بخش ۴ - اندرز به فرزند
الا ای جگر گوشه فرزند من،
تو ای قره العین دلبند من
جوانی و فرزانه و هوشیار
اوان جوانی غنیمت شمار
جوانی است سرمایهای بس عزیز
به بازی چو من در نبازی تو نیز
کنون سالم از شصت و یک در گذشت
بساط نشاطم جهان در نوشت
ز شام سرم صبح پیری دمید
سپیدیم گشت از سیاهی پدید
درختم به آورد بر جای سیب
ز بالا نهادم سر اندر نشیب
ز شخص ضعیفم خیالی نماند
ز نخل وجودم خلالی نماند
جوانی و پیری بهار است و دی
نه آن دی که باشد بهارش ز پی
غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت
شود زرد و نسرین دهد سنبلت
نشیند به جای سمن زار برف
چو گل در هوایت شود عمر صرف
زمان هوی و هوس در گذشت
هوا بر دلم سرد و می تلخ گشت
چو صافی عمر من ایام برد
از آن جرعهای ماند و آن نیز درد
چه میشاید از جرعه انگیختن؟
که در خاک میبایدش ریختن
ازین پیش سرو بلند قدم
ز پستی به بالا نهادی قدم
شد آن یرو بالای من سرنگون
به خاک سیه میل دارد کنون
کسی را که سوده است سر بر سماک
چه سود است چون میرود زیر خاک
جهان غره عمر من تلخ کرد
همان عیش میبر دلم تلخ کرد
هواب بتان رفتم از سر بدر
به یکبارگی عقلم آمد به سر
سعادت کسی را بود راهبر
که در خدمت شاه بندد کمر
کسی همعنان سعادت شود
که چون سایه اندر رکابش دود
نمیآید از دست من هیچ کار
که تا نعمتش را شوم حقگزار
شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست
ورم مغز استخوان است از اوست
بسی نعمت از دولتش خوردهام
به نانش چهل سال پروردهام
کنون گشت موی سیاهم سپید
ز عمر گرامی شدم ناامید
برو حلقه در گوش کن ای پسر
همی گرد بر آستانش چو در
اگر من نشستم تو در پای باش
ور از جای رفتم تو بر جای باش
من از یمن اقبال این خاندان
گرفتم جهان را به تیغ زبان
من از خاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر
اگر چه من از ذرهای کمترم
ولی خدمتی کرده اندر خورم
چه دانی؟ چه جائی است خاک درش
عجب کیمیائی است خاک درش
کمر بر میان بند چون کوهسار
ولیکن ثبات قدم گوش دار
کسی کز مقیمان این در شود
اگر خاک باشد همه زر شود
بیا تا به قاف قناعت رویم
چو عنقا بر آن قاف ساکن شویم
گشائیم بر دل هوای جلال
که آن قاف بر عین عزاست دال
سریر سلاطین ملک رضا
ریاض ریاحین باغ بقا
جهان رضا را شده کدخدا
سریر سران را زده پشت پا
به یک دم دو عالم بر انداخته
به بیش و کم از هیچ در ساخته
کسی کو عنانش به دست هواست
اگر پادشاهست پیشم گداست
تو رنج ار کشی ور نخواهی کشید
نصیب تو البته خواهد رسید
مقرر شد اول همه قسم تو
دگر جان دمیدند از جسم تو
چو حال نصیبت یقین شد که چیست
پس این جستجوی تو از بهر کیست؟
اگر تیغ خواهی زدن ور قلم
نخواهد شدن روزیت بیش و کم
توانگر یکی دان که پیشش یکی است
کم و بیش و نیک و بد و هست و نیست
هر آنچش در آید ببازد روان
ورش در نیاید بسازد بدان
اگر در قناعت گریزد کسی
نباید شدش بر در هر خس
یکی خیمه تنگ و تیره است دل
تو ای خیمگی خیمه بر کن ز دل!
بزن خیمه جائی که تا جاودان
نباید شدن هیچ جا ز آن مکان
کسی راز طاس سپهر دغا
نیابد به ششدر سپنجی سرا
سرای جهان پیش اهل نظر
چو خانی نماید که باشد دو در
ازین در کسی کامدش در درون
همی بایدش رفت از آن در برون
چنان زی که نام تو روز حساب
نویسند با راستان در کتاب
کسی کو به غم حاصل آرد زری
غم زر خورد او و زر دیگری
تو نعمت کجا گرد میآوری
کجا میبری چون تو غم میخوری؟
برین زندگی هیچ بنیاد نیست
جز از پارهای خاک بر باد نیست
عجب نیست در تو که ما و منی است
که اصل سرشتت ز ما و منی است
کسی کو در آز بندد فرو
گشایند درهای جنت برو
دلت مست آزاست، هشیار باش
به خواب غرور است، بیدار باش
که چون بگذرد نیز این هفته عمر،
ز خواب اندر آئی، بود رفته عمر
برو سینه خاک را باز کن
ببین در دلش رازهای کهن
در او نازکان گل اندام بین
همه خشت بالین و بستر زمین
بر آنی که ایشان ازین خاکدان
برفتند و تو زندهای جاودان؟
همه در پی یکدگر میرویم
نماند کسی سر به سر میرویم
دلا برگ این راه، نیکو بساز
که راهی است باریک و دور و دراز
شب زندگانی به آخر کشید
شبت روز شد، وقت رفتن رسید
یکایک برفتند یاران تو
رفیقان و اندوه گساران تو
رسیدند هر یک به ماوای خویش
تو مسکین گرانباری و راه پیش
در این منزل آخر چرا خفتهای؟
رباطی است ویران کجا خفتهای؟
بسی کاروان شد درین ره روان
نیامد کسی باز از این کاروان
که ز آن رفتگان باز گوید خبر
که چون است احوالشان در سفر
بسا کاروانا کزین پل گذشت
مگر نیست ز آنسو ره بازگشت
شبی بنده را شاه پیروز بخت
طلب کرد و بنشاند در پیش تخت
در آمد ز راه سخن گستری
سخن راند از نظم در دری
که از در معنی چه پروردهای؟
ز درای خاطر چه آوردهای؟
بیاور ز نو گوهری پر ثمن
که داند خرد لایق گوش من
در گنج معنی دلم باز کرد
سخن را ز هر گونهای ساز کرد
گهرهای من شاه در گوش کرد
شکرهای نغزم همه نوش کرد
ز من نامهای خواست اندر فراق
که آن نامه باشد سراسر فراق
برین طرز نظمی روان از نوی
بیارای در کسوت مثنوی
طلب کردم آن را به هر کشوری
ز هر قصه خوانی و هر دفتری
پس از روزگار کهن روزگار
در آموختم داستان دو یار
که با یکدیگر هر دو را مدتی
دم صحبتی بود و خوش صحبتی
یکی پادشاه جهان جلال
یکی آفتاب سپهر جمال
یکی داور کشور آب و گل
یکی حاکم خطه جان و دل
یکی بر فلک سوده پر کلاه
یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه
به ملک جلال آن یکی شاه بود
به اوج جمال این یکی ماه بود
چنان بود با ماه شه را نظر
که از جان خود داشتش دوستتر
به آخر میانشان جدائی فتاد
که کس در بلای جدائی مباد
به فرمان دارای فرمان روان
نهادم من آغاز این داستان
که تا ماند از من بسی روزگار
به گیتی از این داستان یادگار
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امانم دهد روزگار
که ده نامه زین نامه خسروی
دهم جلوه در کسوت مثنوی
سخن را بر آرم به خورشید نام
به نام شهنشاه سازم تمام
کنون از زبان من ای هوشیار
بیا گوش کن قصه آن دو یار
بخش ۳ - در ستایش پیامبر : رسولی که پا بر سر عرش سود بخش ۵ - آغاز داستان : شنیدم که شاهی به ایران زمین
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوهسرا
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای جگر گوشه فرزند من،
تو ای قره العین دلبند من
هوش مصنوعی: ای عزیز دل من، ای نور چشمم، تو فرزند گرانقدر من هستی.
جوانی و فرزانه و هوشیار
اوان جوانی غنیمت شمار
هوش مصنوعی: در دوران جوانی که پر از انرژی و هوشیاری است، از فرصتهای این سن بهرهمند شو و از آنها استفاده کن.
جوانی است سرمایهای بس عزیز
به بازی چو من در نبازی تو نیز
هوش مصنوعی: جوانی یک ثروت با ارزش است که باید به درستی از آن استفاده کرد، چرا که زندگی مانند یک بازی است و باید مراقب باشیم که این زمان را هدر ندهیم.
کنون سالم از شصت و یک در گذشت
بساط نشاطم جهان در نوشت
هوش مصنوعی: اکنون که از سن شصت و یک سالگی عبور کردهام، حال خوشی که داشتم از بین رفته و دنیایم تغییر کرده است.
ز شام سرم صبح پیری دمید
سپیدیم گشت از سیاهی پدید
هوش مصنوعی: از شب، صبح پیری به سرم شروع به دمیدن کرد و از تاریکی، سفیدیام نمایان شد.
درختم به آورد بر جای سیب
ز بالا نهادم سر اندر نشیب
هوش مصنوعی: درخت من در جایگاه سیب قرار دارد و من سرم را از بالای آن به سمت پایین بردهام.
ز شخص ضعیفم خیالی نماند
ز نخل وجودم خلالی نماند
هوش مصنوعی: از شخص ضعیف تنها یاد و خاطرهای باقی نمانده و از وجودم هیچ اثری بر جای نمانده است.
جوانی و پیری بهار است و دی
نه آن دی که باشد بهارش ز پی
هوش مصنوعی: جوانی و پیری مانند دو فصل مختلف هستند؛ بهار و دی. بهار نشاندهنده جوانی و سرزندگی است، در حالی که دی، نماد پیری و نقصان به نظر میرسد. اما باید توجه داشت که این دی همانند بهار نیست و نمیتواند به خوبی جوانی را به تصویر بکشد.
غنیمت شمر پیش از آن کاین گلت
شود زرد و نسرین دهد سنبلت
هوش مصنوعی: قبل از آنکه گل تو پژمرده شود و زیباییاش را از دست بدهد، از زیبایی و طراوت آن بهرهمند شو و آن را غنیمت بشمار.
نشیند به جای سمن زار برف
چو گل در هوایت شود عمر صرف
هوش مصنوعی: برف نمیتواند به جای گلزار خوشبو و دلانگیز بنشیند؛ چون اگر کسی در عشق تو نیست، عمرش به هدر خواهد رفت.
زمان هوی و هوس در گذشت
هوا بر دلم سرد و می تلخ گشت
هوش مصنوعی: زمان سرشار از آرزوها و خواستهها به پایان رسید. حالا احساساتم بیرمق شده و نوشیدنیام هم تلخ شده است.
چو صافی عمر من ایام برد
از آن جرعهای ماند و آن نیز درد
هوش مصنوعی: زندگیام مانند آبی زلال به سرعت گذشته است و از آن فقط یک جرعه باقی مانده که آن هم درد آور است.
چه میشاید از جرعه انگیختن؟
که در خاک میبایدش ریختن
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که چه فایدهای دارد که بخواهیم از یک جرعه شراب یا نوشیدنی لذت ببریم، در حالی که آن را باید در خاک ریخت و به هدر داد. در واقع، این بیانگر بیفایده بودن لذتجویی در چیزهایی است که سرانجام به مرور زمان از بین میروند یا ارزش واقعی ندارند.
ازین پیش سرو بلند قدم
ز پستی به بالا نهادی قدم
هوش مصنوعی: قبل از این، به خاطر قامت بلندی که داری، از پستی به بلندی رسیدی.
شد آن یرو بالای من سرنگون
به خاک سیه میل دارد کنون
هوش مصنوعی: شکست آن موجود زیبا بر سر من، حالا به زمین تاریک تمایل دارد.
کسی را که سوده است سر بر سماک
چه سود است چون میرود زیر خاک
هوش مصنوعی: آن کسی که به مقام و جایگاه بلندی رسیده است، چه فایدهای دارد اگر در نهایت به دست فراموشی سپرده شود و به خاک سپرده شود؟
جهان غره عمر من تلخ کرد
همان عیش میبر دلم تلخ کرد
هوش مصنوعی: دنیا با حیلههای خود مرا به تلخی عمرم دچار کرده است و همچنین لذتهای زندگیام را نیز به تلخی تبدیل کرده است.
هواب بتان رفتم از سر بدر
به یکبارگی عقلم آمد به سر
هوش مصنوعی: به محض اینکه از دلخواهان و معشوقان جدا شدم، ناگهان عقل و درک من دوباره به من بازگشت.
سعادت کسی را بود راهبر
که در خدمت شاه بندد کمر
هوش مصنوعی: سعادت و خوشبختی کسی به دست میآید که در خدمت پادشاه قرار بگیرد و از او حمایت کند.
کسی همعنان سعادت شود
که چون سایه اندر رکابش دود
هوش مصنوعی: هر کس که بخواهد به مقام سعادت دست یابد، باید مانند سایهای در کنار کسی باشد که او را به موفقیت میرساند.
نمیآید از دست من هیچ کار
که تا نعمتش را شوم حقگزار
هوش مصنوعی: هیچ کاری از دست من برنمیآید، مگر اینکه بخواهم شکرگزار نعمتش باشم.
شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست
ورم مغز استخوان است از اوست
هوش مصنوعی: من از نعمتهای او به وجود آمدهام، هم باطن و هم ظاهر من از اوست و تاثیر او در عمق وجودم، مانند مغز و استخوان نمایان است.
بسی نعمت از دولتش خوردهام
به نانش چهل سال پروردهام
هوش مصنوعی: من سالها از نعمتهای او برخوردار بودهام و به خاطر نعمت نان او، سالها پرورش یافتهام.
کنون گشت موی سیاهم سپید
ز عمر گرامی شدم ناامید
هوش مصنوعی: اکنون موهای سیاه من سفید شده و از عمر ارزشمندم ناامید شدهام.
برو حلقه در گوش کن ای پسر
همی گرد بر آستانش چو در
هوش مصنوعی: پسر، برو و خود را به او وابسته کن، و مانند حلقهای در گوشش بچرخ، همانطور که یک در به آستانش میچسبد.
اگر من نشستم تو در پای باش
ور از جای رفتم تو بر جای باش
هوش مصنوعی: اگر من اینجا نشستهام، تو در کنارم بمان. اگر از اینجا بروم، تو هم به حضورت ادامه بده.
من از یمن اقبال این خاندان
گرفتم جهان را به تیغ زبان
هوش مصنوعی: به لطف و موفقیت این خانواده، من توانستم به واسطه سخن و زبانم، جهان را تحت تأثیر قرار دهم.
من از خاوران تا در باختر
ز خورشیدم امروز مشهورتر
هوش مصنوعی: من از شرق تا غرب، امروز از خورشید هم معروفتر هستم.
اگر چه من از ذرهای کمترم
ولی خدمتی کرده اندر خورم
هوش مصنوعی: اگرچه من از نظر ارزش و مقام بسیار کوچک و ناچیز هستم، اما با این حال، خدمتی انجام دادهام که شایسته و مناسب آن مقام است.
چه دانی؟ چه جائی است خاک درش
عجب کیمیائی است خاک درش
هوش مصنوعی: میپرسی چه خبر است؟ چه جایی است این خاکی که در آن است؟ واقعاً این خاک، چیزی شگفتانگیز و باارزش است.
کمر بر میان بند چون کوهسار
ولیکن ثبات قدم گوش دار
هوش مصنوعی: برای ایستادن محکم و استوار، باید همچون کوه، کمر خود را محکم ببندید و از استقامت خود غافل نشوید.
کسی کز مقیمان این در شود
اگر خاک باشد همه زر شود
هوش مصنوعی: هر کسی که وارد این در شود، حتی اگر از خاک باشد، به طلا تبدیل خواهد شد.
بیا تا به قاف قناعت رویم
چو عنقا بر آن قاف ساکن شویم
هوش مصنوعی: بیا تا با هم به سرزمین قناعت برویم و مانند پرندهای نادر در آنجا آرامش پیدا کنیم.
گشائیم بر دل هوای جلال
که آن قاف بر عین عزاست دال
هوش مصنوعی: ما آرزوی عظمت و شکوه را در دل بیدار میکنیم، زیرا آن قاف، نشانهای از عزت و احترام است.
سریر سلاطین ملک رضا
ریاض ریاحین باغ بقا
هوش مصنوعی: تخت حکمرانی پادشاهان نشانهی خوشنودی و سعادت، باغی مملو از گلهای دلانگیز و بهشتی است که به جاودانگی اشاره دارد.
جهان رضا را شده کدخدا
سریر سران را زده پشت پا
هوش مصنوعی: دنیا به رضا تبدیل شده است و کسانی که در رأس امور هستند، از مقام و جایگاه خود پایدار نمیمانند.
به یک دم دو عالم بر انداخته
به بیش و کم از هیچ در ساخته
هوش مصنوعی: در یک لحظه، همه چیز را از میان برده و به هیچ چیز وابسته نیستم.
کسی کو عنانش به دست هواست
اگر پادشاهست پیشم گداست
هوش مصنوعی: کسی که کنترل خود را به دست خواستهها و تمایلاتش سپرده باشد، حتی اگر پادشاه باشد، در نظر من مانند یک گداست.
تو رنج ار کشی ور نخواهی کشید
نصیب تو البته خواهد رسید
هوش مصنوعی: اگر هرچند محنت و زحمت بکشی یا نکشی، سرنوشت و آنچه که برای تو مقدر شده است، حتماً به تو خواهد رسید.
مقرر شد اول همه قسم تو
دگر جان دمیدند از جسم تو
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در ابتدا، همه چیز به این قرار داد که عشق و وابستگی به تو آغاز شود و زندگی و روح از جسم تو به وجود آمده است.
چو حال نصیبت یقین شد که چیست
پس این جستجوی تو از بهر کیست؟
هوش مصنوعی: وقتی که یقین کردی وضعیت تو چه چیزی است، پس این جستجوی تو برای چیست؟
اگر تیغ خواهی زدن ور قلم
نخواهد شدن روزیت بیش و کم
هوش مصنوعی: اگر میخواهی تیغ بکشید یا قلم به کار ببرید، فقط آنچه سرنوشت برای تو مقدر کرده است، نصیبت میشود، نه بیشتر و نه کمتر.
توانگر یکی دان که پیشش یکی است
کم و بیش و نیک و بد و هست و نیست
هوش مصنوعی: ثروتمند را بشناس که برای او همه چیز یکسان است؛ چه کم و چه زیاد، چه خوب و چه بد، چه موجود و چه ناموجود.
هر آنچش در آید ببازد روان
ورش در نیاید بسازد بدان
هوش مصنوعی: وقتی انسانی چیزی را میبیند یا احساسی را تجربه میکند، ممکن است آن را به عنوان بخشی از زندگی خود بپذیرد؛ اما اگر نتواند با آن کنار بیاید یا آن را به زندگیاش اضافه کند، ممکن است دچار مشکلات و چالشهایی شود.
اگر در قناعت گریزد کسی
نباید شدش بر در هر خس
هوش مصنوعی: اگر کسی به نعمت کمتری راضی نباشد، نباید در هر جایی به دنبال درخشش و ثروت برود.
یکی خیمه تنگ و تیره است دل
تو ای خیمگی خیمه بر کن ز دل!
هوش مصنوعی: دل تو مانند چادر تنگ و تاریک است، ای کسی که در چادر ساکن هستی، از دل بیرون برو تا فضای بهتری برای آن ایجاد شود!
بزن خیمه جائی که تا جاودان
نباید شدن هیچ جا ز آن مکان
هوش مصنوعی: در جایی سکونت کن که تا ابد نیازی به ترک آن نباشد و هیچ جا را رها نکرده باشی.
کسی راز طاس سپهر دغا
نیابد به ششدر سپنجی سرا
هوش مصنوعی: هیچکس نمیتواند رازهای پنهان آسمان فریبکار را در ظرف ششدر سپنجی پیدا کند.
سرای جهان پیش اهل نظر
چو خانی نماید که باشد دو در
هوش مصنوعی: دنیا برای افرادی که بصیرت و بینش دارند، مانند خانهای است که دو در دارد؛ یکی به سمت خوشی و لذت و دیگری به سوی درد و رنج.
ازین در کسی کامدش در درون
همی بایدش رفت از آن در برون
هوش مصنوعی: کسی که به درون این در آمده، باید از آن در به بیرون برود.
چنان زی که نام تو روز حساب
نویسند با راستان در کتاب
هوش مصنوعی: به گونهای زندگی کن که در روز دادگری، نامت را با نیکوکاران در دفتر بنویسند.
کسی کو به غم حاصل آرد زری
غم زر خورد او و زر دیگری
هوش مصنوعی: کسی که از غم و اندوختن ثروت، غم میخورد، در واقع غم ثروت را میچشد و همیشه به دنبال ثروت دیگری خواهد بود.
تو نعمت کجا گرد میآوری
کجا میبری چون تو غم میخوری؟
هوش مصنوعی: تو از کجا نعمتها را جمع میکنی و به کجا میبری، در حالی که خودت در غم و اندوه به سر میبری؟
برین زندگی هیچ بنیاد نیست
جز از پارهای خاک بر باد نیست
هوش مصنوعی: در این زندگی هیچ چیزی پایدار و ثابت نیست و همه چیز مانند ذرهای خاک است که به سرعت از بین میرود.
عجب نیست در تو که ما و منی است
که اصل سرشتت ز ما و منی است
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد که در وجود تو عنصر منیت و خودخواهی وجود دارد، چرا که ماهیت اصلی تو از همین منیت و خودخواهی نشأت میگیرد.
کسی کو در آز بندد فرو
گشایند درهای جنت برو
هوش مصنوعی: کسی که در این دنیا به دیگران ظلم و آزاری برساند، در نهایت دروازههای بهشت به روی او باز نخواهد شد.
دلت مست آزاست، هشیار باش
به خواب غرور است، بیدار باش
هوش مصنوعی: دلِ تو از آزادی و شادی پر است، اما باید مراقب باشی، چون ممکن است در خواب غرور و خودبینی غرق شوی. پس به هوش و بیدار باش.
که چون بگذرد نیز این هفته عمر،
ز خواب اندر آئی، بود رفته عمر
هوش مصنوعی: وقتی این هفته عمر تو هم سپری شود و از خواب بیدار شوی، متوجه میشوی که عمرت به پایان رسیده است.
برو سینه خاک را باز کن
ببین در دلش رازهای کهن
هوش مصنوعی: برو و زمین را حفاری کن تا ببینی در آن چه رازهای قدیمی نهفته است.
در او نازکان گل اندام بین
همه خشت بالین و بستر زمین
هوش مصنوعی: در میان زیباییهای گلمانند او، همهجا بستر و زمین به چشم میخورد.
بر آنی که ایشان ازین خاکدان
برفتند و تو زندهای جاودان؟
هوش مصنوعی: افرادی که از این دنیا رفتند، چه فرقی با تو دارند که تو هنوز زندهای و جاودانه به نظر میرسی؟
همه در پی یکدگر میرویم
نماند کسی سر به سر میرویم
هوش مصنوعی: همه ما در تلاش هستیم که به یکدیگر برسیم و هیچ کس تنها نمیماند.
دلا برگ این راه، نیکو بساز
که راهی است باریک و دور و دراز
هوش مصنوعی: ای دل، در این مسیر تلاش کن و خوب عمل کن، زیرا این راه تنگ و طولانی است.
شب زندگانی به آخر کشید
شبت روز شد، وقت رفتن رسید
هوش مصنوعی: شب زندگی به پایان رسید و روزی تازه آغاز شد، اکنون زمان حرکت و وداع فرا رسیده است.
یکایک برفتند یاران تو
رفیقان و اندوه گساران تو
هوش مصنوعی: دوستان و همرزمان تو یکی پس از دیگری از تو دور شدند و اکنون فقط اندوه و غم باقی مانده است.
رسیدند هر یک به ماوای خویش
تو مسکین گرانباری و راه پیش
هوش مصنوعی: هر فردی به آرامش و سرپناه خود رسید، اما تو که بیچاره و بار سنگینی هستی، هنوز در مسیر هستی.
در این منزل آخر چرا خفتهای؟
رباطی است ویران کجا خفتهای؟
هوش مصنوعی: در این خانه آخر چرا خوابیدهای؟ اینجا مکانی ویرانه است، پس چرا هنوز خوابیدهای؟
بسی کاروان شد درین ره روان
نیامد کسی باز از این کاروان
هوش مصنوعی: بسیاری از کاروانها در این مسیر در حرکتاند ولی هیچکس از این کاروان به عقب نیامده است.
که ز آن رفتگان باز گوید خبر
که چون است احوالشان در سفر
هوش مصنوعی: که کسی که از رفتگان خبر بدهد، بگوید که حالشان در سفر چگونه است.
بسا کاروانا کزین پل گذشت
مگر نیست ز آنسو ره بازگشت
هوش مصنوعی: بسیاری از کاروانها از این پل عبور کردهاند، اما آیا هیچکدام از آنها توانستهاند از آنسوی پل برگردند؟
شبی بنده را شاه پیروز بخت
طلب کرد و بنشاند در پیش تخت
هوش مصنوعی: یک شب، شاه خوشبخت و پیروز از من خواست تا نزد او بیایم و مرا در مقابل تخت خود نشاند.
در آمد ز راه سخن گستری
سخن راند از نظم در دری
هوش مصنوعی: به راهی که در پیش داشتم، وارد شدم و در مورد موضوعی صحبت کردم و سخن را به صورت منظم و زیبا بیان کردم.
که از در معنی چه پروردهای؟
ز درای خاطر چه آوردهای؟
هوش مصنوعی: چه چیزی از دروازهی معنی به دست آوردهای؟ از درای ذهن و احساساتت چه چیزی به ارمغان آوردهای؟
بیاور ز نو گوهری پر ثمن
که داند خرد لایق گوش من
هوش مصنوعی: بیار یک گوهر ارزشمند و با کیفیت که خرد و دانش، شایستهی گوش من باشد.
در گنج معنی دلم باز کرد
سخن را ز هر گونهای ساز کرد
هوش مصنوعی: دل من گنجینهای پربار است که با سخنان مختلف و زیبا خود را معرفی میکند و به هر شکلی که بخواهد میتواند بیان شود.
گهرهای من شاه در گوش کرد
شکرهای نغزم همه نوش کرد
هوش مصنوعی: گاوصندوقهای گرانبهایم را در گوشه گوشم نواخته است و شیرینیهای نغز و دلچسبم را همه چشیده است.
ز من نامهای خواست اندر فراق
که آن نامه باشد سراسر فراق
هوش مصنوعی: از من خواستند که در مورد جدایی نامهای بنویسم، که در آن نامه تماماً درباره جدایی باشد.
برین طرز نظمی روان از نوی
بیارای در کسوت مثنوی
هوش مصنوعی: با این روش و ترتیب خاصی که داری، احساست را با کلمات جدیدی بیارای و در قالب شعر مثنوی بگنجان.
طلب کردم آن را به هر کشوری
ز هر قصه خوانی و هر دفتری
هوش مصنوعی: من آن موضوع را در هر جایی پیگیر شدم، از هر قصهگویی و هر کتابی.
پس از روزگار کهن روزگار
در آموختم داستان دو یار
هوش مصنوعی: پس از روزگاران قدیم، من داستان دو دوست را یاد گرفتم.
که با یکدیگر هر دو را مدتی
دم صحبتی بود و خوش صحبتی
هوش مصنوعی: آنها مدتی با هم صحبت کردند و از صحبت کردن خوشحال بودند.
یکی پادشاه جهان جلال
یکی آفتاب سپهر جمال
هوش مصنوعی: یک نفر در جایگاه پادشاهی، به خاطر عظمت و جلالش مورد احترام است و دیگری به خاطر زیبایی و درخشندگیاش مانند آفتاب در آسمان شناخته میشود.
یکی داور کشور آب و گل
یکی حاکم خطه جان و دل
هوش مصنوعی: یک نفر قاضی و داور در سرزمین مادی و طبیعی است و دیگری مسئول و حاکم بر منطقه روح و احساسات است.
یکی بر فلک سوده پر کلاه
یکی تکیه گه جسته زلفش ز ماه
هوش مصنوعی: یک نفر در آسمان با کلاهی زیبا در حال پرواز است و دیگری تکیهگاهی را پیدا کرده که زلفهایش همچون ماه درخشیده است.
به ملک جلال آن یکی شاه بود
به اوج جمال این یکی ماه بود
هوش مصنوعی: یکی از آنها پادشاهی بود با وقار و عظمت، و دیگری به خاطر زیباییاش مانند ماه در اوج زیبایی قرار داشت.
چنان بود با ماه شه را نظر
که از جان خود داشتش دوستتر
هوش مصنوعی: در آن زمان، نگاه پادشاه به ماه آنقدر محبتآمیز بود که او ماه را بیشتر از جان خود دوست داشت.
به آخر میانشان جدائی فتاد
که کس در بلای جدائی مباد
هوش مصنوعی: در پایان رابطهای که آنها داشتند، جدایی پیش آمد و هیچکس نباید در چنین مصیبت و سختی از جدایی گرفتار شود.
به فرمان دارای فرمان روان
نهادم من آغاز این داستان
هوش مصنوعی: به دستور شخص صاحب قدرت و فرمانده، من شروع این داستان را آغاز کردم.
که تا ماند از من بسی روزگار
به گیتی از این داستان یادگار
هوش مصنوعی: تا زمانی که از من روزگارهای زیادی باقی بماند، در دنیا از این داستان نشانی خواهد ماند.
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امانم دهد روزگار
هوش مصنوعی: میخواهم از خداوند درخواست کنم که روزگار آنگونه برایم مهربانی کند و از خطرات و مشکلات مرا دور نگه دارد.
که ده نامه زین نامه خسروی
دهم جلوه در کسوت مثنوی
هوش مصنوعی: من ده نامه از این نامه خسرو را به پرده مثنوی میپوشانم.
سخن را بر آرم به خورشید نام
به نام شهنشاه سازم تمام
هوش مصنوعی: من کلامم را به مانند خورشید بلند آوازه میسازم و به نام پادشاه بزرگ تمامش میکنم.
کنون از زبان من ای هوشیار
بیا گوش کن قصه آن دو یار
هوش مصنوعی: حالا ای هوشیار، به حرفهای من توجه کن و داستان آن دو دوست را بشنو.
حاشیه ها
1395/02/12 11:05
سید مجید همایونی
هواب بتان رفتم از سر بدر ....
کلمه اول {هوای} صحیح است.
1399/01/16 13:04
مهدی
لطفا بیت 18 را اصلاح کنید اینگونه =
هوای بتان رفتم از سر بدر
به یکبارگی عقلم آمد به سر
1399/01/16 13:04
مهدی
بیت 15 را اینگونه=
شد آن سرو بالای من سرنگون
به خاک سیه میل دارد کنون