بخش ۵۷ - بیتابی جمشید در فراق خورشید
چمن بی گل، فلک بی ماه میدید
بدن بی جان، جهان بی شاه میدید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
فتاده ساغر مِیْ دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان
عنادل نوحهگر بر حال ایشان
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحشالله
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرنگ او در جوی جویان
صبا بی وصل او در باغ میجَست
چنار از غصه میزد دست بر دست
میان باغ میگردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه مییافت
عیان بر کوه چون خورشید میتافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چُست
به شب خورشید را در کوه میجُست
سر کوه از هوایش گرم میشد
دل سنگ از سرشکش نرم میشد
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایهبان کرده ز بالش
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خَورده
ز اشکش چشمهها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز میگفت
که چون یار منی بی یار و بی جفت
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو ماندهای تنها درین قصر
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچون دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو میشوی گهگه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری
وگر افتد مجال آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز از آن مسکین رسنها
کمند افکن بر آن دیوار، بَرشو
شکافی جو بدان غم خانه درشو
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان میکند سنگین
همی گفت ای به چشمم روشنایی
به چشمم درنمیآیی کجایی
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندهست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمیبینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب میراند
به زاری این غزل بر کوه می خواند:
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوهسرا
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چمن بی گل، فلک بی ماه میدید
بدن بی جان، جهان بی شاه میدید
هوش مصنوعی: چمن بدون گل و آسمان بدون ماه را میدید، مانند بدن بدون جان و جهان بدون پادشاه.
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
هوش مصنوعی: به خاطر بیپشتیبانی و تنهایی، یار زخمخورده و غمگین است و در دلش، نای و نی به غم زندگی میوزد، گویی باد این اندوه را در دستش گرفته است.
فتاده ساغر مِیْ دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
هوش مصنوعی: جام شراب دل شکسته، همچون ظرفی در میان خون قرار گرفته است.
میان بزمگه گلها پریشان
عنادل نوحهگر بر حال ایشان
هوش مصنوعی: در میان مهمانی و جشن گلها، پرندهای غمگین دارد از حال آنها شکایت میکند و نوحه میسازد.
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحشالله
هوش مصنوعی: پرندگان باغ با ناله و گریه، وحشهای دشت را در نوشتهای از خداوند ترسیم کردند.
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرنگ او در جوی جویان
هوش مصنوعی: باد نرم به عطر او در باغ میوزد، گلی همرنگ او در جوی آب در حال جریان است.
صبا بی وصل او در باغ میجَست
چنار از غصه میزد دست بر دست
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی در باغ دنبال معشوق میگشت و درخت چنار از شدت غم بر روی دستش میکوبید.
میان باغ میگردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
هوش مصنوعی: جمشید در باغ قدم میزند، همانطور که ذرهای در نور خورشید در حال چرخش است.
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
هوش مصنوعی: یک فرد بیگانه و دیوانه به دلیل عشق، راهی کوه را در پیش گرفت و از خود و دنیای خود فاصله گرفت.
پی خورشید چون بر کوه مییافت
عیان بر کوه چون خورشید میتافت
هوش مصنوعی: چون پی خورشید به بالای کوه میرفت، نورش بر روی کوه مانند نور خورشید نمایان میشد.
چو کوه اندر کمر دامن زده چُست
به شب خورشید را در کوه میجُست
هوش مصنوعی: مانند کوهی که با قدرت و استحکام به کمر خود دامن زده، در شب به دنبال نور خورشید در دل کوه میگردد.
سر کوه از هوایش گرم میشد
دل سنگ از سرشکش نرم میشد
هوش مصنوعی: در بالای کوه، هوای گرم باعث میشد که دل سنگی هم از باران نرم و لطیف شود.
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
هوش مصنوعی: گاهی مانند پلنگی هستی که غمهایش را تسکین میدهد و گاهی مانند اژدهایی هستی که در کنار یارش زندگی میکند.
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
هوش مصنوعی: گاهی با دلربایی ببر مواجه میشوی و گاهی هم با نیرنگ و حیلههای مار دست و پنجه نرم میکنی.
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
هوش مصنوعی: گاهی زلف او مانند حلقهای به دور شانهها میافتد و گاهی هم شیرهایی که خسته شدهاند، در آغوش او آرام میگیرند.
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایهبان کرده ز بالش
هوش مصنوعی: در کنار پلنگان، بالشی از بالهای عقابان وجود دارد که سایهای روی آن انداخته است.
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
هوش مصنوعی: در دشت، نسیم ملایمی میوزد که با آن هماهنگ است، و در کوه، صدایی به گوش میرسد که همنوا با طبیعت است.
ز آهش کوه را دل تاب خَورده
ز اشکش چشمهها پر آب کرده
هوش مصنوعی: از گریه و ناله او، کوه ها در دلشان احساس سنگینی می کنند و از اشک او، چشمهها پر از آب شدهاند.
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
هوش مصنوعی: در آن لحظه که خورشید به قله کوه رسید، جمشید بر فراز کوه رفت.
به خورشید جهان افروز میگفت
که چون یار منی بی یار و بی جفت
هوش مصنوعی: به خورشید گفت که تو روشنیبخش جهان هستی، اما من در غیاب یار و جفت خود چگونه میتوانم زندگی کنم؟
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو ماندهای تنها درین قصر
هوش مصنوعی: در این زمان، تو به خاطر عشق من در این قصر تنها ماندهای.
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
هوش مصنوعی: عشق واقعی باعث میشود که تو هر شب به خاطر اشکهایی که از چهرهات میریزد، مانند گلهای سرخی که در آفتاب میدرخشند، پر از درد و اندوه باشی.
چو اشک از مهر همچون دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
هوش مصنوعی: چشمانت برای عشقت مانند چشمان کسی است که از درد میبارد؛ گاهی شاداب و سرخ و گاهی پژمرده و زرد میشوی.
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
هوش مصنوعی: تو به مانند کوهی هستی که به خاطر داشتن گنج و زر در درون سنگش، به سوی آنجا میروی.
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو میشوی گهگه نهفته
هوش مصنوعی: هر دو هفته یک بار، مانند ماه کامل، در دل خود تازه میمانی و در هر لحظه از زندگیات، رازهایی را در خود پنهان میکنی.
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری
هوش مصنوعی: اگر به قصر او بروی و از آن سکوت و آرامش برخوردار شوی، اگر به تو کمک کنند، در آن صورت موفق خواهی شد.
وگر افتد مجال آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
هوش مصنوعی: اگر فرصتی دست دهد و در آنجا حاضر شود، از من به آن دختر زیبا که دو هفته است در دل دارم، سخن بگوید.
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز از آن مسکین رسنها
هوش مصنوعی: اگر رفتن به بالا برایت دشوار است، از آن شخص نیازمند، بندی بساز تا کمکت کند.
کمند افکن بر آن دیوار، بَرشو
شکافی جو بدان غم خانه درشو
هوش مصنوعی: توری بر آن دیوار بینداز، تا آن را بشکافی و به خاطر آن غم، در ورودی خانه را باز کن.
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
هوش مصنوعی: بگو که او غریبهای است که در این دنیا پر از درد و سرگردانی، دچار مشکلات و بیپناهی شده است.
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
هوش مصنوعی: از زندگی پرچالش و تلخ به ستوه آمدهام و از ناامیدیام تا مرز جان دادن نزدیک شدهام.
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
هوش مصنوعی: زمانی که دوران جوانی مانند ماهی که پشت ابر پنهان شده، تاریک و ناپیدا میشود، زندگی نیز در آن زمان سخت و نامعلوم میگردد.
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان میکند سنگین
هوش مصنوعی: کوه به حالتی شبیه فرهاد بینوا درآمده است و به جای کوه، جانش سنگین و در فشار است.
همی گفت ای به چشمم روشنایی
به چشمم درنمیآیی کجایی
هوش مصنوعی: او میگوید: ای روشنایی چشمم، چرا نمیآیی و در چشمانم ظاهر نمیشوی؟ کجایی؟
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
هوش مصنوعی: او میگفت ای زیبای خوشبو، مانند شکر در ظرفی تنگ و همچون یاقوتی که در دل سنگ نشسته است.
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
هوش مصنوعی: تو همچون شمعی هستی که نور میتابانی، اما دیگران به دور تو میچرخند و در سایهی تاریکت قرار میگیرند.
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
هوش مصنوعی: جان و روح من از دسترفت و تنها کسی که در ذهنم باقی مانده، خیال توست.
ز دل یک قطره خون ماندهست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
هوش مصنوعی: از دل تنها یک قطره خون باقیمانده و دردی از بدن بهخاطر وزش باد سرد باقیست.
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
هوش مصنوعی: در دل شبهای تنهایی و دوری، با درد و سوزی که دارم میسوزم و روزها را با اشکهای چشمانم پر میکنم.
چو آن در را نمیبینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
هوش مصنوعی: وقتی نمیتوانم در را ببینم، راهی پیدا میکنم که از سنگ و آهک چیزی بسازم که به من کمک کند.
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
هوش مصنوعی: به وسیله اشکهایم او را به شدت غرق میکنم و اگر بخواهم، با سنگینی غم و اندوهم او را ویران میسازم.
سرشک از چشمها چون آب میراند
به زاری این غزل بر کوه می خواند:
هوش مصنوعی: چشمها مانند باران اشک میریزند و با دلتنگی به خاطر این غزل، آن را با صدای بلند بر فراز کوهها میخوانند.