش مانع آمد لاجرم در بدیهه غزلی این دو بیت از آنجاست گفت و کاغذ بر مومی نهاده بر سیبی تعبیه کرده از ممر آب باندرون فرستاد :
هوش مصنوعی: در نهایت، آن شاهزاده درویش وفاداری را نزد خود فراخواند و با مهربانی بر درد دلش مرهمی نهاد. روزی میرزا در باغی حضور یافته بود و سلطان بخت، غلام سیاهی را در درب باغ گماشته بود تا کسی وارد باغ نشود. مولانا به امید دیدار، به در باغ رفت، اما نگهبان از ورود او جلوگیری کرد. بنابراین، او در بداهه شعری سرود و دو بیت از آن را گفت و سپس کاغذی را روی موم گذاشته و به سیبی که در آب بود، فرستاد.
بهر جا پا نهی خواهم که گردم خاک راه آنجا
چه خوش بزمی است رنگین مجلس جانان چه سود اما
هوش مصنوعی: هر کجا که قدم بگذاری، من نیز آماده‌ام که به دنبالت بروم. اگرچه مجالس عشق و شادی بسیار زیبا و رنگین هستند، اما چه فایده‌ای دارد اگر در آنجا نباشی؟
میرزا بعد از اطلاع آن او را طلب داشته در لطفی برویش گشاد، بعد از انقراض دولت آن دودمان به تبریز آمد، چون در کمانداری صاحب قبضه بود جوانان آنجا او را از دست یکدیگر میربودند آخر از غایت پیری و شکستگی گوشه گیر گشته هم در آنجا رخت زندگی بخانه جاودانی کشید این چند غزل و چند مطلع از اوست :
هوش مصنوعی: میرزا پس از اینکه از خبرهایی باخبر شد، به دعوت او با مهربانی رویش باز شد. بعد از فروپاشی آن دولت به تبریز آمد. چون در تیراندازی مهارت داشت، جوانان آنجا از او خواستند که به آن‌ها آموزش دهد. اما به خاطر پیرشدن و مصدومیت‌هایش، به گوشه‌ای رفته بود و در نهایت در همان جا زندگی‌اش را به پایان رساند. این چند غزل و چند مطلع به یادگار از او مانده است:
که فارغ از خود و وارسته از جهان شده ام
رسید جان بلب از محنت فراق مرا
هوش مصنوعی: از خود رسته و از دنیا جدا شده‌ام و اکنون جانم از درد و رنج جدایی به شدت آزار می‌بیند.
اجل کجاست که مشتاق او بجان شده ام
گرفته دامن من گرد غم ز هر طرفی
هوش مصنوعی: مرگ کجاست که من به خاطر عشق به او جانم را فدای او کرده‌ام؟ غم به دور من چنگ انداخته و من در محاصره‌اش هستم.
اسیر محنت این تیره خاکدان شده ام
چنانکه تشنه بآب زلال مشتاق است
هوش مصنوعی: من به شدت درگیر سختی‌های این دنیای خاکی هستم، مانند تشنه‌ای که در آرزوی آب زلال و پاک است.
بخاک پای تو مشتاق تر از آن شده ام
مرا ز عشق تو بر دل هزار بار غم است
هوش مصنوعی: به عشق تو آن‌قدر مشتاق و عاشق شده‌ام که حتی اگر هزار بار غم به دل داشته باشم، باز هم نسبت به خاک پای تو بیشتر اشتیاق دارم.
عجب نباشد اگر بر دلت گران شده ام
تو آفتابی و من در هوات آن گردی
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر بر دل تو سنگینی کرده‌ام. تو چون خورشیدی و من در هوای تو مانند گرد و غباری هستم.
که ذره ذره ز مهرت بر آسمان شده ام
بزلف او نتوان گفت حال دل اهلی
هوش مصنوعی: هر لحظه از عشق تو، به گونه‌ای درخشان شده‌ام و به آسمان رسیده‌ام، اما نمی‌توانم درباره‌ی حال و روحیه‌ام به آن زیبایی که در زلف تو است، سخنی بگویم.
یا پریشان گشته برگ گل در آب افتاده است
رهبرم در وادی غم بخت گمراه منست
هوش مصنوعی: اینگونه به نظر می‌رسد که برگ‌های گل در آب پراکنده و آشفته‌اند و رهبر من در دنیای درد و غم گرفتار شده است، در حالی که سرنوشت من راهی نادرست را طی می‌کند.
یار دلسوزی که دارم شعله آه منست
ای مرا غرقه بخون دیده ی خونبار از تو
هوش مصنوعی: دوست مهربانی که دارم، آتش اشک من است. ای کسی که من را در اشک‌های غم‌بارم غرق کرده‌ای، از تو می‌خواهم.
سینه مجروح و جگر ریش و دل افگار از تو
گاه تیر تو کشم از دل و گه ناوک آه
هوش مصنوعی: دل شکسته و جان آزار و غم فراوان ناشی از توست. گاهی تیر محبت تو را از دل حس می‌کنم و گاهی هم با تنهایی و اندوه نفرین می‌زنم.
آه تا چند کشم اینهمه آزار از تو
همه چون ذره ز خورشید رخت رقص کنان
هوش مصنوعی: ای کاش این همه رنج و عذابی که از تو می‌کشم، تمام شود؛ مثل ذراتی که از نور خورشید می‌رقصند و به زندگی امید می‌دهند.
مانده چون سایه منم در پس دیوار از تو
ذره ذره مگر از مهر تو بر دارم دل
هوش مصنوعی: چون سایه‌ای در پشت دیوار مانده‌ام، از تو هماندازه‌ای کوچک اگر از محبت تو به دل برسانم.
ور نه دل بر نتوان داشت بیکبار از تو
روی بنمای که تا جان دهم از شوق رخت
هوش مصنوعی: اگر بخواهی قلبی را به دست آوری، کافی است یک بار به من نشان دهی. آن‌گاه با شوقی که از دیدنت دارم، جانم را فدای تو می‌کنم.
جان سپردن زمن و منت دیدار از تو
اهلی از خیل سگانش چه شماری خود را
هوش مصنوعی: از من جان فدای تو می‌شود و انتظار دیدارت را دارم، اما تو از میان افرادی که به تو وفادار هستند، خودت را چه اندازه می‌شماری؟
خاک ره شو که کسی را نبود عار از تو
این غزل او هم بسیار عاشقانه واقع شده :
هوش مصنوعی: به خاک تبدیل شو و humble باش، زیرا هیچ‌کس از تو شرمنده نیست. این شعر نیز از عشق و احساسات عمیق سخن می‌گوید.
مرا تا جان بود از مهر آن مه بر ندارم دل
که جان دادن بود آسان و دل بر داشتن مشکل
هوش مصنوعی: تا زمانی که زنده‌ام، از عشق و محبت آن ماه زیبا دل نمی‌کَنم. زیرا آسان است که جان را فدای عشق کنم، اما دل را نگه‌داشتن کار دشواری است.
چو آیم جانب کوی تو صد منزل یکی سازم
وگر بیرون روم در هر قدم صدجا کنم منزل
هوش مصنوعی: هرگاه به کوی تو بیایم، به گونه‌ای است که در هر یک از صد منزل یکی می‌سازم و اگر هم از آنجا بیرون بروم، در هر قدم به نوعی منزلت را تجربه می‌کنم.
پس از عمری چه باشد گر کنی یاد گرفتاری
که در عمر خود از یاد تو یکساعت نشد غافل
هوش مصنوعی: پس از سال‌ها چه اهمیتی دارد اگر به یاد مصیبت کسی بیفتی که در تمام عمرت، حتی یک ساعت هم او را فراموش نکردی؟
چو آب زندگی گر بگذری بر خاک مشتاقان
همه چون سبزه از مهر تو بردارند سر از گل
هوش مصنوعی: اگر آب زندگی به روی خاک عاشقان بریزد، همه به مانند سبزه‌ها از محبت تو سر از خاک برخواهند آورد.
مرا گویند مشکلهای عشق از صبر بگشاید
اگر بودی مرا صبری نگشتی کار من مشکل
هوش مصنوعی: می‌گویند که صبر در عشق می‌تواند مشکل‌ها را حل کند، اما اگر صبر داشتی، من هم دچار این مشکلات نمی‌شدم.
کسی کاو بر لبم آبی چکاند نیست جز دیده
ز بخت بد شود آنهم بصد خون جگر حاصل
هوش مصنوعی: هیچ‌کس جز اشک‌های من در اینجا نیست که بر لبانم جاری می‌شود و این نشان از شانس بد من است، و این اشک‌ها فقط با درد و رنجی که در دل دارم به وجود آمده‌اند.
اگر داری سر سودای او از سر گذر اهلی
و گر پیوند او داری نخست از خویشتن بگسل
هوش مصنوعی: اگر به عشق او دلبسته‌ای، باید از علاقه‌مندی‌ها و وابستگی‌های خودت دست بکشی و خود را از آنچه که به تو مربوط است جدا کنی.
شمع رخسار تو را آفت جان ساخته اند
جان صد دل شده پروانه آن ساخته اند
هوش مصنوعی: صورت زیبا و دل‌فریب تو همچون شمعی است که جان‌ها را می‌سوزاند. دل من مانند پروانه‌ای است که به خاطر جذبه‌ات چنان پرتاب شده و دچار اشتیاق گردیده که صدها دل را به خود جذب کرده است.
سوختم بی تو ندانم که اسیران فراق
با چنین آتش جانسوز چسان ساخته اند
هوش مصنوعی: بدون تو سوخته‌ام و نمی‌دانم چگونه آن کسانی که به خاطر دوری معشوقشان اسیر شده‌اند، با این آتش سوزان زندگی کرده‌اند.
مگو آن شمع قصد سوز جان عاشقان دارد
ندارد هیچ در دل هر چه دارد بر زبان دارد
هوش مصنوعی: نگو که آن شمع می‌خواهد جان عاشقان را بسوزاند، زیرا در دلش هیچ چنین نیتی ندارد و هرچه در دل دارد، فقط به زبان می‌آورد.
ذره ذره ماند در کویش دل بیحاصلم
تا نگردم گرد کویش جمع کی گردد دلم
هوش مصنوعی: دل بی‌نصیب من هر لحظه در کوی تو باقی مانده است تا زمانی که به دور تو بچرخم، آیا دلم کامل می‌شود؟