بخش ۴۸ - باز گفتن خورشید از احوال جمشید به کتایون
گل زرد افق را دور بی باک
چو زین گلزار سبز افکند بر خاک
برآمد تیره ابری ژاله بارید
به کوهستان مغرب لاله بارید
پری رخ رند بود و لا ابالی
ملک را مست دید و جای خالی
کتایون را به نزد خویش بنشاند
حدیث جم به گوش او فروخواند
شب تاریک روشن کرد خورشید
یکایک بر کتایون حال جمشید
کتایون گفت ای من خاک پایت
شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت
درین شک نیست کاین بازارگان مرد
جوانی خوبروی است و جوانمرد
به شهر خویش گفتی شهریار است
به گوهر نیز گفتی تاجدار است
من اول روز دانستم که این مرد
نهان در سینه دارد گنجی از درد
بدانستم که او بیمار عشق است
زر افشانی و زاری کار عشق است
کسی اندر جهان نشنید باری
که شخصی بیغرض کرده ست کاری
از آن خورشید زر بر خاک ریزد
که از خاک بدخشان لعل خیزد
از آن دهقان درخت خار کارد
که گلبرگِ تری خارش برآرد
از آن ابر آبِ رو ریزد به دریا
که آب او شود لؤلوی لالا
به امیدی دهد زاهد می از دست
که در فردوس ازین بهتر میی هست
ندانم چون برآید نقش این کار
تو قیصرزادهای، او بار سالار
اگر او گوهر از تو بیش دارد
ولیکن گوهری درویش دارد
اگر خواهی که گردد با تو او جفت
ترا باید ضرورت با پدر گفت
کجا قیصر فرود آرد بدان سر
که بازاری بود داماد قیصر!
ورت در سر هوای عشقبازیست
تو پنداری که کار عشق بازی است؟
بباید ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن
سری و سروری از سر نهادن
چو زلف خویش سر بر باد دادن
تو دخت قیصری، ای جان مادر
مکن در دختری خود را بد اختر
چو گل بودی همیشه پاک دامن
هوایت کرد خواهد چاک دامن
تو درج گوهری سر ناگشوده
درو دُرّ ثمین کس نابسوده
که دارند از پی تاج کیانش
میفکن در کف بازاریانش
چو بشنید این سخن شمع جهانتاب
برآشفت و بدو گفت از سرِ تاب
مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر
تو از سوز منی ای دایه غافل
ترا دامن همی سوزد مرا دل
هوای دل مرا بیمار کرده ست
هوای دل چنین بسیار کرده ست
برو دیگر مگو بازاری است او
که از سودای من با زاری است او
چو بازرگان ملک جمشید باشد
سزد گر مشتری خورشید باشد
که خاقان زاده است او من ز قیصر
گر از من نیست مهتر نیست کهتر
مرا گر دوست داری یار من باش
مکن کاری دگر در کار من باش
اشارت کرد گلبرگ طری را
که در حلقه در آرد مشتری را
درآمد جم چو سرو رفته از دست
زمین بوسید و دور از شاه بنشست
به یکباره شد آن مه محو جمشید
چه مه در وقت پیوستن به خورشید
میان باغ حوضی بود مرمر
که میبرد آبْ روی حوض کوثر
در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب
به دستان مطربان استاده بر پای
یکی ناهید و دیگر بلبل آوای
نشاط انگیز شهناز دلاویز
شکر با ارغنون ساز و شکر ریز
ترا سرسبز باد ای سرو آزاد
چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد
تو گوئی سخت چون پولاد چینم
که غم بگداخت جان آهنینم
گهی رفتم در آب و گه در آتش
چو آیینه ز شوق روی مهوش
دل از فولاد کردم روی از روی
نشینم با تو اکنون روی در روی
ببستم بر تو خود را چون میان من
زهی لطف ار بدان در میدهی تن
بدان امید گشتم خاک پایت
که باشد بر سرم همواره جایت
از آن از دیده گوهر میفشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم
اگر بر هم زنی چون زلف کارم
سر از پای تو هرگز برندارم
به شب چون شمع میسوزم برایت
همی میرم به روز اندر هوایت
چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سودای تو دارم حلقه در گوش
چو قمری هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوهسرا
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
گل زرد افق را دور بی باک
چو زین گلزار سبز افکند بر خاک
هوش مصنوعی: گل زرد که در افق مشاهده میشود، به صورت بیپروا و آزاد در این گلزار سبز بر زمین افتاده است.
برآمد تیره ابری ژاله بارید
به کوهستان مغرب لاله بارید
هوش مصنوعی: ابرهای تیرهای رخ نمودند و باران میبارند، در کوهستان غرب، لالهها در حال شکوفا شدن هستند.
پری رخ رند بود و لا ابالی
ملک را مست دید و جای خالی
هوش مصنوعی: دختری زیبا و بیخیال، وقتی به تماشای موقعیت فرمانروایی رسید، متوجه حالتی نشئه و سرخوشی در او شد و جایی برای خود دید.
کتایون را به نزد خویش بنشاند
حدیث جم به گوش او فروخواند
هوش مصنوعی: کتایون را به نزد خود نشاند و داستان جم را در گوش او خواند.
شب تاریک روشن کرد خورشید
یکایک بر کتایون حال جمشید
هوش مصنوعی: در شب تاریک، خورشید به صورت تدریجی، روشنایی را برای کتایون و حالت جمشید به ارمغان آورد.
کتایون گفت ای من خاک پایت
شنیدم هرچه گفتی، چیست رایت
هوش مصنوعی: کتایون گفت: ای من، تمام وجودم را به پای تو میافشام و هرچه که گفتی را شنیدم. حالا بفرما، نشانهات چیست؟
درین شک نیست کاین بازارگان مرد
جوانی خوبروی است و جوانمرد
هوش مصنوعی: این تردیدی نیست که این تاجر فردی جوان، با صورت زیبا و فضل و کرامت است.
به شهر خویش گفتی شهریار است
به گوهر نیز گفتی تاجدار است
هوش مصنوعی: به مردم شهر خود گفتی که او پادشاه است و در مورد زیباییاش نیز گفتی که مانند تاجی باارزش است.
من اول روز دانستم که این مرد
نهان در سینه دارد گنجی از درد
هوش مصنوعی: من در ابتدای روز متوجه شدم که این مرد در دل خود راز و دردی عمیق دارد.
بدانستم که او بیمار عشق است
زر افشانی و زاری کار عشق است
هوش مصنوعی: متوجه شدم که او به گرایش عاشقانه مبتلا است و در این راه، خرج کردن و گریه کردن جزو امور طبیعی عشق به شمار میآید.
کسی اندر جهان نشنید باری
که شخصی بیغرض کرده ست کاری
هوش مصنوعی: هیچ کس در این دنیا نشنیده است که فردی بدون هیچ انگیزهای و تنها از روی خیرخواهی، کاری انجام داده باشد.
از آن خورشید زر بر خاک ریزد
که از خاک بدخشان لعل خیزد
هوش مصنوعی: خورشید طلایی بر زمین میافشاند، همانگونه که از خاک بدخشان سنگهای قیمتی به دست میآید.
از آن دهقان درخت خار کارد
که گلبرگِ تری خارش برآرد
هوش مصنوعی: یک کشاورز با چاقوی خود درخت خاری را میبرد که ممکن است برگهای تازهای از آن رشد کند.
از آن ابر آبِ رو ریزد به دریا
که آب او شود لؤلوی لالا
هوش مصنوعی: از آن ابر، آب خود را به دریا میریزد و این آب، باعث میشود که دریا به زیبایی و درخشندگی لؤلوی لالا تبدیل شود.
به امیدی دهد زاهد می از دست
که در فردوس ازین بهتر میی هست
هوش مصنوعی: زاهد برایت میریزد به امید اینکه در بهشت شرابی بهتر از این وجود دارد.
ندانم چون برآید نقش این کار
تو قیصرزادهای، او بار سالار
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه میتوانم این کار تو را توجیه کنم، تو که فرزند یک امپراتور هستی و او هم بار مسئولیت را به دوش دارد.
اگر او گوهر از تو بیش دارد
ولیکن گوهری درویش دارد
هوش مصنوعی: اگر او از تو چیزهای باارزشی بیشتری دارد، اما درویش هم به نوعی ارزش و گوهر خاصی دارد.
اگر خواهی که گردد با تو او جفت
ترا باید ضرورت با پدر گفت
هوش مصنوعی: اگر میخواهی با او به توافق برسی و رابطه خوبی داشته باشی، باید ابتدا با پدرش صحبت کنی و نظر او را در نظر بگیری.
کجا قیصر فرود آرد بدان سر
که بازاری بود داماد قیصر!
هوش مصنوعی: کجا ممکن است که شاهی به آن منطقه بیاید که در آنجا بازار و خرید و فروش رونق دارد و از آن سو، دامادی برای شاه وجود دارد؟
ورت در سر هوای عشقبازیست
تو پنداری که کار عشق بازی است؟
هوش مصنوعی: در دل تو آرزوی عشق و محبت وجود دارد، اما گمان میکنی که این احساسات تنها بازی و سرگرمی هستند؟
بباید ترک ننگ و نام کردن
صباح عمر بر خود شام کردن
هوش مصنوعی: انسان باید از کارهای زشت و ناپسند فاصله بگیرد و زندگی خود را به گونهای بسازد که ارزشمند و پرمعنا باشد. در واقع، زمان عمر خود را باید به درستی سپری کند و به جای پرداختن به مسائلی که بیفایدهاند، به کارهای نیکو و مفید بپردازد.
سری و سروری از سر نهادن
چو زلف خویش سر بر باد دادن
هوش مصنوعی: اگر به مقام و قدرت دست یابی باید از آن به راحتی بگذری، مانند اینکه که موهای خود را در باد رها کنی.
تو دخت قیصری، ای جان مادر
مکن در دختری خود را بد اختر
هوش مصنوعی: تو دختر امپراتور هستی، ای جان، مادر جان! در مورد دخترت بدگمانی نداشته باش.
چو گل بودی همیشه پاک دامن
هوایت کرد خواهد چاک دامن
هوش مصنوعی: اگر همیشه مانند گلی پاک و بیگناه باشی، هوای تو را خواهد داشت و به تو توجه خواهد کرد.
تو درج گوهری سر ناگشوده
درو دُرّ ثمین کس نابسوده
هوش مصنوعی: تو مانند جواهری هستی که درون خود لایهای پنهان دارد و هیچ کس هنوز نتوانسته به عمق ارزش و زیباییات پی ببرد.
که دارند از پی تاج کیانش
میفکن در کف بازاریانش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که افرادی که به دنبال قدرت و مقام هستند، به راحتی به دست مردم عادی میافتند و در دسترسی آنها قرار میگیرند. به عبارتی، کسانی که در جستجوی تاج و احتراماند، ممکن است در معرض بیاحترامی یا بیتوجهی قرار بگیرند.
چو بشنید این سخن شمع جهانتاب
برآشفت و بدو گفت از سرِ تاب
هوش مصنوعی: وقتی شمع روشنی بخش این سخن را شنید، به شدت ناراحت شد و به او گفت که از ابتدا اینگونه نباید باشد.
مرا برخاست دود از سر چو مجمر
تو دامن بر سر دودم مگستر
هوش مصنوعی: دود از سر من برخاست مثل دودی که از مجمر بلند میشود، تو دامن خود را بر سر من نیاویزید.
تو از سوز منی ای دایه غافل
ترا دامن همی سوزد مرا دل
هوش مصنوعی: ای پرستار غافل، تو خود آتش من هستی، در حالی که دامنات نیز از این آتش میسوزد و دل من در آتش عشق تو میسوزد.
هوای دل مرا بیمار کرده ست
هوای دل چنین بسیار کرده ست
هوش مصنوعی: دل من به خاطر احساسات و آرزوهایش به شدت دلتنگ شده و این وضعیت دلتنگی، خیلی زیاد و آزاردهنده شده است.
برو دیگر مگو بازاری است او
که از سودای من با زاری است او
هوش مصنوعی: برو و دیگر نگو که او در بازار هست، زیرا او به خاطر عشق و آرزوی من در حال رنج و زحمت است.
چو بازرگان ملک جمشید باشد
سزد گر مشتری خورشید باشد
هوش مصنوعی: اگر بازرگانی از زمین پادشاهی جمشید باشد، انتظار میرود که مشتری او هم از ویژگیهای آفتاب برخوردار باشد.
که خاقان زاده است او من ز قیصر
گر از من نیست مهتر نیست کهتر
هوش مصنوعی: او از خاندان سلطنتی است و من زاده قیصر هستم؛ اگر از من بالاتر نیست، حداقل از من پایینتر هم نیست.
مرا گر دوست داری یار من باش
مکن کاری دگر در کار من باش
هوش مصنوعی: اگر مرا دوست داری، به عنوان یار من باش و هیچ کار دیگری در زندگی من نکن.
اشارت کرد گلبرگ طری را
که در حلقه در آرد مشتری را
هوش مصنوعی: گلبرگ لطیفی به مشتری اشاره کرد و از او خواست که به درون حلقه بیاید.
درآمد جم چو سرو رفته از دست
زمین بوسید و دور از شاه بنشست
هوش مصنوعی: جم، که نماد پادشاهی و عظمت است، مانند درخت سروی که از خاک ریشهاش جدا شده، به آسمان صعود کرده و به احترامش زمین را بوسید و سپس دور از شاه با آرامش نشسته است.
به یکباره شد آن مه محو جمشید
چه مه در وقت پیوستن به خورشید
هوش مصنوعی: ناگهان آن ماه که در زیبایی مانند جمشید بود، در زمان نزدیک شدن به خورشید ناپدید شد.
میان باغ حوضی بود مرمر
که میبرد آبْ روی حوض کوثر
هوش مصنوعی: در وسط باغ حوضی ساخته شده از سنگ مرمر وجود داشت که آب را به سمت حوضی بهشتی هدایت میکرد.
در آب روشنش تابنده مهتاب
ز ماهی تا به مه پیدا در آن آب
هوش مصنوعی: در آب زلال و شفاف، نور ماه در حال درخشیدن است، که تصویر آن ماهی تا ماه را در آن آب نمایان میکند.
به دستان مطربان استاده بر پای
یکی ناهید و دیگر بلبل آوای
هوش مصنوعی: در اینجا تصویر زیبایی از یک عروسی یا جشن آمده است که دستان نوازندگان در حال نواختن موسیقی است. در این میان یکی از عروسها با زیوری زیبا و شاداب مانند ناهید (الهه زیبایی و عشق در اساطیر) در بین جمعیت درخشان است و دیگری مانند بلبل، با صدای شیرینش فضای جشن را پر میکند. این تصویر نشاندهندهی شادی و نشاط در مراسم است.
نشاط انگیز شهناز دلاویز
شکر با ارغنون ساز و شکر ریز
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف زیبایی و جذابیت دخترکی به نام شهناز میپردازد که با نشاط و شادابی خود، دلها را شاد میکند. او مانند شکر شیرین و خوشمزه است که با صدای ساز، حس شوق و شادی را در افراد ایجاد میکند.
ترا سرسبز باد ای سرو آزاد
چو گل دایم رخت سرخ و دلت شاد
هوش مصنوعی: ای سرو آزاد، باد تو را همیشه سرسبز نگه دارد. همچون گل، همواره لباس قرمز بر تن داشته باشی و دلت کاملاً شاد باشد.
تو گوئی سخت چون پولاد چینم
که غم بگداخت جان آهنینم
هوش مصنوعی: گویا من به قدری محکم و استوار هستم که میتوانم غم را به سادگی از وجودم دور کنم، همچون آهنی که در برابر گرما مقاوم است.
گهی رفتم در آب و گه در آتش
چو آیینه ز شوق روی مهوش
هوش مصنوعی: گاهی به عمق آب میروم و گاهی در آتش. مانند آینهای هستم که از شوق دیدن چهره محبوبم در حال تغییر و تحول است.
دل از فولاد کردم روی از روی
نشینم با تو اکنون روی در روی
هوش مصنوعی: دل خود را چون فولاد محکم کردم و حالا با تو رو در رو نشستهام.
ببستم بر تو خود را چون میان من
زهی لطف ار بدان در میدهی تن
هوش مصنوعی: خودم را به تو بستهام، مانند بینهایتی که در وجود من است. اگر لطفی داری و به من میبخشی، جانم به تو تعلق دارد.
بدان امید گشتم خاک پایت
که باشد بر سرم همواره جایت
هوش مصنوعی: من به خاطر امید تو به خاک پای تو تبدیل شدم که همیشه جایگاه تو در قلب من باقی بماند.
از آن از دیده گوهر میفشانم
که همچون اشک بر چشمت نشانم
هوش مصنوعی: من از دیدگانم برای تو جواهر میریزیم، زیرا میخواهم اشکهایم را بر چشمانت نشان دهم.
اگر بر هم زنی چون زلف کارم
سر از پای تو هرگز برندارم
هوش مصنوعی: اگر به عشق تو بپردازم، حتا اگر زلفهایت را هم به هم بریزی، هیچگاه از عشق تو دست نخواهم کشید.
به شب چون شمع میسوزم برایت
همی میرم به روز اندر هوایت
هوش مصنوعی: در شب مانند شمع میسوزم و برای تو از درد و غم میمیرم، اما در روز فقط به یاد تو زندگی میکنم.
چو زلفت تا سر من هست بر دوش
ز سودای تو دارم حلقه در گوش
هوش مصنوعی: وقتی موهای تو تا سر من افتاده، بر دوش من به خاطر عشق تو حلقهای در گوش دارم.
چو قمری هست تا سر بر تن من
بود طوق تو اندر گردن من
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو بر گردن من هستی، مانند قمری میگردم و سرم را به نشانه عشق و وفاداری بر تنم میفشردم.