گنجور

بخش ۱۴ - بوسه بر باد (۴)

از آن پس چو آمد به شاه آگهی
کز آن دانه در صدف شد تهی
چو ابر از دل آتشین آه زد
دو دریا بر آورد و بر ماه زد
چو گل جامه را کرد صد جای چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سروچالاک او
شهنشه همی گفت کای یار من
نگار وفادار و دلدار من
دریغ آن تن ناز پرورد تو
دریغا به درد من از درد تو
دریغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
که ای سرو بالای کوتاه عمر،
تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانیست غم وای غمخوار کو؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را می‌سپارم به خاک این زمان
عجب باشد ای ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروی بود در بهشت
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را کنار آورد
دل و جانم از رشک پیچیده‌اند
که غلمان و حورت چرا دیده‌اند؟
به آب مژه پاک می‌شویمت
تو در خاک و در آب می‌جویمت
از آن اشک ریزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
نمی‌خواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بینم در تنت
اگر گرد مشک تو بر روی ماه
دلم دیدی از دود گشتی سیاه
کنون بر تن تست خاکی زمی
که خاک سیه بر سر آدمی
روا باشد ای آسمان اینچنین
مه سر و بالا به زیر زمین
گل نازکش نیست در خورد گل
که هر ذره جزویست از جان و دل
دریغا که این سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهانی است مهمان تو
تن نازکان می‌خوری زیر زیر
نگشتی از این خوردنی هیچ سیر
من نامراد از تو دارم غبار
که داری مراد مرا در کنار
در اول بسی بی‌قراری نمود
در آخر به جز صبر درمان نبود
پس از مرگ او شاه سالی چو ماه
نمی‌رفت جز در کبود و سیاه
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشیدند بر تخته‌ای شکل او
تو پنداشتی شکل آن سرو ناز
بر آن تخته شاهی است بر تخت باز
در آن تخته حیران فرو ماند شاه
بسی نقش از آن تخته می‌خواند شاه
ملک دید نقشی که جانش نبود
از او آنچه می‌جست آتش نبود
دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
زمانه بر آمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
به هر پای کان می‌نهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهسته‌تر
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشیدند در پرده خاک‌رو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا در افکند راز
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
بر آنم که سوسن پریزاده‌ای است
زبان آور و خوب آزاده‌ای است
زبان دارد اما ز راه کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
سهی سرو یاری نگاری است چیست
که بر جویبار از روان دست شست
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
بر آن گلرخان نوحه‌گر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگویی که این نالش از بهر کیست
چرا لاله را بهر خون جوشیده‌ است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
به مقدار خود هریکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
که باشد که از دوری دل گسل
نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل
خطا می‌کنم سنگ را نیز هم
دمی چشم‌ها نیست خالی زنم
اگر شمع بینی بدانی یقین
که می‌سوزد از فرقت انگبین
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدایی ز کان جست لعل
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون می‌خوری چون چنین
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
چرا دل سیاهی و خون می‌خوری؟
به خون جگر چون بسر می‌بری؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدایی برید
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس
جهان گرچه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
گول کهنه‌ای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
که در خانه با یار خوردن جگر
به است ز شکر در مقامی دگر
به نرگس نگر کز گلش بر کنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
به نار حجیم از کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
ز یاران جدایی مکن بی‌سبب
که هجر است بی‌اختیار از عقب
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان
شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی بر گذشت
در آن حالت او جامه‌ای می‌درید
خورش دریدن به گوشش رسید
بنالید صاحبدل از ناله‌اش
ز مژگان روان شد به رخ ژاله‌اش
بر آورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
جدایی تن از جان جدا می‌کند
جدایی چه گویم چه‌ها می‌کند
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن می‌زنند
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
به هم بوده یک چون مغز و پوست
دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
در آن روز بی‌اختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدیگر
جهانا ندانم چه آیین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
که سرو سهی را در آری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدایی است از یکدگر
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا
به خورشید گفتم که درگاه بام
زخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا می‌شوی آخر زود زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
دمی چهره‌ات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگان اندیشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من می‌جهد
ز دیدار یاران خبر می‌دهد
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بیم جدایی غمی می‌شوم
به خود زرد و لرزان فرو می‌روم
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
کدامین گل تازه از خاک زاد
که آخر زمانه ندادش به باد
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟
بسا سرو کان گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش
شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
بغایت سیه کاسه‌ای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر می‌شوم اشکبار
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من می‌رود
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
به گاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدایی مبیند کس
چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
نخواهم که هیچ آشنایی بود
مبادا که روزی جدایی بود
فراق از نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
به هر گل که برکرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است
شبی می‌شنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانه‌ام را تو افراشتی
منم خاک و از صحبتت زنده‌ام
چو دور از تو باشم پراکنده‌ام
به هم سالها عیش‌ها رانده‌ایم
بسی دست عشرت برافشانده‌ایم
تو را من به صد ناز پرورده‌ام
دمی بی تو خود بر نیاورده‌ام
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
مرا از تو هرگز رهایی مباد
میان من و تو جدایی مباد
تن این راز می‌گفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
که ما هردو از یک شکم زاده‌ایم
به هم هریک از جایی افتاده‌ایم
مرا سربلندی ز پستی توست
همین پایه از زیر دستی توست
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
اگرچه بر آرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
تو را حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
چو ما روزگاری به هم بوده‌ایم
به اقبال یکدیگر آسوده‌ایم
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
کنون ما که از هم جدا می‌شویم
به منزلگه خویشتن می‌رویم
جدایی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
قضا چون در آشنایی گشاد
اساس جهان بر جدایی نهاد
خدای جهان است بی‌یار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
دو چشم تو را هردو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
به غیر از دو ابرو که پیوسته‌اند
به پیشانی آن نیز بر بسته‌اند
دو گوشند در گوشه‌ای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدیگر
چنین گفت یک روز نوشیروان
به موبد که ای پیر روشن روان
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آز و رنج و نیاز
کزو جان به رنج است و تن در گداز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هرسه خوار
اگر ز آنکه رن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
قباد از جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را بر افراختی
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بردمی پیش تختت نماز؟
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوه‌سرا

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از آن پس چو آمد به شاه آگهی
کز آن دانه در صدف شد تهی
هوش مصنوعی: پس از آنکه به شاه خبر رسید که آن دانه از درون صدف خالی شده است، و دیگر چیزی در آن نیست.
چو ابر از دل آتشین آه زد
دو دریا بر آورد و بر ماه زد
هوش مصنوعی: ابر از دل آتشین خودش به آه و ناله درآمد و دو دریا را به جوش آورد و بر ماه نور افشاند.
چو گل جامه را کرد صد جای چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
هوش مصنوعی: مثل گلی که لباسش را در هزار جا پاره کرده است، مانند نسیم صبح که گرد و غبار را بر سر می‌پاشد.
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سروچالاک او
هوش مصنوعی: فرشته‌ای بر روی خاک او نشسته و برای او ویرانی و غم را با ناله‌ای بلند اعلام می‌کند.
شهنشه همی گفت کای یار من
نگار وفادار و دلدار من
هوش مصنوعی: پادشاه می‌گفت: ای یار من، ای معشوق وفادار و دل‌نواز من.
دریغ آن تن ناز پرورد تو
دریغا به درد من از درد تو
هوش مصنوعی: ای کاش که آن بدن لطیف و نازپرورده تو به درد من نمی‌رسید و من از درد تو رنج نمی‌بردم.
دریغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
هوش مصنوعی: احساس غم و درد عمیقی دارم که چه زود من در آتش فنا و نابودی خاموش شدم.
که ای سرو بالای کوتاه عمر،
تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!
هوش مصنوعی: ای سرو زیبای با قامت افراشته، عمر ارزشمند تو کوتاه است، افسوس بر عمر!
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانیست غم وای غمخوار کو؟
هوش مصنوعی: دل من ویران است و به شدت نگرانم؛ ای کاش معشوقی بود که در کنارم باشد. دنیا پر از غم است و چه کسی هست که این غم‌ها را تسکین دهد؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟
هوش مصنوعی: نمی‌دانم که تو چه بوده‌ای، ای معشوق، هر چه که بوده‌ای. الان در حال حاضر چیزی هستی، پس گفتن درباره گذشته چه فایده‌ای دارد؟
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را می‌سپارم به خاک این زمان
هوش مصنوعی: من دل و عقل و جانم را به زلف تو سپردم و حالا تو را به خاک این زمان می‌سپارم.
عجب باشد ای ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروی بود در بهشت
هوش مصنوعی: عجب است که اگر در بهشت سرو زیبا و دلربایی چون تو وجود داشته باشد، ماه رضوان هم باید به تو حسادت کند.
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را کنار آورد
هوش مصنوعی: دلم حسادت می‌کند به حوض کوثر که توانسته تو را در کنار خود داشته باشد.
دل و جانم از رشک پیچیده‌اند
که غلمان و حورت چرا دیده‌اند؟
هوش مصنوعی: دل و جانم به شدت حسادت کرده‌اند، چرا که جوانان و حوریان را دیده‌اند.
به آب مژه پاک می‌شویمت
تو در خاک و در آب می‌جویمت
هوش مصنوعی: با اشک‌های خود تو را می‌شویم و از تماشای تو هم در خاک و هم در آب دنبالت می‌گردم.
از آن اشک ریزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
هوش مصنوعی: از آن اشکی می‌ریزم مثل باران بهاری که از گل، تو را مانند لاله‌ای زینت می‌بخشم.
نمی‌خواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بینم در تنت
هوش مصنوعی: نمی‌خواستم که غبار و گرد و خاک بر دامن تو بنشیند، اما حالا در دل خاک می‌بینم که تو در وجودت این حالت را داری.
اگر گرد مشک تو بر روی ماه
دلم دیدی از دود گشتی سیاه
هوش مصنوعی: اگر دیدی که بویی از مشک تو روی دل من نشسته و آن را تیره کرده، بدان که این اثر همان دودی است که از عشق تو برخاسته است.
کنون بر تن تست خاکی زمی
که خاک سیه بر سر آدمی
هوش مصنوعی: اکنون بر تن تو، خاکی است از زمین که خاک سیاه بر سر انسان می‌ریزد.
روا باشد ای آسمان اینچنین
مه سر و بالا به زیر زمین
هوش مصنوعی: آسمان، آیا درست است که این‌طور مه بر روی سر و با پایینی به زمین است؟
گل نازکش نیست در خورد گل
که هر ذره جزویست از جان و دل
هوش مصنوعی: گل ناز و لطیف نمی‌تواند در هم شکسته شود، چون هر ذره‌ای از آن بخشی از وجود و احساساتش است.
دریغا که این سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
هوش مصنوعی: ای کاش این سرو بلند و زیبا که مانند آفتاب بود، در اوج جوانی ناگهان ناپدید شد.
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهانی است مهمان تو
هوش مصنوعی: ای کسی که به دنیا مشغول شده‌ای، خوشا به حال تو که روحی بزرگ و مهمان خداوندی.
تن نازکان می‌خوری زیر زیر
نگشتی از این خوردنی هیچ سیر
هوش مصنوعی: تو هر روز از تن‌های نازک لذت می‌بری و به این خوراکی هیچ‌وقت سیر نمی‌شوی.
من نامراد از تو دارم غبار
که داری مراد مرا در کنار
هوش مصنوعی: من که شانس خوبی ندارم، از تو فقط غم و اندوه به دست آورده‌ام، در حالی که تو آرزوی مرا در کنار خودت داری.
در اول بسی بی‌قراری نمود
در آخر به جز صبر درمان نبود
هوش مصنوعی: در ابتدا، فرد بسیار ناآرام و مضطرب بود، اما در نهایت تنها راهی که برای او باقی ماند، صبر کردن بود.
پس از مرگ او شاه سالی چو ماه
نمی‌رفت جز در کبود و سیاه
هوش مصنوعی: پس از وفات او، شاه سالی مانند ماه، فقط در لباس‌های تیره و سیاه ظاهر می‌شد.
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشیدند بر تخته‌ای شکل او
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه زیبا از رسیدن به معشوق عاجز و ناتوان شد، تصویرش را بر روی تخته‌ای کشیدند.
تو پنداشتی شکل آن سرو ناز
بر آن تخته شاهی است بر تخت باز
هوش مصنوعی: تو گمان کردی که آن قامت زیبا همچون تابلویی است که بر تختی نصب شده باشد.
در آن تخته حیران فرو ماند شاه
بسی نقش از آن تخته می‌خواند شاه
هوش مصنوعی: در آن تخته ی جادویی، شاه بسیار متعجب و شگفت‌زده مانده است و به همین دلیل، تصاویر و نشانه‌های بسیاری از آن تخته را بررسی می‌کند.
ملک دید نقشی که جانش نبود
از او آنچه می‌جست آتش نبود
هوش مصنوعی: فرشته‌ای دید که تصوری از او در وجودش نیست و آنچه را که به دنبالش بود، در حقیقت آتشین نبود.
دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
هوش مصنوعی: ای دل، پیش از آنکه از دنیا بروی، بر آن باش که از جان خود بگذری.
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
هوش مصنوعی: کسی که بتواند از دنیا بگذرد و به راحتی جانش را ترک کند، در نظر او بی‌ارزش و آسان است.
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
هوش مصنوعی: بسیاری از دردها و حسرت‌ها زیر تأثیر شراب نهفته‌اند؛ دل انسان مملو از آرزوهایی است که برآورده نشده‌اند.
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
هوش مصنوعی: همه درختان سرسبز و زیبا در زیر زمین دفن شده‌اند، مانند گلی که پیراهن عمرش را پاره کرده است.
زمانه بر آمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
هوش مصنوعی: زمانه همانند گلی است که به زیبایی در کنار دیگر گل‌ها جوانه می‌زند و بر تن لطیف و نازنینان اثر می‌گذارد.
به هر پای کان می‌نهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهسته‌تر
هوش مصنوعی: هر جا که قدم می‌گذاری، باید با احتیاط و آرامش حرکت کنی، زیرا سربلندی و احترام در هر گام تو نهفته است.
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
هوش مصنوعی: نگو که خاک او تحلیل رفته است، زیرا او هم مثل تو انسانی بوده که روزگاری زندگی کرده است.
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
هوش مصنوعی: کجا هستند آن جوانان تازه‌نفس و پرشور؟ کجا هستند آن عروسان که با زیبایی آراسته شده‌اند؟
کشیدند در پرده خاک‌رو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
هوش مصنوعی: در زیر پرده خاک، دنیا به آنها جلوه‌ای نمی‌دهد و زیبایی و عطرشان به باد می‌رود.
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا در افکند راز
هوش مصنوعی: بهار فرا رسید و خاک دوباره جان گرفت، و زمین رازهای خود را به دشت‌ها افشا کرد.
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
هوش مصنوعی: امروز، از دل زمین، موجودی زیبا و دارای چهره‌ای دلربا به بیرون آمده است.
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
هوش مصنوعی: شکوفه‌ای نرم و لطیف مانند نازکی سیم، از جعبه چوبی بیرون آمده و سر خود را بالا آورده است.
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
هوش مصنوعی: بنفشه‌ای با موهای سیاه است که از محبوب خود جدا مانده و روزگارش را به سختی سپری می‌کند.
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
هوش مصنوعی: زیبایی زلف او به قدری است که وقتی به سمت پایین می‌افتد، به مانند تاریکی بر زمین پخش می‌شود.
بر آنم که سوسن پریزاده‌ای است
زبان آور و خوب آزاده‌ای است
هوش مصنوعی: من بر این باورم که سوسن، گلی زیبا و دل‌نشین است، مانند فرشته‌ای که با زبان شیرین و آزادگی خود، دل‌ها را می‌رباید.
زبان دارد اما ز راه کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که کسی یا چیزی دارای توانایی بیان و گفتن است، اما به دلیل پیروی از سنت‌ها و روش‌های قدیمی، مجاز نیست که آنچه در دل دارد را بیان کند.
سهی سرو یاری نگاری است چیست
که بر جویبار از روان دست شست
هوش مصنوعی: سرو خوش‌اندام و زیبای یار من کیست که دستش را بر روی آب جاری می‌شوید؟
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
هوش مصنوعی: هوای راه رفتن و زیبا قدم زدن در او وجود دارد، ولی آیا سرو در اینجا می‌تواند از پای خود استفاده کند؟
بر آن گلرخان نوحه‌گر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
هوش مصنوعی: آیا آسمان برای آن معشوقه زیبا گریه‌گر شد؟ زیرا باران از چشمان من بر آن‌ها می‌بارد.
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
هوش مصنوعی: کجا آن چهره زیبای محبوبانشان؟ بیایید و در این لحظه، غنچه‌های زرد آن‌ها را ببینید.
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
هوش مصنوعی: مرگ بر گل‌های لطیف آن‌ها افتاده است، همان‌گونه که گل‌های زیبا و نرم به زمین می‌ریزند.
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگویی که این نالش از بهر کیست
هوش مصنوعی: اگر مرغی صدا می‌زند، به چه دلیل است؟ آیا می‌توانی بگویی این ناله برای چیست؟
چرا لاله را بهر خون جوشیده‌ است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
هوش مصنوعی: چرا گل لاله به خاطر خون عشق به جوش می‌آید؟ چرا گل بنفشه به طور غمگین و پوشیده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
هوش مصنوعی: چرا باد باید بر روی خاک بچرخد و چرا آب باید با اندوه و ناله جاری شود؟
به مقدار خود هریکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
هوش مصنوعی: هر کس به اندازه‌ای که دارد، غم و اندوهی در دل دارد و هیچ دلی وجود ندارد که از غم و ماتم خالی باشد.
که باشد که از دوری دل گسل
نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل
هوش مصنوعی: آیا ممکن است کسی از دوری کسی دیگر دلش برایش تنگ نشود و نگریاند؟ مگر اینکه دلش مانند سنگ و پولاد باشد.
خطا می‌کنم سنگ را نیز هم
دمی چشم‌ها نیست خالی زنم
هوش مصنوعی: من اشتباه می‌کنم که حتی سنگ را هم بدون دقت و توجه می‌زنم، چون چشم‌هایم خالی از تمرکز هستند.
اگر شمع بینی بدانی یقین
که می‌سوزد از فرقت انگبین
هوش مصنوعی: اگر شمعی را ببینی، قطعاً متوجه می‌شوی که به خاطر دوری از عسل در حال سوزاندن است.
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدایی ز کان جست لعل
هوش مصنوعی: به خاطر جدایی از دلی، چهره‌ام مثل شست‌های پر از خون و رنگ لعل است. به وضوح می‌توانم احساس درد و رنج ناشی از این جدایی را در چهره‌ام ببینم.
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
هوش مصنوعی: دل به خاطر عشق به آن دختر زیبا همچون گل شکفته است و حالا که در عشقش دردمند و رنجور شده، نمی‌داند چگونه می‌تواند از این عشق خداحافظی کند یا آن را پایان دهد.
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون می‌خوری چون چنین
هوش مصنوعی: باد صبا به خوشبوئی و زیبائی نازک‌دلی که عطر مشک را در خود دارد، گفت: چرا این‌قدر گریان و غمگین هستی؟ چه دلیلی برای این همه اشک و غم و اندوه داری؟
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
هوش مصنوعی: جهان به خاطر تو به سختی و رنجی عمیق شکل گرفت و در نظر مردم دنیا به شخصیت و ارزش خاصی رسیدی.
چرا دل سیاهی و خون می‌خوری؟
به خون جگر چون بسر می‌بری؟
هوش مصنوعی: چرا به خاطر اندوه و درد شدید ناراحت هستی؟ چرا با جوهر و خونی که از جگر می‌ریزد، زندگی می‌کنی؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
هوش مصنوعی: به باد صبا گفتم که در گلابی که معطر است، به خاطر دوری عشق، پوست من خشک و بی‌روح شده است.
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدایی برید
هوش مصنوعی: به خاطر جدایی و دوری، در دل من تاریکی و غم به وجود آمد.
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
هوش مصنوعی: هنوز زمانی که در رحم مادرم بودم و خون می‌خوردم، به دنیا نیامده بودم که چرخ فلک، مادرم را از من جدا کرد.
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس
هوش مصنوعی: نسیم به او گفت: ای خوشبو و زیبا! اگرچه تو خود خوش‌نفس و با طراوتی، اما بهتر است که اندکی آرام بگیری و نفس عمیق‌تری بکش.
جهان گرچه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
هوش مصنوعی: هرچند که دنیا از دوستت دور است، اما این بزرگمنشی و عظمت تو به خاطر فراق او به دست آمده است.
گول کهنه‌ای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
هوش مصنوعی: دارای لباس زیبایی هستی که درختان چینی به آن می‌بالند، اما از گذشته خود عبرتی نداشتی.
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
هوش مصنوعی: گاهی اهل دل از لطافت وجود تو سرمست می‌شوند و گاهی با معشوقان در آغوش هم مشغول می‌گردند.
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
هوش مصنوعی: تو خودت باید متوجه شوی که این اندازه عیب و ننگ برایت کافی است که مادرت تو را در صحرا به حال خود رها کرده و شرمنده‌ات کرده است.
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
هوش مصنوعی: اگر بیشتر از این در خون فرو بروی، پاک و خالص می‌شوی و از حالت حیوانی خارج می‌گردی.
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
هوش مصنوعی: مشک ختن به باد صبا می‌گوید که این داستانی که تو درباره‌اش صحبت می‌کنی، قصه‌ای بی‌مورد است و بهتر است این موضوع را پیش نکشی.
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
هوش مصنوعی: هرچند که در این مکان برای من احترام و ارزش زیادی وجود دارد، اما خوشا به حالم که با یار خودم در گفتگو هستم.
که در خانه با یار خوردن جگر
به است ز شکر در مقامی دگر
هوش مصنوعی: صرف تنهایی و دل‌دادگی با معشوق، حتی اگر شرایط چندان مناسب نباشد، به مراتب بهتر از زندگی در خوشی و لذت در جایی دیگر است.
به نرگس نگر کز گلش بر کنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
هوش مصنوعی: به نگاه نرگس توجه کن که از گلش فرش و بسترهایی با نقره و طلا برای ما می‌سازند.
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
هوش مصنوعی: دوری از سرزمین و هوای وطن، قصر طلایی‌اش را به مکانی غمناک تبدیل می‌کند.
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
هوش مصنوعی: غریبی نه تأثیری بر رنگ و ظاهر دارد نه اینکه بادی به سویش وزیده و عطر و بویی را به همراه خود بیاورد.
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
هوش مصنوعی: او آرزوی داشتن یک خانه را در سر داشت و به دنبال این بود که خانه‌ای کوچک داشته باشد، زیرا برای او زندگی در یک خانه ساده به مراتب بهتر از زندگی در کاخی پر زرق و برق بود.
به نار حجیم از کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
هوش مصنوعی: او به آتش بزرگ ناراحت شد و به دلش باد سرد بهشت وزید.
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
هوش مصنوعی: سمندر که دلش را بر آتش گذاشت، نسیم سمن به دلش می‌وزد و باد به آرامی می‌گذرد.
ز یاران جدایی مکن بی‌سبب
که هجر است بی‌اختیار از عقب
هوش مصنوعی: از دوستانت بی‌دلیل فاصله نگیر، زیرا جدایی بدون اختیار و به دنبال خود می‌آید.
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
هوش مصنوعی: تن بیچارگان از درد جدایی به جان آمده و به خاطر رنجی که می‌برد، دلش به شدت شکسته شده است.
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
هوش مصنوعی: اگر نمی‌خواهی که به خاطر جدا شدن از کسی در غم و اندوه باشی، هیچ ارتباطی با افراد دیگر برقرار نکن.
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
هوش مصنوعی: خودت را با خودت ارتباطی صمیمی و همدلانه برقرار کن و نیازی به اشتراک احساسات و رازهایت با دیگران نداشته باش.
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
هوش مصنوعی: هیچ یاری بهتر از جان خودت پیدا نخواهی کرد و هیچ کسی نزدیک‌تر از خودت به تو نیست.
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
هوش مصنوعی: اگر کسی با دوستش به یاری بیفتد و حتی اگر جانش را هم فدای او کند، دلش از دوستی او آرام می‌گیرد و رنجش برطرف می‌شود.
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان
هوش مصنوعی: گاهی پیش می‌آید که جوانی، از جان گذشتن با شمشیر را بر دوستی ترجیح می‌دهد.
شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی بر گذشت
هوش مصنوعی: شنیدم که یک انسان آگاه و دانایی زمانی که از کنار یک کارگاه دوخت و دوز عبور می‌کرد، به آنجا توجه کرد.
در آن حالت او جامه‌ای می‌درید
خورش دریدن به گوشش رسید
هوش مصنوعی: در آن لحظه او لباسش را پاره کرد زیرا صدای خورشید به گوشش رسید.
بنالید صاحبدل از ناله‌اش
ز مژگان روان شد به رخ ژاله‌اش
هوش مصنوعی: دل‌سخت‌کشان به خاطر غم و اندوه‌شان ناله می‌کنند و اشک‌هایشان مانند باران بر گونه‌هایشان جاری می‌شود.
بر آورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
هوش مصنوعی: صدای دل‌فراق و ناله‌ای از جدایی جهان، دل سیاه مرا پر از غم کرده است.
جدایی تن از جان جدا می‌کند
جدایی چه گویم چه‌ها می‌کند
هوش مصنوعی: جدایی جسم از روح باعث به وجود آمدن درد و رنج می‌شود. نمی‌دانم چه بگویم، زیرا این جدایی چه چیزهایی را به همراه می‌آورد.
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن می‌زنند
هوش مصنوعی: نگاه کنید که این چند رشته‌ و تار چقدر درون خود فریاد و احساس دارند.
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
به هم بوده یک چون مغز و پوست
هوش مصنوعی: به این موضوع توجه کن که حال دو دوست چگونه است؛ یکی از آن‌ها مانند مغز و دیگری مانند پوست است. این نشانگر نزدیکی و وابستگی عمیق آن‌ها به یکدیگر است.
دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
هوش مصنوعی: دو گل نازک و دوست، که مانند هم هستند، همچون رنگ و بوی گل که در کنار هم حضور دارند.
در آن روز بی‌اختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدیگر
هوش مصنوعی: در آن روزی که همه چیز تحت کنترل نیست، باید دید که جایگاه افراد از یکدیگر جدا خواهد شد.
جهانا ندانم چه آیین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم که دنیا به چه اصولی استوار است و بنیادش بر محبت است یا کینه.
که سرو سهی را در آری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
هوش مصنوعی: سرو زیبایی را با ناز در آغوش بگیری و قامت بلندی که دارد را برای عمر طولانی‌اش در نظر بگیری.
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
هوش مصنوعی: اگر ناگهان ریشه و اساس چیزی را قطع کنی، آن چیز به سرعت سرنگون شده و بر زمین می‌افتد.
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدایی است از یکدگر
هوش مصنوعی: اگر مرگ را از نگاه حقیقت بررسی کنیم، جدایی از همدیگر به شمار می‌آید.
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
هوش مصنوعی: ماه و خورشید به خاطر دوری و جدایی شان از یکدیگر، دل‌های ما را تسخیر کرده‌اند، زیرا هر ماهی به نوبه خود از هم جدا می‌شود.
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا
هوش مصنوعی: ثریا به معنای ستاره‌ای در آسمان است و اشاره به این دارد که این ستاره به قدری درخشان و تابناک است که هیچ کس نمی‌تواند از آن جدا شود. این نكته به زیبایی و ارزشمندی افرادی که در کنار هم هستند و ارتباطات بین آن‌ها اشاره می‌کند. در واقع، نشان‌دهنده‌ی این است که برخی ارتباطات و پیوندها به‌قدری عمیق و محکم‌اند که هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را قطع کند.
به خورشید گفتم که درگاه بام
زخت از چه چون گل شود لعل فام؟
هوش مصنوعی: به خورشید گفتم که چرا رنگ چهره‌ات مانند گل‌های سرخ زیباست؟
چرا می‌شوی آخر زود زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
هوش مصنوعی: چرا زود پژمرده می‌شوی مانند برگ‌های پاییزی در هوای سرد؟
دمی چهره‌ات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
هوش مصنوعی: لحظه‌ای چهره‌ات به رنگ ارغوان درآمد و گاهی مانند زعفران درخشید.
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
هوش مصنوعی: وقتی که او را دید، چهره‌اش را به سوی من گرداند و دو چشمش مانند ستاره‌هایی پر از اشک شد.
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگان اندیشه از دل برفت
هوش مصنوعی: او با محبت و گرمی به من پاسخ داد و با چشمانش نشان داد که دیگر هیچ نگرانی در دلش وجود ندارد.
که هر صبحدم چشم من می‌جهد
ز دیدار یاران خبر می‌دهد
هوش مصنوعی: هر صبح که می‌شود، چشمان من از دیدن دوستانم سرشار از شادی و خبر است.
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
هوش مصنوعی: زمانی که به چهره‌ی زیبای عزیزان این محفل نگاه می‌کنم، چشمانم پر از شادی و سرزندگی می‌شود و رنگ صورتم از خجالت و خوشحالی به سرخی می‌رود.
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
هوش مصنوعی: زمانی که شب به پایان می‌رسد و می‌رسد وقت جدایی، انگار که بادی از دود سیاه به سمت ما می‌وزد.
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
هوش مصنوعی: اگر لطف تو مانند چشمه‌ای باشد که آبش تاریک و کدر است، من نه توانایی تحمل آن را دارم و نه می‌توانم در برابرش بمانم.
ز بیم جدایی غمی می‌شوم
به خود زرد و لرزان فرو می‌روم
هوش مصنوعی: از ترس جدایی دستخوش غم می‌شوم و به حالتی زرد و لرزان فرو می‌روم.
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
هوش مصنوعی: دنیا همواره با ظلم و ستم خود برخورد کرده و به هیچ دوستی وفادار نخواهد بود.
کدامین گل تازه از خاک زاد
که آخر زمانه ندادش به باد
هوش مصنوعی: کدام گل زیبا وجود دارد که از خاک روییده باشد و در پایان عمرش حتی در معرض باد هم قرار نگرفته باشد؟
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
هوش مصنوعی: سرو زیبا و خوش قامت از هوای بلند سر خود را بالا برد، اما در نهایت به دلیل وزش باد، از پا به زمین افتاد.
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟
هوش مصنوعی: کجا می‌توان گل‌های زیبا و ناز را پیدا کرد؟ اکنون که چهره‌های آنها همچون گل‌اند؟
بسا سرو کان گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
هوش مصنوعی: بسیاری از سروها به خاطر برخورد با زمین راست شده‌اند، به خاطر آب حیات که همان خاک درست و مناسب است.
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
هوش مصنوعی: بسیاری از درختان بلند و زیبایی که در اثر نوشیدن شراب به سرخوشی رسیده‌اند، در واقع دل خاک را پر از حسرت و غم می‌کنند، چرا که انسان‌ها به خاطر این زیبایی‌ها و لذت‌ها از چیزهای دیگر غافل می‌شوند.
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
هوش مصنوعی: نرگس به شدت به محبوبش شباهت دارد، مانند قدحی طلایی که از نگاه او به جا مانده است.
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش
هوش مصنوعی: به‌وجود لاله و چهره زیبا او خوشا که نشان خال رخش را دارد.
شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
هوش مصنوعی: در دل شب تاریک و سنگین، وقتی زبانم را باز کردم و سخن گفتم، انگار به دل شب سخن می‌گفتم.
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
هوش مصنوعی: هر چه بر آن حال خندانی صبح مانند باشد، ستاره‌ها از زیبایی چهره تو فرو می‌ریزند؟
بغایت سیه کاسه‌ای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
هوش مصنوعی: در دل شب سیاهی، کاسه‌ای به چشمم می‌آید که به من می‌گوید چه چیزی بر دامان گوهری می‌ریزی؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
هوش مصنوعی: شب تاریک می‌گوید که باید در سپیده‌دم از این خوابگاه جدا شوم.
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر می‌شوم اشکبار
هوش مصنوعی: به خاطر عشق معشوق و دوری از وطن، در صبحگاهان اشک‌هایم زار می‌ریزد.
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من می‌رود
هوش مصنوعی: ستاره به خاطر اشک‌هایی که از چشمان من می‌ریزد، انگار که از جای خود حرکت کرده و به سمت من می‌آید.
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
هوش مصنوعی: صبح زود زمانی است برای سفر و ترک مکان، در این زمان پرنده‌ای غمگین و ناله‌کنان می‌شود.
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
هوش مصنوعی: در دل صبح، صدای غم‌انگیزی به گوش می‌رسد که اشک‌ها از چشمی که به یاد عشق می‌ریزد، جاری است.
به گاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
هوش مصنوعی: در هنگام وداع از سرزمین، کدام دل غمگین مثل من اشک نمی‌ریزد؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدایی مبیند کس
هوش مصنوعی: شب مرگ تنها روز جدایی است و بس؛ هیچ‌کس روز جدایی را نمی‌بیند.
چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
هوش مصنوعی: دانای هندوستان با تیزهوشی بیان کرده است که هرگز من خودم را با کسی دیگر در دنیا مقایسه نخواهم کرد.
نخواهم که هیچ آشنایی بود
مبادا که روزی جدایی بود
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم هیچ دوستی داشته باشم، زیرا ممکن است روزی از هم جدا شویم.
فراق از نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
هوش مصنوعی: هیچ کس به خاطر دوری و جدایی نمرده است، و هیچ کس هم به خاطر بی‌وفایی و بی‌محبتی رنجی را تحمل نکرده است.
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
هوش مصنوعی: دل به خاک افتاده پر از خون شده و به خاطر این خون، گل لاله رنگین و زیبا به وجود آمده است.
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
هوش مصنوعی: این آدمی که دارای ارزش و گنجینه‌ای باارزش است، متأسفانه چنین گنجی در زیر خاک دفن شده و شناسایی نمی‌شود.
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
هوش مصنوعی: زمین به خاطر حسرت و آرزویی که دارد، از درون خود نمی‌تواند برون بیاید و به دنیا نشان دهد.
به هر گل که برکرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است
هوش مصنوعی: هر گلی که از گل سر بیرون آمده، زیر آن هزاران چهره زیبا و درخشان وجود دارد.
شبی می‌شنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
هوش مصنوعی: شبی در حال گوش دادن بودم که جان و بدن به آرامی با یکدیگر صحبت می‌کردند.
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
هوش مصنوعی: ای نازنین، تو که همدم و دوست منی، می‌دانی که هیچ‌کس دیگری جز تو برای من وجود ندارد.
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانه‌ام را تو افراشتی
هوش مصنوعی: تو از خاک تیره‌ام گلزار زندگی‌ام را ساختی و به آن رونق بخشیدی.
منم خاک و از صحبتت زنده‌ام
چو دور از تو باشم پراکنده‌ام
هوش مصنوعی: من خاکم و به خاطر صحبت‌های تو زنده‌ام، اما اگر از تو دور باشم، احساس پوچی و پراکندگی می‌کنم.
به هم سالها عیش‌ها رانده‌ایم
بسی دست عشرت برافشانده‌ایم
هوش مصنوعی: سال‌ها از زندگی لذت برده‌ایم و خوشی‌های زیادی را تجربه کرده‌ایم.
تو را من به صد ناز پرورده‌ام
دمی بی تو خود بر نیاورده‌ام
هوش مصنوعی: من تو را با تمام محبت و ناز از کودکی بزرگ کرده‌ام و لحظه‌ای بدون تو را تاب نیاورده‌ام.
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
هوش مصنوعی: ما دو نفر با هم صحبت و رفیق هستیم، اما اگر از هم جدا شویم، نمی‌دانیم کی دوباره همدیگر را خواهیم دید.
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
هوش مصنوعی: تو منبع زندگی و سرشار از نعمت هستی، و من فقط ذره‌ای از خاک تو هستم که بر دلت نشسته‌ام.
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
هوش مصنوعی: اگر تو از این وضعیت سخت و تاریک بیرون رفته باشی، من چه ارزشی دارم؟ در آن صورت، من تنها یک تکه خاک بیشتر نخواهم بود.
مرا از تو هرگز رهایی مباد
میان من و تو جدایی مباد
هوش مصنوعی: هرگز از تو جدا نخواهم شد و هیچ‌گاه میان من و تو فاصله‌ای ایجاد نخواهد شد.
تن این راز می‌گفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
هوش مصنوعی: بدن این راز را در گوش روح می‌گفت و هنگامی که شنید، پاسخ روشنی به او داد.
که ما هردو از یک شکم زاده‌ایم
به هم هریک از جایی افتاده‌ایم
هوش مصنوعی: ما هر دو از یک مادر به دنیا آمده‌ایم، اما به دلایلی در زندگی‌مان به جاهای مختلفی افتاده‌ایم.
مرا سربلندی ز پستی توست
همین پایه از زیر دستی توست
هوش مصنوعی: سربلندی و موفقیت من به خاطر تلاش و زحمت توست، زیرا پایه و اساس این موفقیت از حمایت و کمک تو نشأت می‌گیرد.
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
هوش مصنوعی: من از وجود تو و نزدیکی‌ات، این احساس خوب را به دست آورده‌ام. آنچه که من به دست آورده‌ام، نتیجه حضور توست.
اگرچه بر آرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
هوش مصنوعی: با وجودی که آسمان هرچه بخواهد به من بدهد، چگونه می‌تواند عشق و محبت من به تو را از دل من بیرون ببرد؟
تو را حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
هوش مصنوعی: تو بر من نعمت‌های زیادی داری و من موظفم برای تو تلاش کنم.
چو ما روزگاری به هم بوده‌ایم
به اقبال یکدیگر آسوده‌ایم
هوش مصنوعی: ما در زمانی با هم بودیم و خوشبختی یکدیگر را تجربه کرده‌ایم.
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر از درد و غم خود شکایت کنم، چون جدایی از همدیگر برای ما بسیار سخت و دشوار است.
کنون ما که از هم جدا می‌شویم
به منزلگه خویشتن می‌رویم
هوش مصنوعی: هم‌اکنون که از یکدیگر جدا می‌شویم، به خانه و مکان خودمان بازمی‌گردیم.
جدایی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
هوش مصنوعی: جدایی از هم لازم است، پس ما را ببخش که در این مورد هیچ کنترلی نداریم.
قضا چون در آشنایی گشاد
اساس جهان بر جدایی نهاد
هوش مصنوعی: زمانی که سرنوشت به آشنایی پرداخته و فرصت‌ها را برای نزدیک شدن فراهم کرد، اساس وجود بشر را بر جدایی و دوری بنا نهاد.
خدای جهان است بی‌یار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
هوش مصنوعی: خداوند جهان تنها و بدون همدم است و هیچ‌کس در این دنیا نمی‌تواند به او برابری کند.
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
هوش مصنوعی: به خودت خوب نگاه کن و ببین که آفریننده چطور وجود تو را از هم جدا کرده است.
دو چشم تو را هردو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
هوش مصنوعی: چشم‌های تو مانند دو ستاره در آسمان هستند و زیبایی خاصی دارند که در میان آن‌ها، جلوه و جاذبه‌ای شگفت‌انگیز دیده می‌شود.
به غیر از دو ابرو که پیوسته‌اند
به پیشانی آن نیز بر بسته‌اند
هوش مصنوعی: جز ابروها که به هم متصل‌اند، پیشانی نیز به زیبایی تزیین شده است.
دو گوشند در گوشه‌ای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
هوش مصنوعی: دو گوش در گوشه‌ای نشسته‌اند و هر کدام مستقل از دیگری کار خود را انجام می‌دهند و بر هم تأثیر نمی‌گذارند.
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
هوش مصنوعی: دو دست و دو پا هرکدام شکلی خاص دارند و این نشان‌دهنده این است که اساس و پایهٔ زندگی بر تفاوت‌ها بنا شده است.
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
هوش مصنوعی: ماه و خورشید دلیل روشنی تو هستند، زیرا هر ماه یک بار با هم ملاقات می‌کنند.
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدیگر
هوش مصنوعی: شب پس از روز فرا می‌رسد و در این زمان، دیگر هرگز نمی‌توانند چهره یکدیگر را ببینند.
چنین گفت یک روز نوشیروان
به موبد که ای پیر روشن روان
هوش مصنوعی: یک روز نوشیروان به موبد گفت: «ای پیر فرزانه و باهوش، گوش کن.»
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
هوش مصنوعی: در زندگی من از سه چیز رنج می‌برم که باعث شده دل من از آنها سرد شود: مقام و ثروت.
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
هوش مصنوعی: یکی از دلایلی که باعث می‌شود انسان‌ها دچار پریشانی و زوال شوند، مرگ است؛ و دیگری اینکه زنانی که باعث ننگ و شرم برای مردان می‌شوند، خود نیز به دردسر خواهند افتاد.
سوم علت آز و رنج و نیاز
کزو جان به رنج است و تن در گداز
هوش مصنوعی: سومین دلیل برای رنج و نیاز انسان، آن است که جان او به زحمت و درد گرفتار است و بدنش در حال آسیب و سوختن است.
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هرسه خوار
هوش مصنوعی: او به شهریار پاسخ داد که ای پادشاه، توجه کن که اگر هیچ‌کدام از این سه چیز را نداری، ارزش تو پایین خواهد بود.
اگر ز آنکه رن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
هوش مصنوعی: اگر به خاطر نداشتن رنج و سختی، در این دنیا نبودید، مانند شما نیز کسی با این روشنی و روشن‌هایی وجود نداشت.
قباد از جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را بر افراختی
هوش مصنوعی: قباد از دنیا رفت و تو تاج پادشاهی را بر سر گذاشتی.
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بردمی پیش تختت نماز؟
هوش مصنوعی: اگر به تخت تو نیازی نداشتم، چرا برای تو نماز می‌خواندم؟
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
هوش مصنوعی: حکیم و دانایی که زندگی و هستی را به وجود آورد، زمین را در اختیار گذاشت و زمان را رقم زد.
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است
هوش مصنوعی: بدان که هر چیزی که خلق شده، با دلیل و حکمت خاصی طراحی شده است.

حاشیه ها

1395/03/21 09:05
بهار

سلام. درود و احترام بسیار. مصرع "به هم بوده یک چند مغز و پوست " شکل صحیح مصرع است، که در گنجور کلمه "چند " جا افتاده است. مورد دیگر نیز ، جا افتادگی بیت و تصحیح بیت ها به این شکل است:
ببینید تا این دو سه پود و تار
که با هم بپیوستشان روزگار
چو از یکدگرشان جدا می‌کنند
ز دوری، چه فریادها می‌کنند
مقابل شده با منبع: دیوان سلمان به تصحیح مرحوم ابوالقاسم حالت، انتشارات ما، سال 1371