گنجور

بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را

پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریایی است این اسب
نبُرّد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه تنها و تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت
ولیکن سایه‌ای بر کارش انداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته‌ام زار
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
غلام این قصه پیش شاه می‌گفت
شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت
همی رفت از پی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب وثاق ما بیارای
غریب و خسته‌ای و رهگذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری»
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع بر مه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی در افتاد
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش درفتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش را زر و گوهر فِشاندند
به خسرو جان شیرین برفشاندند
حکایت کرد شاه از بحر و از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشک‌ و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت می‌پالود ساقی
شفق در صبح می‌پیمود ساقی
به روی جم دو هفته باده خَوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا می‌آمد از شهر
همه بانگ درا می‌آمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چون دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود آمد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
چو چین حلقه‌های زلف دلدار
چو مشکین رشته‌های غمزه یار
به هر سو نافه‌های چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را
«سر و سالار خیل عاشقان را
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تا آنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزی‌ات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم زآمد شد تیغ تو ساکن
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گوش از حدیث چین گهرچین
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
به دل گفت این جوان گویی سروشست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
نمی‌دانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش به خلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی سازد اندر خورد این شاه
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذره‌ای چون ذره آرام
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برایش در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پردهٔ دل بار یابی
به دشواری برآید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش نُه کرسی از زر
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
به خادم گفت:« من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان‌سرایش بار دادند
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی درکشیده
مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم
بپرسیدش که چونی از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
چو بشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
که این چشمست کان رخسار دیده‌ست
که این گوش است کاوازش شنیده‌ست
بدین لب خاک کویش بوسه داده‌ست
بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته
ملک را گفت من می‌دارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید
سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
در آن مینو زده خرگاه مینا
به خرگاه اندرون خورشیید عذرا
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوه‌سرا

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
هوش مصنوعی: پری به او گفت: «اینجا مرز سرزمین روم است و تمامی راه‌ها به کشور و سرزمین آباد می‌رسند.»
حقیقت دان که دریایی است این اسب
نبُرّد راه خشکی هرگز این اسب
هوش مصنوعی: بدان که حقیقت مانند دریایی است که این اسب قادر به گذر از خشکی نیست.
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
هوش مصنوعی: برای پیمودن این مسیر، باید با تلاش و کوشش پیش بروی، مگر اینکه کارها طبق آرزوی تو انجام شوند.
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
هوش مصنوعی: شاهزاده از اسب بزرگ و قوی خود پیاده شد و به سمت راه رفت.
چو مه تنها و تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
هوش مصنوعی: در فضای دل، گرمای مهر و روشنایی ماه واحد است، و او همزمان در یک جا دو تجربه متفاوت را به همراه دارد.
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
هوش مصنوعی: وجود گرانقدر او نه به گرمی روزهای زندگی وابسته است و نه به سردی آن.
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
هوش مصنوعی: کف پای او از درد و زحمت راه رفتن به شدت ضعیف و آسیب‌دیده شده و مانند کفی که در آب خیس شده باشد، به درد آمده است.
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
هوش مصنوعی: مانند گلی که بر زمین افتاده و چهره‌اش درهم رفته است، لباسش پاره شده و پاهایش پر از خار است.
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
هوش مصنوعی: پس از اینکه شب تاریک به پایان رسید، صبحی روشن فرا رسید و فردی تنها به سمت شهری راهی شد.
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
هوش مصنوعی: انسانی ناتوان و بیچاره به دلیل بی‌رحمی‌های زمانه در حال آواره شدن و سرگردانی در شهری است.
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
هوش مصنوعی: یک خادمی بود به نام خاص حاجب که همیشه در خدمت شاه بود و به او نزدیک بود.
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
هوش مصنوعی: در مسیر دیدن او، فرشته‌ای را می‌بینم که مانند دربان، لباس تیره‌ای بر تن دارد و سرش را پایین انداخته است.
در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت
ولیکن سایه‌ای بر کارش انداخت
هوش مصنوعی: در آن تاریکی، به صورت موقتی توانست چیزی را تشخیص دهد، اما سایه‌ای بر کار او افتاد.
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته‌ام زار
هوش مصنوعی: او به نزد نگهبان رفت و گفت: ای دوست، من تنها و خسته و سردرگم هستم و حالتی زار و نزار دارم.
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوید امشب مرحبایی
هوش مصنوعی: در این شهر هیچ آشنایی ندارم که به من بگوید امشب خوش آمدی.
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
هوش مصنوعی: حاجب از او سوال کرد: «تو از کجا آمده‌ای که رنگ و بوی آشنایی با خود داری؟»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
هوش مصنوعی: ملک گفت: «من برای تجارت به چین سفر کردم، اما در مسیر مورد سرقت قرار گرفتم و همه چیزم را گرفتند.»
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
هوش مصنوعی: وقتی حاجب این داستان را شنید، در دلش گفت: «این جوان در ظاهر و رفتار»
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
هوش مصنوعی: به چشم ما، نور خورشید همواره درخشان و تابناک به نظر می‌رسد، افسوس که شاه جمشید دیگر وجود ندارد!
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
هوش مصنوعی: در آن شرایط سخت و دردناک، جوانی با حالتی اندوهگین شروع به گریه کرد. رفیقش از او پرسید: «چرا اینقدر ناراحتی و می‌گریی؟»
غلام این قصه پیش شاه می‌گفت
شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت
هوش مصنوعی: یک بنده این داستان را برای پادشاه نقل می‌کرد، و پادشاه به شنیدن آن گوش می‌داد و افسوس می‌خورد.
همی رفت از پی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
هوش مصنوعی: او در پی درخواست‌ها و سخنانی که از سوی دربان مطرح می‌شد، به راهی می‌رفت که به کاروانسرا می‌رسید.
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب وثاق ما بیارای
هوش مصنوعی: فرمانده خاصی به نگهبان گفت: لطفاً امشب ارتباط ما را زیبا و مرتب کن.
غریب و خسته‌ای و رهگذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری»
هوش مصنوعی: تو در تنهایی و خستگی، مثل مسافری هستی که هیچ دوستی در کنار ندارد و هیچ مکانی برای استراحت نداری.
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
هوش مصنوعی: پادشاه را در خانه خود قرار داد و کارهای نیکو را در جای خود انجام داد.
چو نور شمع بر مه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
هوش مصنوعی: زمانی که نور شمع بر ماه تابید، یعقوب توانست غریب خود را بشناسد.
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی در افتاد
هوش مصنوعی: وقتی که نگاه او به آن چهره زیبا افتاد، ناخواسته آهی کشید و فریادی از دلش برخاست.
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
هوش مصنوعی: از اندوهی که او ایجاد کرد، جن‌ها نیز غمگین شدند و خبرش به گوش نگهبان لشکر چین رسید.
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
هوش مصنوعی: در تاریکی شب، اقبال خوب را در چهره شاه مشاهده کردند و همچنین ماه را که در آسمان نمایان بود.
سران چین به پایش درفتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
هوش مصنوعی: سران چین به نشانه احترام و ارادت به او، به پایش افتادند و تمام دست و پای او را با بوسه‌های خود نوازش کردند.
نثارش را زر و گوهر فِشاندند
به خسرو جان شیرین برفشاندند
هوش مصنوعی: به او هدایای گرانبها و ارزشمندی تقدیم کردند و جان شیرینش را بر فراز برف‌ها نثار کردند.
حکایت کرد شاه از بحر و از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشک‌ و از تر
هوش مصنوعی: شاه داستانی از دریا گفت و هیچ اشاره‌ای به خشکی و رطوبت نکرد.
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
هوش مصنوعی: صدای شادمانی و خوش‌گذرانى را به گوش می‌رسانند و شادی را در زندگی زینت بخشیدند.
زر و یاقوت می‌پالود ساقی
شفق در صبح می‌پیمود ساقی
هوش مصنوعی: ساقی در صبح زود، گلابی و زیبا، با دقت و هنر، جواهرات و سنگ‌های قیمتی را می‌تراشد و به زیبایی می‌نوشد.
به روی جم دو هفته باده خَوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
هوش مصنوعی: در مدت دو هفته، جم به نوشیدن سِرکی مشغول شد و در هفتۀ بعدی، راهی برای بسیج و آماده‌سازی پیدا کردند.
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
هوش مصنوعی: روح آن کاروان از کشوری به کشور دیگر سفر کرد و در نهایت به پایتخت قیصر رسید.
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
هوش مصنوعی: خبر رسید که کاروانی در حال آمدن است، اما هیچ نشانه‌ای از مقصد آن موجود نیست.
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
هوش مصنوعی: صدای زنگ و ناله‌ای که از دور و از فاصله‌ای به اندازه یک یا دو فرسنگ به گوش رومیان می‌رسید، نشان‌دهنده‌ی درد و غم بزرگی بود.
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
هوش مصنوعی: از بالای بام و برج، نگاه به زیبایی‌ها و جذابیت‌های چهره‌های دلربا مانند ستاره‌هاست.
نفیر مرحبا می‌آمد از شهر
همه بانگ درا می‌آمد از شهر
هوش مصنوعی: صدای خوش‌آمدگویی از شهر به گوش می‌رسید و صدای زنگ در نیز از جای دیگری در شهر می‌آمد.
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم
هوش مصنوعی: از صبح تا شب، به طور مداوم، گهگاه اسبی با رنگ خاکستری و زمانی دیگر با رنگ سیاهرنگ می‌رفت.
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
هوش مصنوعی: در حال حاضر، در دشت‌ها و بیابان‌ها، از چادرها و جاهای مسکونی، هیچ نشانه‌ای دیده نمی‌شود.
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
هوش مصنوعی: ملک جمشید مانند خورشید درخشان و تابان به سرعت از میان گرد و غبار راه می‌گذشت.
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
هوش مصنوعی: در دنیای زیبایی و تجمل، بوی خوش چوب صندل و عود و بخت و اقبال و شانس، همه در حضور پادشاهی بزرگ و با شکوه جمع شده‌اند.
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
هوش مصنوعی: سران چین به طور مداوم در پی شاه هستند و صد و پنجاه غلام ترک او را همراهی می‌کنند.
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چون دو پیکر
هوش مصنوعی: کمرهای زینت‌داده و زیبا شدهٔ غلامان سمن، به گونه‌ای است که مانند دو موجود جداگانه به نظر می‌رسند.
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
هوش مصنوعی: شاه جمشید به شهری وارد شد، مانند ماه چهارده که در آسمان درخشان است.
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
هوش مصنوعی: چین‌ها کلاهی را بر سر تاجران گذاشته‌اند و آن را به دوش خود انداخته‌اند.
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
هوش مصنوعی: زن و مرد در آنجا گیج و حیرت‌زده شده‌اند و از دست همدیگر ناتوان هستند، در حالی که دل‌ها را از یکدیگر گرفته‌اند.
به فیروزی فرود آمد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
هوش مصنوعی: او با خوشحالی و موفقیت به خانه رسید و بار و مسؤولیت‌های خود را در دلش گذاشت.
چو چین حلقه‌های زلف دلدار
چو مشکین رشته‌های غمزه یار
هوش مصنوعی: وقتی زلف‌های محبوب مانند حلقه‌های چین خورده و زیبا هستند، به یاد می‌آورم که چگونه رشته‌های سیاه مو، یادآور ناز و جذابیت اوست.
به هر سو نافه‌های چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
هوش مصنوعی: به هر طرف، گل‌های زیبا و خوشبو شکفتند و در هر سمت، بازارها و فروشگاه‌هایی برپا کردند.
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
هوش مصنوعی: مثل این است که خورشید در بالای سر خسرو چین قرار گرفته است و مردم به دور او جمع شده‌اند، مانند ستاره‌های پروین که دور یک نقطه روشن گرد آمده‌اند.
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
هوش مصنوعی: به لب و دندان خود مانند جواهرات زیبا و باارزش می‌نگرد؛ یعنی آن‌ها را گران‌بها و با عظمت می‌داند و بر زیبایی آن‌ها تاکید دارد.
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
هوش مصنوعی: در یک لحظه، گرد آن خورشید زیبا هزاران ستاره درخشان نمایان شدند.
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
هوش مصنوعی: مانند زلف سیاه و تابدارش که به شکل حلقه‌هایی در آمده، هزاران نفر به دور او جذب شده‌اند و دل بسته او هستند.
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هوش مصنوعی: در بازار احساسات و دل‌های غمگین، افراد مختلف از هر طرف به یکدیگر خواهند پیوست و در کنار هم قرار خواهند گرفت.
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
هوش مصنوعی: هر کسی که به او رسیدی، باید با دل و جان به او محبت کنی و رابطه‌ات را قوی کنی.
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه قیصر
هوش مصنوعی: خبرهای مربوط به پادشاهی جمشید را به طور کامل به شاه قیصر منتقل کردند.
طلب فرمود میر کاروان را
«سر و سالار خیل عاشقان را
هوش مصنوعی: از سرپرست کاروان خواسته شد که رهبری و رهبری عاشقان را بر عهده بگیرد.
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تا آنچه داری با خود آری»
هوش مصنوعی: نگاهی به داشته‌های خود بکن و ببین که از چه چیزهایی برخورداری، تا بتوانی بهترین‌ها را با خودت همراه کنی.
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
هوش مصنوعی: زیبایی با خود چندین کالا داشت، از جمله عطر خوش مشکی و عنبر، یاقوت و پارچه‌های نفیس.
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
هوش مصنوعی: چند خدمتکار را با خود برد و به عنوان هدیه نزد قیصر برد.
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
هوش مصنوعی: سلطانی که تاج قیصر را مشاهده کرد، به احترام بساط سلطنتی دست به بوسه برد.
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
هوش مصنوعی: او برایت دعا کرد که عمرت همواره و پایدار باشد، مانند خورشید که از اوج قدرت و عظمتش درخشان و تابناک می‌تابد.
همه به روزی و پیروزی‌ات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
هوش مصنوعی: همه چیز در زندگی‌ات به خوبی و موفقیت باشد. امیدوارم که همیشه درخشان باشی، لباس‌های زیبایی بپوشی و قلبی شاد داشته باشی.
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم زآمد شد تیغ تو ساکن
هوش مصنوعی: در سایه عدالت تو، جهان در آرامش و امنیت است. شمشیر تو به آرامی در نیام قرار دارد و آماده کار نمی‌شود.
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو، قیصر را دید و سخنان شیرین او را شنید، به رسم‌ها و آداب او توجه کرد.
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
هوش مصنوعی: وی ملک جمشید را فراخواند و پس از آنکه سروش (فرشته) به او عزت و سربلندی بخشید، او را بر تخت نشاند.
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گوش از حدیث چین گهرچین
هوش مصنوعی: وقتی قیصر از حکایت چین پرسید، توجه خود را به داستان‌های چین معطوف کرد و به دقت به شنیدن آنها نشست.
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
هوش مصنوعی: وقتی که حال کسی تغییر کند و به او خطاب کنی، او پاسخ درستی به تو نخواهد داد.
به دل گفت این جوان گویی سروشست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
هوش مصنوعی: این جوان به نظر می‌رسد که پیامی از آسمان دارد. از سر تا پا پر از عقل و دانش است.
نمی‌دانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم ریشه‌اش از کجاست، اما می‌دانم که به عظمت و شکوه پادشاهی بستگی دارد.
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
هوش مصنوعی: این جوانمرد خود تاجر نیست، زیرا افرادی که جوانمرد هستند، کمتر پیدا می‌شوند.
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
هوش مصنوعی: از مرد تاجر باید انتظار حیا و شرافت نداشت، زیرا این ویژگی‌ها در او به ندرت یافت می‌شود.
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
هوش مصنوعی: در گذشته، وقتی که جشن و مهمانی دربار قیصر برپا بود، او از حاضران خواست که اجازه دهند تا سخنانی بگوید.
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش به خلعتها بیاراست
هوش مصنوعی: زمین را بوسید و قیصر از همه عذرها خواست، همان‌طور که طاووس خود را با زینت‌ها آراسته است.
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی سازد اندر خورد این شاه
هوش مصنوعی: به نگهبان گفت تا در نزدیکی درب، جایی برای استراحت و نشستن این شاه آماده کند.
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
هوش مصنوعی: پادشاه به سمت بندگی خود بازگشت و از سرزمین مصر به خانه غم و اندوه رفت.
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذره‌ای چون ذره آرام
هوش مصنوعی: ملک، که تا به حال به خاطر زیبایی‌هایش شاداب و خوشحال بوده، اکنون حتی به اندازه‌ای کوچک نیز از شوق خورشید احساس خوشحالی نمی‌کند.
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
هوش مصنوعی: یک شب خسرو نزد مهراب شکایت کرد که دیگر تحمل دوری از عشقش را ندارد و نمی‌تواند بیشتر از این تحمل کند.
برایش در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
هوش مصنوعی: برای او در این جهان جست‌وجو کن، چون دریا لب دارد، پس به دنبال آن برو.
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
هوش مصنوعی: یک شخص ضعیف و تشنه پس از سفر دشوار در بیابان، به کنار آب حیوانات رسیده است.
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
هوش مصنوعی: در دل آشفتگی و اندوهی عمیق وجود دارد، در حالی که جگر درد و رنج طاقت‌فرسا را تجربه می‌کند. چگونه ممکن است انسان بتواند این همه سختی را تحمل کند در حالی که به آب (منبع زندگی) دسترسی دارد؟
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
هوش مصنوعی: باید مثل باد به گلزار برسی و در آنجا لحظه‌ای مشغول کار شوی.
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پردهٔ دل بار یابی
هوش مصنوعی: اگر نتوانی بویی از آن باغ دل‌انگیز بگیری، در عمق دل خود احساس‌های زیبا را نخواهی یافت.
به دشواری برآید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
هوش مصنوعی: برای رسیدن به چیزهای ارزشمند، باید سختی‌های زیادی را تحمل کرد؛ همان‌طور که استخراج طلا از سنگ نیاز به تلاش و زحمت دارد.
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
هوش مصنوعی: اگر راه او را پیدا کنم، می‌توانم آخرین خاک پایش را نیز ببوسم.
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
هوش مصنوعی: وقتی مهراب این حرف را شنید، از جا برخاست و خواست از گنجینه فرمانروا کالای چینی بگیرد.
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
هوش مصنوعی: او زیبایی و شکوه زیادی داشت و از هر چیز ارزشمندی بهره‌ای برده بود.
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
هوش مصنوعی: چند جوان را با خود به همراه آورد و به سمت مشکوی آن ماه حرکت کرد.
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش نُه کرسی از زر
هوش مصنوعی: اساسی با دیدگاه خوب و خوش به گردونه‌ی زندگی نگاه کرده و در برابر دروازه‌اش، نُه صندلی از طلا قرار داده است.
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
هوش مصنوعی: خادمان بر تخت‌ها نشسته‌اند، درونِ این محل حوری‌ها و بیرونش فرشتگان حضور دارند.
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
هوش مصنوعی: مهراب از آن‌ها آشنایی پیدا کرد و به آن‌ها سلام کرد و گفت خوش آمدید.
به خادم گفت:« من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
هوش مصنوعی: به خادم گفت: «من مهراب هستم، غلامی هستم قدیمی درگاه شاه.»
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
هوش مصنوعی: اگر در زمان مناسب فرصتی داشته باشی، از من درخواست کن تا بتونی خاک روی پای آن حضرت را به زمین ببوسی.
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
هوش مصنوعی: مردی که با صدا و سخن خود مانند لالایی نوازشگر است، توانست پیامی را به گوش ماه برساند، همان‌طور که لولوی نوازشگر صحبت می‌کند.
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان‌سرایش بار دادند
هوش مصنوعی: او با یک اشاره نشان داد که راهش را باز کنند و در آن باغ، سرایش را پر بار کردند.
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
هوش مصنوعی: وقتی مهتاب از درگاه وارد شد، سپهری را دید که کاملاً از ستاره‌ها و ماه پر شده بود.
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
هوش مصنوعی: درود بر کسی که در بهشت حوری‌ای را دید که چشمانش مانند نور درخشان است.
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی درکشیده
هوش مصنوعی: به تماشاگاهی آسمانی دست یافته و میزبانی با شکوه و مجلل ارائه شده است.
مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
هوش مصنوعی: پرده‌های زیبا و تزئین‌شده همانند چرخ سبز، در درون خورشید پر نور و درخشان نشسته‌اند.
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی از باغ امید برخاست و پرده از چهره‌ی خورشید برداشت.
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
هوش مصنوعی: شب پرده‌ای را از چهره صبح کنار زد و گل صد برگ را از درون غنچه نمایان کرد.
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
هوش مصنوعی: او مانند گل سنبل خود را بر روی بالشتک ارغوانی گذاشته است و قدش مثل شمشاد راست و بلند است، همچون ماهی که بر آن بالشتک قرار دارد.
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
هوش مصنوعی: لب‌های سرخ و زیبا او مانند نگین خاتم باارزش است و دهانش نیز به اندازه‌ای خوش‌نماست که به حلقه انگشتری شباهت دارد.
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
هوش مصنوعی: آتش را به وسیله‌ی تسلط بر آب روشن کرده‌اند و از شدت مستی، نور چشمانش در خواب رفته است.
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هوش مصنوعی: عذر او مانند آفتاب، شب را روشن کرد و داستانش مانند قفل لعل، در را به روی دل گشود.
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
هوش مصنوعی: هزاران شاخه و برگ از درختان به خاطر او به باد رفته‌اند، مانند موهایی که پشت سر او رها شده است.
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هوش مصنوعی: چشم‌های زیبا و با کمان ابروانش، همه‌جا را تحت تأثیر قرار داده و هر بار که به او نگاه می‌کنم، گویی دوباره این زیبایی را با شدت بیشتری تجربه می‌کنم.
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
هوش مصنوعی: هزار دل در پنهانی در کنار لبش نهفته، و هزار جان نیز به آرامی در زیر آب غبغبش روان است.
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
هوش مصنوعی: دو پستان او همچون دو میوه نارنجی در دو باغ می‌درخشند و دو چهره‌اش مانند دو شمع در فضای تاریک می‌تابند.
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و لطافت چیزهایی اشاره شده است. به نحوی که در وسط آن، اشیای نقره‌ای و زیبا وجود دارد، و در اطراف آن، مانند کوه، موهای بلندی مشهود است که به صورت آویزان در آمده‌اند. این تصویر نشان‌دهنده ترکیبی از زیبایی و عظمت است.
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
هوش مصنوعی: بین کارهای پیچیده و دشوار خسرو، دل او در آنجا هیچ و پوچ است.
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
هوش مصنوعی: وقتی مهراب، روشنایی صورت او را دید، همچون باد به سمت او آمد و خاک را بوسید.
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم
هوش مصنوعی: خورشید به او نگاه کرد و از شرم رنگش سرخ شد و چشمانش به خاطر این دیدار گرم و درخشان گشت.
بپرسیدش که چونی از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی
هوش مصنوعی: از او پرسیدند که حالت چطور است و از کجا آمده‌ای که این‌قدر آشنا و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسی.
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
هوش مصنوعی: مهراب به او پاسخ داد که ای جم، من به عنوان یک غلام برای تو هستم.
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
هوش مصنوعی: از روی هدفم با اراده به این درگاه خوش‌یمن نزدیک شدم، درحالی‌که در بسته است و من این مسیر را طی کردم.
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
هوش مصنوعی: بسیاری از چیزها مانند باد بهاری به ارمغان آمده‌اند، از جمله پارچه‌های ابریشمی و مشک‌های خوشبو.
چو بشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
هوش مصنوعی: وقتی او این حرف را شنید، به خوبی او را شناخت و با مهربانی و بخشندگی به او احترام گذاشت.
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب
هوش مصنوعی: چین از مهراب حال او را می‌پرسید و مهراب نیز داستان‌هایی از هر موضوعی برای او روایت می‌کرد.
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
هوش مصنوعی: از هر نوع کالا و محصولی که در چین وجود داشت، او خواست و آورد. در نتیجه، برای او مهرابی که به آرزوها و خواسته‌هایش برسد، به ارمغان آورد.
که حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم
هوش مصنوعی: اینقدر حال و احوال خوب و دلنشینی دارم که اگر بخواهی می‌توانم فردا هم مانند امروز این احساس را برایت بیاورم.
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
هوش مصنوعی: زمین را بوسید و با دلی پر از امید از هم جدا شد، گویی که ماه از جلوی خورشید کنار رفته باشد.
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
هوش مصنوعی: چون باد به برج ماه چینی رفت، داستان‌ها و خاطرات را یکی یکی به جم نقل کرد.
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
هوش مصنوعی: ملک جمشید در پای خود تاج و سر را به زمین انداخت، هنگامی که دید که به زیور و جواهرات چشم دوخته است.
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
هوش مصنوعی: پس از ستایش و شکرگذاری، او را بوسید و لبش را بر سرش گذاشت و در نهایت خود را به پای او انداخت.
که این چشمست کان رخسار دیده‌ست
که این گوش است کاوازش شنیده‌ست
هوش مصنوعی: این چشم من، زیبایی چهره‌ات را دیده است و این گوش من، صدای تو را شنیده است.
بدین لب خاک کویش بوسه داده‌ست
بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست
هوش مصنوعی: به خاطر عشق به سرزمین تو، بوسه‌ای بر زمینت زده و با پا بر روی آن ایستاده‌ام.
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
هوش مصنوعی: بیا کنار یار بایست و نشانم بده تا بدانم که از تمام عالم، چه گوشه‌ای را انتخاب کنم.
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
هوش مصنوعی: یکی از سخن‌سراها با خسرو صحبت می‌کرد و داستانی را از لب شیرین نقل می‌کرد.
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
هوش مصنوعی: گاهی موهای او به طرز زیبایی پیچ و تاب می‌خورد و گاهی نیز، چهره‌اش نشانه‌ای از زیبایی و نقش و نگار خود را نمایان می‌کند.
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته
هوش مصنوعی: فرزندان اشراف تمام وجودشان را به شنیدنی‌ها اختصاص داده‌اند و به خاطر مطالب جذاب و جالبی که می‌شنوند، مجذوب و گیج شده‌اند.
ملک را گفت من می‌دارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید
هوش مصنوعی: ملک به کسی می‌گوید که من امیدوارم که در فردا ماه به اوج خود در آسمان برسد و در کنار خورشید قرار گیرد.
سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
هوش مصنوعی: صبح زود، پیش از طلوع آفتاب، مهراب (سجاده نماز) به زیبایی و با عطر مشک و پارچه‌ی دیبا آراسته شد و مانند صبحی دل‌انگیز، به خورشید درخشان تابید.
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویر زیبایی از جواهرات و زیبایی‌های طبیعی اشاره شده است. به نوعی، معانی عمیق‌تر و زیبای زندگی و هنر در دل این توصیف نهفته است. جواهرات رنگین و خاصی مانند یاقوت احمر به همراه ابریشمی لطیف، تصویری مجلل و دلنشین از یک محیط خاص و فاخر را به ذهن می‌آورد. در واقع، این توصیف نمایانگر تجمل و زیبایی در ترکیب با هنر و طبیعت است.
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
هوش مصنوعی: نقاش ماهر و زبردست، رنگ‌ها و طراحی‌های زیبایی را به پیش خورشید ارسال کرد.
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
هوش مصنوعی: کاروان سالاری با بار و تجهیزاتش به باغی وارد شد، او مانند درخت سرو است که بارش را به دوش می‌کشد.
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
هوش مصنوعی: بهشت ابدی مانند حوری است که از دور، نسیم خوشی به سمت آن می‌وزد.
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
هوش مصنوعی: در آن باغ، نهر آبی به هر طرف جاری است و در کنار آن، درختان بلند و زیبا قرار گرفته‌اند.
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
هوش مصنوعی: سمن‌زارها مانند شمشادها سر به‌سقف کشیده‌اند و در دستان گل، جامی از شراب قرار گرفته است.
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
هوش مصنوعی: به خاطر تصویر چهره ی دلربای ساقی با بدن زیبا، جام بلورین و لیوان طلایی به وجود آمده است.
در آن مینو زده خرگاه مینا
به خرگاه اندرون خورشیید عذرا
هوش مصنوعی: در آن باغ زیبا و دل‌انگیز، جایی که میناها زندگی می‌کنند، در درون آن، خورشید مانند دختر زیبا و جوان درخشیدنی است.
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
هوش مصنوعی: تمامی آن درختان قدبلند و زیبا همچون بلبلانی خوش صدا هستند که به گل‌های ارغوانی زیبایی می‌بالند و آن‌ها را به آواز در می‌آورند.
زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک
هوش مصنوعی: زمین به خاطر رنگ‌های زیبای خود به سرعت به زیبایی آراسته شد و با این کار تصویری از خود را بر روی خاک به جا گذاشت.

حاشیه ها

1399/02/30 20:04

عرض ادب و احترام
در این بیت از شعر:
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
به لحاظ وزنی به نظر میرسد مصرع دوم بایستی بدین گونه باشد:
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشد امشب مرحبایی
و ( گوشد ) به معنای ( گوش کند ) از مصدر ( گوشیدن ) بایستی باشد
امیدوارم اشتباه نکرده باشم
منتظر نظر دوستان و اساتید محترم هستم.
سپاس

1399/02/01 08:05
nabavar

گرامی سپیده
به نزد حاجب آمد گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوید امشب مرحبایی
کسی را میجوید که از او استقبال کند

1402/12/06 12:03
احمد خرم‌آبادی‌زاد

مصرع نخست بیت شماره 2 را به گونه‌ای باید خواند که معنی‌اش چنین باشد: «راستش را بخواهی، این اسب ویژه دریا می‌باشد.»

این خوانش، با مصرع دوم همین بیت و بیت‌های شماره 3 و 4 سازگار است.