گنجور

۲۷۳- مولانا لسانی

در اصل شیرازی است اما اکثر اوقات در بغداد و دارالسلطنه تبریز بسر میبرد . شاعری متین و نکته دان و شیرین بود اشعار او شتر گربه واقع شده، چه یک غزل او که تمام خوب باشد کم است، اما آنچه خوبست بسیار بسیار خوب واقع شده من با او بسیار صحبت داشته ام و شعر هم، با هم خوانده ایم و شعری چند که شاگرد او شریف مشهور ساخته موسوم بسهو اللسان از روی ستم ظریفی است از اکثر آن شعرها او را خبری نسیت و دیگر غیر از شاعری بسیار فقیر و درویش نهاد بود، وفات او در تبریز واقع شد در شهور سنه احدی و اربعین و تسعمایه و در سرخاب مدفون است.این غزل و چند بیت از اشعار اوست :

نه در راه وفایش دست و پایی میتوانم زد
تو کاز سوز محبت بی نصیبی چاره ی خودکن
که من پروانه ام خود را بجایی میتوانم زد
بدستی عاشق از سنگ ملامت خانه میسازد
بدستی تا زغم بر سر زند ویرانه می سازد
میان زهد و رندی عالمی دارم نمیدانم
این سلطنت بملک سلیمان برابر است
بیداریی که زلف تو نبود برابرم
نه آرزوی تو از دل بدر توان کردن
نه از پی تو توان آمدن ز بیم رقیب
نه بی تو رو بدیار دگر توان کردن
بیا که گریه من آنقدر زمین نگذاشت
که از فراق تو خاکی بسر توان کردن
چنین که عاشق روی توام ز جور رقیب
کی از جمال تو قطع نظر توان کردن
لسانی از پی وصلت اگر زیاده رود
متاع زندگیش مختصر توان کردن
امروز پریشان تر از آنم که توان گفت
وز داغ جدایی نه چنانم که توان گفت
حالی من دل خسته بشکلی نگرانم
اما نه بشکلی نگرانم که توان گفت
بیداد گری پنجه فرو برده بخونم
نگرفته حریفی رگ جانم که توان گفت
زخمی نرسیده است بجانم که توان زیست
شوقی نگرفته است عنانم که توان گفت
خون میچکد از داغ نهانم چو لسانی
چه ناز و فتنه که در نخل فتنه بار تو نیست
گرم بجور و جفا می کشی نمی رنجم
که مست نازی و اینها به اختیار تو نیست
از کجا میآید آن گلبرگ خندان از کجا
از کجا چشم و چراغ دردمندان از کجا
طور من بد آرزو بیحد بتان مشکل پسند
من کجا سودای این مشکل پسندان از کجا
بدل دردی کاز آن شیرین شمایل داشتم گفتم
گذشتم از سر خود هر چه در دل داشتم گفتم
خدا بدست من آن طره ی دو تا نگذاشت
غریب سلسله ای داشتم، خدا نگذاشت
خوش آنزمان که من از شوق بوسه می مردم
بدان رسید که رحمی کند، حیا نگذاشت
صراحی اشک گلرنگ از خروش چنگ می بارد
ز ابر دست ساقی آب آتش رنگ می بارد
گرفتم با دل چون شیشه راه عشق و رسوایی
چه، دانستم که در راه ملامت سنگ می بارد
یکدم از عشق تو بیغم نتوانیم نشست
بی غم عشق تو یکدم نتوانیم نشست
چیست دانی غرض از عشق، نشستن با هم
پس غرض چیست که با هم نتوانیم نشست؟
غیر خوبان جهان مردم عالم هیچند
۲۷۲- مولانا اهلی شیرازی: در سلک شعرای کرام و فضلای عظام، انتظام داشت و فقر و مسکنت و قلت اختلاط او با اهل دنیا مشهور تر از آنست که احتیاج بنوشتن داشته باشد شعر میگفت و از اکثر سالکان مسالک سخنوری بوفور مهارت در فن شعر امتیاز تمام داشت و در علم قافیه و عروض و معما کامل بود و در جمیع اصناف سخن شعر میگفت، مثنوی هم میفرموده هم ذو بحرین و هم تجنیس که عقل در او متحیر است و قصیده ی مصنوع خواجه سلمان را باسم میر علیشیر تتبع کرده و چند صنعت بر او زیاده کرده امیر علیشیر انصاف داده که بسیار به از قصیده ی خواجه سلمان گفته . در غزل نیز اشعار عاشقانه بسیار دارد از آن جمله چند بیت در سلک تحریر درآمد :۲۷۴- مولانا حیرتی: مشهور است که مروی است اما خود میگوید که از تونم از شعرای مشهور است در همه باب شعر گفته اما در منقبت بسیار کوشیده در اوایل جوانی بسیار بی قید و لاابالی بوده و اکثر به هجو مردم زبان میگشود و اهاجی که میان او و وحیدی قمی واقع شده مشهور است از غایت رکاکت ایراد آن ننمود این چند بیت از جمله ابیات اوست :

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در اصل شیرازی است اما اکثر اوقات در بغداد و دارالسلطنه تبریز بسر میبرد . شاعری متین و نکته دان و شیرین بود اشعار او شتر گربه واقع شده، چه یک غزل او که تمام خوب باشد کم است، اما آنچه خوبست بسیار بسیار خوب واقع شده من با او بسیار صحبت داشته ام و شعر هم، با هم خوانده ایم و شعری چند که شاگرد او شریف مشهور ساخته موسوم بسهو اللسان از روی ستم ظریفی است از اکثر آن شعرها او را خبری نسیت و دیگر غیر از شاعری بسیار فقیر و درویش نهاد بود، وفات او در تبریز واقع شد در شهور سنه احدی و اربعین و تسعمایه و در سرخاب مدفون است.این غزل و چند بیت از اشعار اوست :
هوش مصنوعی: او در اصل اهل شیراز است، اما بیشتر وقتش را در بغداد و تبریز می‌گذراند. شاعری با وقار، دقیق و دلنشین بود. اشعار او گاهی جالب و گاهی هم کم‌یاب بود؛ به طوری که یافتن یک غزل تمام‌عیار از او دشوار است، اما آنچه که خوب است، واقعاً عالی است. من با او زیاد صحبت کرده‌ام و شعرهایش را خوانده‌ایم. چند شعر که یکی از شاگردانش با نام "سهو اللسان" ساخته، به نوعی نشان‌دهنده ظرافت‌های شعر اوست. او به جز شاعر بودن، آدمی بسیار فقیر و درویش‌مسلک بود. در تبریز درگذشت و در سرخاب به خاک سپرده شد. شعرهای او نیز شامل یک غزل و چند بیت است.
نه در راه وفایش دست و پایی میتوانم زد
تو کاز سوز محبت بی نصیبی چاره ی خودکن
هوش مصنوعی: در مسیر عشق او نمی‌توانم فعالیتی داشته باشم، تو هم که از آتش محبت بی‌نصیب هستی، باید خودت به فکر چاره‌ای باشی.
که من پروانه ام خود را بجایی میتوانم زد
بدستی عاشق از سنگ ملامت خانه میسازد
هوش مصنوعی: من مانند پروانه‌ای هستم که می‌توانم با عشق و شوق به هر جا پرواز کنم، حتی اگر دیگران با سنگ‌های ملامت به من حمله کنند، همچنان می‌توانم محبتی بسازم.
بدستی تا زغم بر سر زند ویرانه می سازد
میان زهد و رندی عالمی دارم نمیدانم
هوش مصنوعی: مَن در دل خود حسرتی دارم که گاه می‌تواند ویرانی به همراه داشته باشد. بین زندگی زاهدانه و زندگی رندانه، حال و روزی دارم که خودم هم نمی‌دانم کدام یک برتر است.
این سلطنت بملک سلیمان برابر است
بیداریی که زلف تو نبود برابرم
هوش مصنوعی: این شعر به تصویر کشیدن زیبایی و شگفتی عشق است. در آن بیان شده که سلطنت و قدرت سلیمان، در مقایسه با بیداری و شعف ناشی از زیبایی و حضور کسی که محبوب است، ارزش چندانی ندارد. به عبارت دیگر، احساس عاشقانه و جذابیت محبوب، به مراتب از هرگونه مقام و ثروت برتر و ارزشمندتر است.
نه آرزوی تو از دل بدر توان کردن
نه از پی تو توان آمدن ز بیم رقیب
هوش مصنوعی: نه می‌توانم آرزوی تو را فراموش کنم و نه به خاطر ترس از رقیب می‌توانم به دنبالت بیفتم.
نه بی تو رو بدیار دگر توان کردن
بیا که گریه من آنقدر زمین نگذاشت
هوش مصنوعی: بدون تو نمی‌توانم به جای دیگری بروم، بیا که اشک‌های من آنقدر زمین را غرق کرده که...
که از فراق تو خاکی بسر توان کردن
چنین که عاشق روی توام ز جور رقیب
هوش مصنوعی: من به خاطر جدایی تو می‌توانم این گونه زندگی کنم که عاشق چهره تو هستم و از ستم رقیب رنج می‌برم.
کی از جمال تو قطع نظر توان کردن
لسانی از پی وصلت اگر زیاده رود
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توانم از زیبایی تو چشم‌پوشی کنم، چرا که هرگز نمی‌توانم زبانم را از پی وصال تو بازدارم، حتی اگر زمان بیشتری بگذرد.
متاع زندگیش مختصر توان کردن
امروز پریشان تر از آنم که توان گفت
هوش مصنوعی: زندگی‌اش را مختصر کرده و امروز در حالت پریشانی به سر می‌برد که حتی نمی‌تواند احساساتش را بیان کند.
وز داغ جدایی نه چنانم که توان گفت
حالی من دل خسته بشکلی نگرانم
هوش مصنوعی: از درد جدایی به گونه‌ای هستم که نمی‌توان وضعیت خود را توضیح داد. قلبم خسته است و به شکلی نگران به سر می‌برم.
اما نه بشکلی نگرانم که توان گفت
بیداد گری پنجه فرو برده بخونم
هوش مصنوعی: اما نگران نیستم به شکلی که بخواهم بگویم ظلم و ستم دستانش را در خون من فرو برده است.
نگرفته حریفی رگ جانم که توان گفت
زخمی نرسیده است بجانم که توان زیست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نیست که به عمق جانم پی ببرد و بگوید که زخمی به روح من نرسیده، وگرنه زندگی برایم ممکن نمی‌شود.
شوقی نگرفته است عنانم که توان گفت
خون میچکد از داغ نهانم چو لسانی
هوش مصنوعی: علاقه و شوقی در من وجود دارد که نمی‌توانم کنترلش کنم. احساس می‌کنم که از داغی درونم خون می‌چکد و این درد را نمی‌توانم بیان کنم.
چه ناز و فتنه که در نخل فتنه بار تو نیست
گرم بجور و جفا می کشی نمی رنجم
هوش مصنوعی: چه زیبایی و جذابیتی در وجود تو هست که درخت خرما هم نمی‌تواند این‌قدر میوه دهد! تو به‌گونه‌ای رفتار می‌کنی که با تمام تنگ‌دلی‌ها و بی‌مهری‌هایت، من نمی‌توانم از تو دلگیر شوم.
که مست نازی و اینها به اختیار تو نیست
از کجا میآید آن گلبرگ خندان از کجا
هوش مصنوعی: تو زیبایی و فریبایی که همه چیز در تو خلاصه شده، اما این حالت شگفت‌انگیز و شاداب تو به دلخواه خودت نیست. این خوشحالی و لطافت از کجا نشأت می‌گیرد؟
از کجا چشم و چراغ دردمندان از کجا
طور من بد آرزو بیحد بتان مشکل پسند
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم درد دل دردمندان را ببینم؟ و از کجا می‌توانم آرزوی خود را که همچون کوهی بزرگ و غیرقابل دستیابی است، برآورده کنم؟ بتان زیبا و مشکل‌پسند، چگونه می‌توانند آرزوهایم را برآورده سازند؟
من کجا سودای این مشکل پسندان از کجا
بدل دردی کاز آن شیرین شمایل داشتم گفتم
هوش مصنوعی: من از کجا آرزوی کسانی که مشکل‌پسندند را داشته‌ام، و از کجا دلی پر از دردی که از زیبایی‌های شما آمده است، داشتم.
گذشتم از سر خود هر چه در دل داشتم گفتم
خدا بدست من آن طره ی دو تا نگذاشت
هوش مصنوعی: از همه آنچه در دل داشتم گذشتم و هر آنچه که می‌خواستم را بیان کردم، اما خداوند آن موهای دو طرف را به من نداد تا به دست بیاورم.
غریب سلسله ای داشتم، خدا نگذاشت
خوش آنزمان که من از شوق بوسه می مردم
هوش مصنوعی: من یک عشق دور و غریب داشتم، اما خدا نخواست که در زمانی که به خاطر عشقش از شوق می‌مردم، به وصالش برسم.
بدان رسید که رحمی کند، حیا نگذاشت
صراحی اشک گلرنگ از خروش چنگ می بارد
هوش مصنوعی: بدان که در دل او رحمتی وجود دارد، و شرم و حیا مانع از آن شد که اشک‌های رنگین از چهره‌اش سرازیر شود. صدای چنگ مثل باران می‌بارد و به دل‌ها نفوذ می‌کند.
ز ابر دست ساقی آب آتش رنگ می بارد
گرفتم با دل چون شیشه راه عشق و رسوایی
هوش مصنوعی: از آسمان، آب رنگین مانند آتش می‌بارد و من با دل شفاف و لطیف مانند شیشه، در جستجوی عشق و رسوایی قدم برمی‌دارم.
چه، دانستم که در راه ملامت سنگ می بارد
یکدم از عشق تو بیغم نتوانیم نشست
هوش مصنوعی: می‌دانم که در مسیر ملامت و سرزنش، مشکلات و دشواری‌ها مانند باران بر سرمان آوار می‌شود. اما با این حال، نمی‌توانیم حتی لحظه‌ای از عشق تو غافل شویم و بی‌غم بمانیم.
بی غم عشق تو یکدم نتوانیم نشست
چیست دانی غرض از عشق، نشستن با هم
هوش مصنوعی: بدون عشق تو، حتی برای یک لحظه هم نمی‌توانیم آرام بگیریم. آیا می‌دانستی هدف از عشق، در کنار هم بودن و لذت بردن از لحظات مشترک است؟
پس غرض چیست که با هم نتوانیم نشست؟
غیر خوبان جهان مردم عالم هیچند
هوش مصنوعی: غرض و هدف چه می‌تواند باشد که نتوانیم در کنار هم قرار بگیریم؟ غیر از افراد خوب و نیکوکار، دیگر انسان‌ها در دنیا هیچ اهمیتی ندارند.